🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت هجدهم 🏠 بیمارستان خاتم الانبیا بالاخره نوبت منم شد. وااای چه حس خوبیه ،خودمو تو این لباس میبینم😊 اومدم کارآموزی، برای اولین بار این لباس رو تو بیمارستان پوشیدم. عینه این ندید بدید ها چندتا سلفی گرفتم، که بابا وقتي اومد بهش نشون بدم. از اتاق پرو لباس اومدم بیرون، رفتم سمت ایستگاه پرستاری بپرسم، اتاق دکتر کریمی کجاست! رفتم تو اتاق خانم دکتر... ۶، ۷ نفر بودیم، همه واسه کارآموزی اومده بودن.. خداروشکر همه امون دختر بودیم. وای چقدر خوشحالم😍 یه چند تا مریض دیدیم ، خانم دکتر خیلی مهربون و با حوصله برامون توضیح می‌داد. هفته ای یک بار میرفتم دانشگاه ، مسئول فرهنگی بسیج دانشگاه بودم. واسه تنظیم نشریه هفتگی باید میرفتم. 🏠 اتاق بسیج دانشگاه دره اتاق رو باز کردم، رفتم نشستم پشت میزم. همین که میخواستم رایانه ام رو روشن کنم. صدای در اومد. _ بفرمائید در باز شد و یک آقایی اومد . _ سلام، خوب هستین ؟ _ سلام ، بفرمائید _ نشناختین؟ _ باید بشناسم؟ _ من انتقالی گرفتم این دانشگاه، عضو بسیج هستم یه پرونده دستش بود، اومد سمت میزم. _ باورم نمیشه، شما اصلا تغییر نکردین به حالت گیج نگاش کردم، وقتی گیجی مو دید.. _ سپهر فتاحی هستم، پسر حاج آقا فتاحی _ ببخشید اما بازم به جا نیاوردم _ به پدر بگین حتما میشناسن، از دوستای جبهه اشون هستم. من تابحال اسم فتاحی ، به گوشم نخورده بود.. ظاهرا پسره موجهی بود، از ریش و سبیل تقریبا بلندش تا یقه آخوندیش... حس بدی ازش نگرفتم. اما چرا یهو اومده بود دقیقا همین دانشگاه، و دقیقا همین اتاق؟ میخوام خوش بین باشم، اما اینا نمیتونه اتفاقی باشه! برای چند ثانیه رفتم تو فکر، داشتم سرچ میکردم ببینم میتونم یه خاطره ای ازش تو ذهنم پیدا کنم! که آقا سپهر گفت: _ حالتون خوبه؟ _ بله، ممنون. اومد و رو بروی میزم ایستاد. _ ببخشید مزاحم شدم، فک کردم از دیدنم شوکه بشید، و شایدم یکم خوشحال! ما قدیما خیلی با هم رفت و آمد میکردیم... پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و سمت در رفت... _ خواهش میکنم، به سلامت... واقعا احساس خفگی میکردم، بخاطره همین، از پیشنهادش استقبال کردم و تعارف الکی نزدم... وقتی رفت به پرونده ای که روی میز بود نگاه کردم، عکس و اسم همین سپهر داخل پرونده بود. از سره کنجکاوی نگاه کردم و مشخصاتش رو خوندم.... از اطلاعات شخصیش که گذشتم رسیدم به یه کلمه... بسیج فعال!😳 قبلا تو یه دانشگاه دیگه عضو بسیج بوده، الان منتقل شده اینجا... اِ ... خب...چرا واقعا؟! چرا این دانشگاه؟ 🤔 همینجوری تو سرم این سوالهای بی جواب میومد که موبایلم زنگ خورد و شماره بهار افتاد... _ سلام، خانم همیشه معترض باز چی شده؟🤔 در حالیکه نفس نفس میزد گفت _ بفرما ، تحویل بگیر، زدن کشتن جوون مردمو... شهیدش کردن، چرا صدات در نمیاد؟ من که اصلا نفهمیدم چی میگه، به حالت گیجی ازش پرسیدم: _ کیو شهید کردن؟ چی میگی؟ داری میدوئی؟ یه دقه آروم باش درست حرف بزن.. _ یه سرچ کن " مهسا امینی" ببین چی میاد! گیج بودم، مهسا کیه؟ چی شده؟ بعد از قطع کردن تلفن بلا فاصله اومدم یه سرچ کردم و رفتم تو مجازی و دیدم همه جا پر شده از کلیپ های دستگیری مهسا امینی😐 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚