نرگس‌ها را می‌آورم جلوتر. از دیشب توی تراس بودن. دلم برای بویش تنگ شده. از راحتی یک بچه‌ داشتن می‌خواهم استفاده کنم و اصلاح آخر داستانم را بفرستم، چند خطی که برای روز مادر نوشته بودم نیمه‌کاره مانده، بعد شنیدن خبر حمله تروریستی کرمان دستم به قلم نرفت. دیشب تا رسید گفتم خبر را شنیده‌ای؟ خنده‌اش خشکید و سر تکان داد. لباس‌هایش را عوض نکرده بود و بچه‌ها از سر و کولش بالا میرفتند. گفت «پیگیرش نشو برات خوب نیست، کار اسرائی..ل نامرده» و بعد امیررضا را انداخت هوا و حرف را عوض کرد. گیر داده‌ام به نگو نشان‌بده‌های داستانم، خوب از آب در نمی‌آیند، خانم عطارزاده گفت: « زهرا بخووون، زیاد بخوون». خب آخر با این وضع، زیادش را از کجا بیاورم، پرت و پلا مینویسم. خسته‌ام. امیررضا دیشب تا صبح گریه کرده و لثه‌اش ورم دارد. چند ثانیه‌ای از فیلم کرمان را دیدم، تار بود، پسر بچه‌ای با کاپشن سبز، زنی با کاپشن کرم. حتما دست پسرش را گرفته بود تا روز مادر را با هم کنار حاج قاسم باشند، منم اگر کرمان بودم همین کار را میکردم، میشد الان به جای آن‌ها ما کنار حاج قاسم باشیم. اما اینجا، میان عطر نرگس، بغض گلویم را تنگ کرده، میخواهم در نابودی‌ات شریک باشم، حتی اندازه یک خط…! ✍ @khatterevayat @mamaa_do