🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 209 *** زمین می‌لرزد؛ شیشه‌ها و پایه‌های تخت هم همین‌طور. با دردی که در سینه‌ام دور می‌زند از خواب می‌پرم. با هر نفس، درد شدیدتر می‌شود و امانم را می‌بُرد. تیزی ترکش را حس می‌کنم که در ریه‌ام جا خوش کرده و هربار تکانی می‌خورد و باعث می‌شود بجای هوا، خون در مجرای تنفسی‌ام جریان پیدا کند. همه‌جا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کم‌جانی وارد اتاق می‌شود. لبم را می‌گزم و دستم را می‌گذارم روی پانسمان‌هایم. دندان‌هایم ناخودآگاه روی هم چفت می‌شوند و پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. دستی روی دستم می‌نشیند؛ اما به راحتی می‌توانم بفهمم دستی زمخت و مردانه‌ است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد. چشم باز می‌کنم. سیاوش ایستاده بالای سرم: - خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی! - س...سیاوش... - جانم داداش؟ - مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟ دستش را می‌برد میان موهایم و نوازششان می‌کند: - نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما! - انتحاری رو... زدی؟ سیاوش لبخند می‌زند و بعد از چند لحظه می‌گوید: - نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد. - چطور... زنده... موندی؟ - زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم. - یعنی... چی...؟ کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم می‌کند و می‌گوید: - یعنی اومده این‌ور پیش خودم! نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابه‌جا می‌شود. سیاوش می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد: - آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi