🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت چهارم 🏠 منزل سارا یک هفته از جشن دوستانه قبولی در دانشگاه میگذره و هنوز بابا خبر نداره که نتیجه آزمون چی شده. به مامان هم گفتم تلفنی نگی تا بابا اینجوری بیشتر سوپرایز بشه. همین روزا دیگه باید بیاد.🤗 🕒 ساعت حدود ۳ نصف شب بود ،با صدای کلید از خواب بیدار شدم. 🧔‍♂️بابا بود، تازه از سوریه برگشته بود. دلم پر میزد بلند شم و یه دل سیر بغلش کنم. یک ماهی میشد ندیده بودمش، پتو رو بین دندونام گرفته بودمو گریه میکردم.😭 اما میدونستم خیلی خسته است، مثلا آروم اومده که ما بیدار نشیم. از فکر و خیال تا اذان صبح خوابم نبرد هر بار که بابا میره، ما از استرس و اضطراب میمیریم و زنده میشیم. اوایل که بابا میرفت سوریه، شبها کابوسای وحشتناکی می دیدم.😔 مامان سارا هم وقتی یک ساعت از وعده تماس یا برگشت بابا رد میشه و خبری ازش نمیشه مدام راه میره و میشینه و گوشی رو نگاه میکنه...😥 بلند شدم وضو گرفتم. نماز خوندم و فوری خوابیدم.😴 میخواستم زودتر آفتاب طلوع کنه تا بابامو یه دل سییییییر بغل کنم.🤗 اونی که گفته دخترا بابایی ان الحق که راست گفته👌یه جوری عاششششق بابامم که حد نداره😍 📺 از سرو صدای کارتون شبکه پویا یهو چشامو باز کردم فکر میکردم ساعت هفت باشه ولی نزدیکای ۹:۰۰ بود . خواستم داد بزنم سر اون دو تا وروجک بگم صدای تلویزیون رو کم کنن که صدای بابامو شنیدم که داره با داداش کوچولوهام حرف میزنه، سریع پاشدم که برم سراغ بابا.🤗 وقتی از اتاقم اومدم بیرون، دیدم مثله اینکه من زیادی خوابیده بودم. مامان تو آشپزخونه بود و بابا پیش پسرا نشسته بود. با دیدنش دوییدم سمتش. بابا بلند شد آغوشش رو باز کرد. پریدم تو بغلش، محکم بغلش کردم.🤗 آغوش پدر واسم امن‌ترین جای دنیاست. صدای گریه ام بلند شد، بابا صورتم رو بین دو دستش گرفت. تو این حالت دیگه خجالت کشیدم گریه کنم... _ دختره من قوی تر از این حرفاست، شنیدم دانشگاه قبول شدی خانم دکتر اشکهامو با دستم پاک کردم با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم : - دوست داشتم خودم میگفتم بهت 🥰 مامان از آشپرخونه اومد، از لباس جدیدی که خریده بود و الان پوشیده بود حس خوبی بهم دست داد میدونستم بخاطر بابا پوشیده، چقدم بهش می اومد. از بغل بابا اومدم بیرون به مامان سلام کردم و رو به بابا گفتم : _ همه اش رو بی کم و کاست باید برام تعریف کنی گفته باشم ؛ نمیشه و حالا ببینیم چی میشه نداریم! [آخه خیلی دوست داشتم بدونم تو سوریه و منطقه چی میگذره، این حرفایی که دوستام میزنن و تو فضای مجازی هست، چقدر حقیقت داره! ] بابا گفت: _ حالا بزار بیدار بشی دختر ، وقت واسه حرف زدن زیاده مامان رو به من گفت : _ قیافشو نگا ، میز صبحانه رو هنوز جمع نکردم. زودی صبحانه بخور که باید جمع و جور کنیم. بابا قول... دوقلوها حرف مامان رو قطع کردن و با خوشحالی گفتن امروز میخوایم بریم پاک... به سمت آشپزخانه رفتم ، مشغول خوردن صبحانه شدم... ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚