🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 203 *** صدای لرزش شیشه و جیرجیر میله‌های فلزی را می‌شنوم. گلویم خشک است. زمین می‌لزرد. احساس می‌کنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم می‌پیچد. جایی را نمی‌بینم. مُرده‌ام؟ کسی دستم را نوازش می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و چندبار پلک می‌زنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش می‌کند را واضح ببینم. مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت می‌دهد و لبخند می‌زند. پس حتماً شهید شده‌ام؛ اما چرا انقدر تشنه‌ام؟ چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟ مطهره حرفی نمی‌زند و نگاهم می‌کند فقط. به سختی زبان می‌چرخانم و صدای خش خورده‌ای از گلویم خارج می‌شود: - من... شهید شدم؟ صدای خنده مردانه‌ای را از سوی دیگر تخت می‌شنوم. برمی‌گردم به سمت صدا. کمیل است که می‌گوید: - آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟ وا می‌روم. فکر می‌کردم همه چیز تمام شده ها... نشد! می‌نالم: - من کجام؟ دوباره زمین می‌لرزد و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم می‌خورد به پنجره‌هایی که چسب ضربدری خورده‌اند و با موج انفجار در جا می‌لرزند. دقت که می‌کنم، سوزن سرم را می‌بینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخ‌های بینی‌ام حس می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند: - فهمیدی کجایی؟ زیر لب غر می‌زنم: - بیمارستان. - آفرین. پس عقلت سر جاشه. و حرفش را تکمیل می‌کند: - توی یکی از بیمارستان‌های تدمریم. دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرم‌های پشت سر هم راحت شده بودم... ای خدا... جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بی‌حکمت نیست. اصلا چطور زخمی شده‌ام؟ چرا بدنم را حس نمی‌کنم؟ می‌پرسم: - چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi