🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با غم سکوت میکنم که به شانه ام میزند: -ناامیدی نداریما! تو راضی، شهاب راضی، همین مهمه پریا، مطمئن باش تهش قشنگه... تازه میگن این سختیا وصالو شیرین تر میکنه! و چشمکی میزند که با خجالت میخندم و همراه هم پلو و خورشت و مرغ را روی میز میچینیم، پروا؛ کوروش و شهاب را برای شام صدا میزند و همه پشت میز جای میگیریم که زنگ در به صدا می آید، متعجب به پروا و کوروش نگاه میکنم که کوروش از پشت میز بلند میشود و همانطور که سمت آیفن میرود میگوید: -کوهیاره... وقتی شنید دور همیم گفت یه سر میزنه. متعجب به شهاب نگاه میکنم که اخم هایش درهم میرود، علتش را کم و بیش حدس میزنم، به هر حال کوهیار به دور از رابطه دوستانه شان، پسرخاله هاله است، شاید از این دیدار به همین خاطر ناراضی‌ست. مردد نگاهم بین پروا و شهاب به گردش در آمده که پروا توضیح میدهد: -من بی اطلاع بودم بچه ها، برم یه بشقاب اضافه بیارم. و از پشت میز بلند میشود، بهار که بین من و پروا نشسته است آستینم را میگیرد: -خاله من گشنمه! کفگیر را برمیدارم و مقداری پلو داخل بشقابش میکشم که شهاب زیر لب میگوید: -با کوهیار گرم نگیر... باشه؟ از گوشه چشم نگاهش میکنم: -کی گرم گرفتم آخه؟! نفسش را فوت میکند و سکوت میکنیم.