🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با لبخند نگاه از او میگیرم: -وای از دست تو پروا... مچ دستم را میفشارد: -زود باش بگو! -خب منم از همون موقعها بود دیگه، چون بابام خیلی مغرور و قد بود، مهر و محبت شهاب به دلم نشست، خیلی وابستم کرد، هرچقدر از طرف بقیه نه می‌شنیدم شهاب همه چیو برام فراهم میکرد، هم دوستم بود، هم مثل یه پدر... هم یه حس عجیب که کم کم متوجه شدم اسمش عشق و دلبستگیه! با ذوق دستانم را میگیرد: -ای جان دلم، چقدر شیرینه از دوازده سالگی با عشقت تو یه خونه باشی! با لبخند سر تکان میدهم: -اوهوم... اما خب بعدش مهمه! و با ناراحتی ادامه میدهم: -اینکه کلی جلوی پامون سنگه و این؛ همه چیزو سخت میکنه... حتی نمیدونم تهش به هم میرسیم یا...