🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 236 هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم؛ همه چراغ‌های خانه با هم روشن می‌شوند. صدای کف و سوت من را از جا می‌پراند و برف شادی می‌ریزد روی سرم. کمی طول می‌کشد تا آن‌چه می‌بینم و آن‌چه می‌شنوم را بفهمم. - تولد، تولد، تولدت مبارک... چند لحظه هاج و واج سر جایم می‌ایستم؛ چه فکرها که نکردم! خنده‌ام می‌گیرد از این نگاه امنیتی که همیشه و همه‌جا همراهم است. خواهرم برف شادی روی سرم اسپری می‌کند و بقیه دست می‌زنند. مگر تولدم بود؟ امروز چندم ماه است؟ اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟ هیچ‌کدام یادم نیست. مادر دست‌زنان جلو می‌آید و دست می‌اندازد دور گردنم. صورتم را می‌بوسد و در گوشم می‌گوید: - تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم. - راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه. مادر دستم را می‌گیرد و می‌نشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشته‌اند. نگرانیِ چند لحظه پیش یادم می‌رود. از چشمان خواهر و برادرهایم دلتنگی می‌بارد و طوری دورم را گرفته‌اند که انگار می‌ترسند از دستشان فرار کنم. احساس شرمندگی می‌کنم از این که نتوانسته‌ام برادر بزرگ‌تر خوبی باشم برایشان. با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم می‌زند. تا احکام و آداب مراسم تولد را به‌جا بیاورند و هدیه‌ها باز بشوند و کیک را با ناشی‌گری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب می‌شود. دوتا خواهرهایم دستم را می‌گیرند و می‌کشانند تا آشپزخانه. یک نفرشان پیش‌بند صورتی مادر را دور کمرم می‌بندد و دیگری، دسته دسته ظرف‌های کثیف را می‌گذارد داخل سینک. با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم: - چکار دارین می‌کنین؟ خواهرم گره پیش‌بند را محکم می‌کند و می‌گوید: - به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرف‌ها رو بشوری! و روی پنجه پایش بلند می‌شود و گردنم را می‌بوسد. بعد هردو غش‌غش به قیافه من با پیش‌بند صورتی می‌خندند و وقتی می‌بینند دستم را زیر شیر آب گرفته‌ام که خیس‌شان کنم، از خنده ریسه می‌روند و فرار می‌کنند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi