🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 199 بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن می‌شود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب می‌اندازد. سرم را که بلند می‌کنم، سیاوش را می‌بینم که با لباس و چهره خاک‌آلود دارد می‌خندد. دیگر برای دیدن انتحاری نیاز به دوربین نیست؛ حجم آتشش انقدر بزرگ است که به راحتی دیده می‌شود. رو به سیاوش می‌کنم: - زدیش! دمت گرم! سیاوش باز هم می‌خندد؛ من هم. کمیل شانه‌ام را تکان می‌دهد: - حواست کجاست؟ بازم هست! لبخند روی لبانم می‌ماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، حتماً دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمی‌توانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد می‌زنم: - تخلیه کنید این‌جا رو! از دور، گرد و خاکی که به هوا برخاسته را می‌بینم؛ انتحاری دوم. روی ماشین زرهی انتحاری دوم، یک تیربارچی مستقر است و به سمت‌مان تیراندازی می‌کند. از دو سوی دیگر، چند ماشین مجهز به تیربار و توپ به سمت‌مان می‌تازند و تیراندازی می‌کنند. در عرض چند ثانیه، آسمان پر می‌شود از نور قرمز گلوله‌های رسام کالیبر بیست و سه. دیگر می‌توان ماشین‌ها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت‌ پایگاه می‌آیند را هم در دوربین ترمال دید. دست می‌اندازم و یقه سیاوش را می‌گیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلوله‌ها به خاکریز، خاک‌ها را در هوا پخش می‌کند. داد می‌زنم: - نمی‌تونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب! سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر می‌بندد و می‌گوید: - می‌زنمش. تو برو بگو تخلیه کنن. می‌گویم: - اگه دیدی نمی‌تونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول. و از خاکریز می‌دوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقب‌تر، مقابل نیروها. در همهمه‌ای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب می‌کند. چند نفر می‌گویند: - جابر شهید شد! جابر شهید شد! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi