🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 206 دهان پوریا باز می‌ماند؛ دارد با خودش فکر می‌کند چه جوابی بدهد که تقه‌ای به در می‌خورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را می‌شنوم. پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، می‌گوید: - بیا، از حاج احمد هرچی می‌خوای بپرس. حاج احمد خودش را می‌رساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است. مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را می‌کاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و می‌شود؛ هردو گرفته و ناراحت‌اند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند. من را بچه فرض کرده‌اند؟ قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، می‌پرسم: - پایگاه چهارم چی شد؟ حاج احمد دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد: - نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچه‌ها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید می‌شدن یا اسیر. هرچند... حرفش را می‌خورد و لبش را می‌گزد. چشمانش قرمز می‌شوند و دستی به صورتش می‌کشد. می‌گویم: - هر چند چی؟ - حسین قمی شهید شد. جا می‌خورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند می‌شوم. باز هم ترکش تکان می‌خورد و سینه‌ام می‌سوزد. هرچه اثر مسکن کم‌رنگ‌تر می‌شود، درد من هم شدیدتر می‌شود. حاج احمد مانع تکان خوردنم می‌شود: - آروم باش! می‌نالم: - چطوری؟ -زخمی شد، به بیمارستان نرسید. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi