🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 232
کمی برای گفتن حرفش دلدل میکند و با تردید میگوید:
- اگه اشکال نداره... من میشینم پشت فرمون، میرسونمتون بیمارستان.
نگاهی به لکه خون روی پیراهنم میکنم که بزرگتر شده.
سوئیچ ماشین را از جیبم در میآورم و به سمتش دراز میکنم.
لبخند میزند و دستم را میگیرد تا سوار ماشینم کند.
میگویم:
- خودم میتونم بیام.
حقیقتش این است که چشمانم درست نمیبینند و قدمهایم سنگین شده؛ اما نمیخواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم.
به هر بدبختیای هست، خودم را به ماشین میرسانم و روی صندلی رها میشوم.
جوان راه میافتد. میگویم:
- موتورت چی؟
- اشکال نداره. بعد میام برش میدارم.
شرمندهاش میشوم.
هم یک ساعت در خیابانها چرخاندمش، خفتش کردهام و حسابی گلویش را فشردهام، الان هم دارد من را میرساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده.
به جلوی بیمارستان که میرسیم، میگویم:
- فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچکس؛ باشه؟
- چشم آقا.
- انقدر به من نگو آقا. بگو عباس.
- چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا.
میخندم و پیاده میشوم.
پشت سرم که راه میافتد و وارد بخش اورژانس میشود، دوزاریام میافتد که به این راحتیها نمیشود دَکَش کرد.
پانسمان زخم را که عوض میکنم و توصیههای رگباری پزشک را میشنوم، از بیمارستان بیرون میزنیم.
به کمیل میگویم برود اداره. میخواهم با حاج رسول صحبت کنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi