🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 238 صدای حامد است که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دارد برایشان روضه می‌خواند. رزمنده‌ها بی‌خیالِ معرکه جنگ و صفیر گلوله و موج انفجار، نشسته‌اند روی خاک و صورتشان را با دست پوشانده‌اند. صدای هق‌هق‌شان انقدر بلند است که در این سر و صدا هم شنیده می‌شود. - کی یار دل ما تو این غربتا هست؟/ کی جز تو می‌گیره از این نوکرا دست؟ می‌خواند و اشک از چشمانش می‌ریزد. فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشی. هرجا که باشی، نزدیک محرم که می‌شود، بوی محرم خودش را می‌رساند به سلول‌های عصبی‌ات و دلت روضه می‌خواهد. چند قدم مانده به حلقه بچه‌ها، روی زمین می‌نشینم. صورتم را با دست می‌پوشانم و بغضِ رسوب کرده در گلویم را می‌شکنم. این‌جا، این بیابان گرم و بی‌آب و علف، خیلی قابل‌تحمل‌تر از شهر است برای من. قبلا اینطور نبود؛ اما از بعد از مجروحیتم، تحمل محدودیت‌های دنیا برایم سخت شده؛ رنج‌هایش هم. این‌جا که هستم آرام‌ترم؛ اما نمی‌دانم چرا. - بگیر دستمونو ببر تا نهایت/ بذار اسم ما رو تو لوح شهادت... حامد می‌خواند و میان هر بیت و هر مصراع می‌شکند؛ انقدر بلند هق‌هق می‌کند که شانه‌هایش می‌لرزند. دوباره این بیت را تکرار می‌کند. کمیل خیره به حامد می‌گوید: - این ندیده مست شده، ببینه چکار می‌کنه؟ فکر کنم اگه ببینه، یه دور دیگه بمیره! خجالت می‌کشم از این که نمرده‌ام. کمیل همچنان خیره است به حامد: - می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی. - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi