🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 239
- آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره...
صدای گریه بچهها اوج میگیرد.
حامد هم دیگر نمیتواند بخواند. نفس کم میآورد.
دو دستش را میگذارد روی صورتش و هایهای گریه میکند؛ مثل بچهها.
دیگر هیچکس چیزی نمیخواند، انگار آهنگ هقهق کردنشان موزونترین و سوزناکترین نوحه است.
راستش را بخواهید، هیچ چیز نمیتواند در یک بیابان بدون جانپناه و در مقابل یک لشگر وحشی و زخمخورده به داد آدم برسد؛ بجز همین اشکها و توسلها.
این اشکها قدرتشان از صدها موشک کورنت و تاو قدرتمندتر است.
نمیدانم چند دقیقه میگذرد که یک نفر دستش را میگذارد روی شانهام و زمزمه میکند:
- آقا سید!
با پشت دست، اشکهایم را پاک میکنم:
- بله؟
و سرم را کمی برمیگردانم. بشیر است و کنارش، کمیل هم ایستاده. نگرانی را در چشمان کمیل جوان میخوانم.
بشیر میگوید:
- پهپادها دوتا انتحاری شناسایی کردند. دارن میان سمتمون.
با شنیدن کلمه انتحاری از جا بلند میشوم. میگویم:
- چقدر فاصله دارن؟
- نیمکیلومتر.
داعشیها همینند. به بنبست که میخورند، بجای این که مردانه شکست را بپذیرند، از آخرین اهرم فشارشان یعنی انتحاری استفاده میکنند.
انتحاری یعنی: اگر من نباشم میخواهم سر به تن هیچکس نباشد!
رنگ کمیل پریده است و لبهایش خشکیده.
بشیر میگوید:
- فکر نکنم جای نگرانی باشه. بچههای مهندسی جلوی خاکریزها خندق زدن.
- خوبه. با این وجود آماده بشید که اگه لازم شد بزنیدش.
کمیل که سعی دارد لرزش صدایش را پنهان کند، میگوید:
- آقا... اگه انتحاری بیاد... همهمون...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi