شبی که صبح نمی شود کارت اصحاب رسانه‌مان را هی جلوی صورت مسئول امنیت دم در بیمارستان تکان می‌دادیم. هر پنج نفرمان با آن هلوگرام طلایی و کد حفاظت اطلاعات رویش، اجازه‌ی ورود می‌خواستیم. اما اجازه نمی‌داد. چهارشانه و قدبلند بود. ابهت لباس و ریش و تجهیزاتش ما را کنارش نگه داشته بود که لابد امضای اصلی اجازه‌مان برای ورود به بیمارستان دست ایشان است. اما ناجی ما مرد قد کوتاه و ساده پوش و بیسیم به دستی بود که خودش شد کارت ورودمان. جلو افتاد و ما پنج نفر، بغضِ در گلویمان را به خاطر قدرت قلم‌هایمان فرو داده و پشت سرش راه افتادیم. تمام مدتی که دم در اورژانس برای ورود، منتظر اجازه ی بعدی ایستاده بودیم توی صورت‌ها نگاه می‌کردم. نگاه‌ها همه سرد و یخ و شیشه‌ای. دختری هفده هجده‌ساله با دم‌پایی‌های پلاستیکی پسرانه، که نصف پاهایش از آن‌ها بیرون زده بود از پله‌ها بالا آمد. انگار توی خاک غلت زده بود. از نوک جورابش تا شال روی سرش پر از خاک بود. کاپشن کرم شکلاتی‌اش جای تمیز نداشت. خاکی و خونی. تند تند حرف می‌زد و مامور امنیت دم در حرفش را نمی‌فهمید. می‌گفت: کمرش شکسته خون میومد خودم دیدم. یکی از بچه‌های تیم نویسندگی جلو رفت و گفت: آروم باش عزیزم کی؟ کی کمرش شکسته بود؟ انگار قلبش با قلبی زنانه ارتباط گرفت که آرام‌تر شد. دنبال شوهرش می‌گشت. تازه عروسی بود که برای زیارت آمده بودند و حالا تنها مانده بود. رنگ صورتش سفید شده و هاله‌ای از زردی روی گونه‌هایش افتاده بود. مدام تکرار می‌کرد که کمرش شکسته و خون میومد. برای گشتن تن و بدنش به گروه پنج نفره‌ی ما محتاج شدند و سرتیممان سریع او را بازرسی بدنی کرد. قدمش سبک بود چون تا خواست وارد شود اجازه‌ی ورود ما پنج نفر هم صادر شد. بلاخره به سالن اورژانس راه پیدا کردیم. همان اول در گیر و دار گشتن کیف‌هایمان، ریکوردرم را گرفتند. انگار جانم را توی جیبش می‌گذاشت مسئول حراستشان‌. صدای آن مرد مازندرانی از موکب شهید بلباسی اولین صوت ضبط شده‌ام بود و صدای مترجم موکب ناشنوایان هم آخرین صوت آن. دلم توی جیب کاپشن مرد ماند و خودم راهی بخش‌های بستری شدم. اتاق حاد ۱، حاد ۲، بخش ریه و بخش داخلی. هر پنج نفرمان با تمام وجود چشم شده بودیم و تخت‌ها و مریض‌های بستری‌شده رویشان را یک به یک از نظر می‌گذراندیم. دو سه ساعت بخش به بخش گشتیم. کنار تخت‌ها بال و پر زدیم. خون روی تخت‌ها و لباس‌ها و دست و سر و پاها را دیدیم و خودمان را نباختیم. کنار تخت پاکبانی که با عشق جارو می‌کشیده و به زیر دست و پا، مِنا را تجربه کرده‌بود ایستادیم. کنار آن پیرمرد خوزستانیِ تنها و غریب که گریه‌می‌کرد و شهادت را می‌طلبید بیشتر ماندیم. دخترانش شدیم. ویلچرش را به جای همراه نداشته و خانواده‌ی غایبش بین رادیولوژی و سی‌تی‌اسکن و سنوگرافی بردیم و آوردیم مبادا که رنج جراحت با غریبی همراه شود و درد روحش را بیشتر کند. دختر هنوز پشت در اتاق عمل بال‌بال می‌زد که عمل تمام شود و جوان زیر تیغ جراحی را بیرون بیاورند شاید که گمشده‌اش باشد. چرخیدن بین مجروحین انفجار و ثبت حر‌ف‌ها و روایت‌هایشان، ما را از هم جدا کرد. دختر پشت در اتاق عمل نبود. بیرونش کرده‌بودند. احتمالا گمشده‌اش آن جوان نبود و او دوباره هراسان و لرزان و غریب رفته بود تا تمام این مراحل را پشت در یک بیمارستان دیگر طی کند بلکه گمشده‌اش را آنجا بیابد. و ما غرق در حسرت از دست دادن سوژه‌ای که جدای از ثبت روایتش، دلمان برایش می‌تپید تا شاهد پیدا شدن گمشده‌اش باشیم. ریکوردر از توی جیب مسئول حراست بیرون آمد و به کیفم برگشت. اما من راهروهای بیمارستان را که طی می‌کردم و به در خروج نزدیک می‌شدم هیچ آدم قبل از ورود به آن نبودم. من بخاطر مسئولیت قلمم کمی سخت‌جان شده بودم. (مستقیم از کرمان) ✍ @khatterevayat