🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت692 📝
༊────────୨୧────────༊
با غم سکوت میکنم که به شانه ام میزند:
-ناامیدی نداریما! تو راضی، شهاب راضی، همین مهمه پریا، مطمئن باش تهش قشنگه... تازه میگن این سختیا وصالو شیرین تر میکنه!
و چشمکی میزند که با خجالت میخندم و همراه هم پلو و خورشت و مرغ را روی میز میچینیم، پروا؛ کوروش و شهاب را برای شام صدا میزند و همه پشت میز جای میگیریم که زنگ در به صدا می آید، متعجب به پروا و کوروش نگاه میکنم که کوروش از پشت میز بلند میشود و همانطور که سمت آیفن میرود میگوید:
-کوهیاره... وقتی شنید دور همیم گفت یه سر میزنه.
متعجب به شهاب نگاه میکنم که اخم هایش درهم میرود، علتش را کم و بیش حدس میزنم، به هر حال کوهیار به دور از رابطه دوستانه شان، پسرخاله هاله است، شاید از این دیدار به همین خاطر ناراضیست.
مردد نگاهم بین پروا و شهاب به گردش در آمده که پروا توضیح میدهد:
-من بی اطلاع بودم بچه ها، برم یه بشقاب اضافه بیارم.
و از پشت میز بلند میشود، بهار که بین من و پروا نشسته است آستینم را میگیرد:
-خاله من گشنمه!
کفگیر را برمیدارم و مقداری پلو داخل بشقابش میکشم که شهاب زیر لب میگوید:
-با کوهیار گرم نگیر... باشه؟
از گوشه چشم نگاهش میکنم:
-کی گرم گرفتم آخه؟!
نفسش را فوت میکند و سکوت میکنیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع