🍂🍃🍂🍃
📜
#رمان_اعتراض
📌پارت پنجم
🏕 پارک
🕦 ساعت نزدیکای ۱۱:۳۰ بود که رسیدیم به پارک مد نظرمون.
وسایل رو به کمک هم به آلاچیق بردیم، هیزم جمع کردیم تا آتیش درست کنیم .بابا عاشق چای آتیشی و سیب زمینی زغالیه!
آلاچیق بغلی از ما زرنگتر بودن و زودتر رسیدن و بساط جوجه شون به راه بود.
واااای که چه بوی جوجه ای می اومد. منم مثل این دو تا فسقلی (امیر محمد و امیر مهدی ) دوست داشتم اون آقاهه یه سیخ جوجه بیاره و بگه حالا که بوش میاد بفرمایید بی نصیب نمونین!
زهی خیال باطل😏
بابا هم از دست امیرمحمد و امیرمهدی کلافه شده بود بس که میرفتن آلاچیق بغلی مثله مجسمه نگاه میکردن انگار که تا حالا جوجه نخوردن!🤦🏻♀️
بابا معمولا هر دو سه ماه یه بار اینچیزارو از رستوران میخره و میاره خونه . میگه تو آپارتمان نباید بوی کباب و جوجه راه بندازیم،شاید کسی دلش بخواد!
هر وقت میاییم بیرون، بابا با یه ذوقی به مردم نگاه میکنه😊 خیلی خوشحال میشه وقتی مردم رو در حال خوشی و بازی و سرگرمی کنار خونواده هاشون میبینه. همیشه میگه این آرامش، هدف و نتیجه همه کارهایی هست که بر دوش ماست.
مامان داشت ماکارونی رو روی پیکنیک گرم میکرد که بابا دست بچه ها رو گرفت از ما دور شدن!
با دیدن مسیر حرکتشون فهمیدم دارن سمت رستوران نزدیک پارک میرن.
با مامان داشتیم سفره ارو آماده میکردیم که بابا اینا با یه ظرف یه بار مصرف اومدن، حدس اینکه تو ظرف چی بود خیلی سخت نبود!
بلند شدم و رو بروی بابا وایسادم و گفتم :
_🧕 قربون بابای خوبم برم که حواسش به همه چیز هست
_ 🧔♂️خدانکنه، بابا نشدی ببینی چه لذتی داره بچه هات ازت راضی باشن
همه امون خندیدیم😅
چند تا بازوی مرغ کبابی ! مامان اینا خودشون ماکارونی خوردن. من و بچه ها هرکدوم دو تا بازو برداشتیم.
اون روز بابا کلی با بچه ها فوتبال بازی کرد. منم فقط تو دلم قربون صدقه بابام میرفتم.
دیگه غروب شده بود و از حرارت روز کم شده بود که بابا گفت بریم.
وسایل رو جمع کردیم. تو راه خونه بودیم که دیدم یه موتوری مماس با ما داره میاد.
خیلی بهمون نزديک شده بود. استرس رو تو چشمای بابا دیدم.
مامان خیلی حواسش نبود و داشت اون سمت رو میدید. اما من که پشت بابا بودم داشتم از استرس میمردم.
یهو دیدم اونی که ترک موتور بود از جیبش یه بسته سیاه رنگ رو درآورد. خیییلی نزديک ما شده بود ، وقتی این صحنه ارو دیدم جیغ بلندی کشیدم و گفتم بابا بمب....
بابا فرمون رو به سمتشون گرفت و اونارو به زمین زد.
آسیب جدی ندیده بودن، اما نمیتونستن بلند شن.موتور روی پاهاشون افتاده بود.
ما تو ماشین بودیم. بابا پیاده شد و رفت سمتشون. بمب تو جوی افتاده بود. بابا از جیبشون یه ریموت برداشت.
صدای کوبیدن چیزی به هم من رو از خواب بیدار کرد!
خدایا شکرت، همش خواب بود! کی خوابم برده بود؟😨
بابا از ماشین پیاده شده بود در پارکینگ رو باز کنه که با بسته شدن در از خواب پریدم.
به پیشونیم دست کشیدم، خیس عرق بود.😰
آخه هیچکس نمیدونه که من بابامو چقدر دوست دارم.
همیشه وقتی فکرم مشغول بابا و کارهاش هست از این کابوسا میبینم. فکر اینکه یه لحظه بخواد بابا نباشه نابودم میکنه. من بابامو قد همه دنیا دوست دارم. همیشه بهش میگم یه کاری کن دیگه نری یه کشور دیگه همینجا باشی، تو ایران.. حتی شهر خودمون کنار خودمون..
ادامه دارد...
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️
@havayeadam 💚