☘﷽ 〰〰〰〰〰 آسمان سرد دلتنگی برف آمده است. خدا آسمان را تکانده تا زمین سفیدپوش شود. دانه‌های ریز یخی پوک، مثل هرسال در چرخه‌ی تکرار طبیعت پایین ریخته و بارش آن مثل همیشه پیام شادی با خود دارد. برف بی دریغ به همه خوشی می‌بخشد؛ به عکاسی که می‌خواهد عکس زمین را با لباس تازه بگیرد... به مادری نگران کم آبی.. به کودکی دلخوش به برف بازی... روزهای کودکی که تهران و حومه زیر برف می‌خوابید، وقتی برف‌های خامه‌ای جاده‌ی تلو را می‌پوشاند و انحنای نرم خط سفید برفی روی تپه، خشکی سنگ و صخره را سمباده می‌زد، بابا مسافران مشتاق را سوار رامبلر سفید می‌کرد. همان ماشینی که هر چهارتامان راحت در صندلی عقب جا‌گیر می‌شدیم و تمام راه دل‌دل می کردیم در ماشین باز شود و جفت پا فرو برویم در برف بکر. آنقدر که دانه‌های یخی برف را زیر پاشنه‌ی پا،در چکمه‌های لاستیکی حس کنیم. روزهایی که خشک ماندن معنا نداشت. غلت می‌زدیم در شُل‌آب راه افتاده از برف و خسته و کوفته برمی‌گشتیم. بابا تیوپ لاستیکی را باد می‌کرد و بارها سراشیبی کنار جاده را بالا می‌رفت تا ما را روی آن بنشاند و سُرمان دهد پایین. من که کوچک‌ترین بودم، می‌نشاند بین بچه‌های بزرگتر در دو طرف تیوپ و رها می‌کرد در لیزی برف کوبیده. صدای جیغ‌مان را که بین هیجان بازی‌ رج می‌خورد، هنوز می شنوم. برف در خانه ما یک قرار همیشگی برای سرخوشی و لذت بود. نه فقط در کودکی که حتی برای وقتی که خود مادر شدم. بابا حالا با مویی سفیدتر و قدی خمیده‌تر سراشیب جاده منتهی به باغ یا داخل آن را با بیل می‌کوبید تا پای ما‌ اگر در برف گیر کرد و اگر پرت شدیم جز سرخی و سوزن سرما، درد دیگری حس نکند. وقتی برف می بارید به بابا مژده می دادیم. او جواب می داد چند سانتیمتر روی زمین امامه نشسته یا برف آب شده و باز باید منتظر بارش سنگین باشیم. و بالاخره یک روز می‌گفت امامه لباس عروس پوشیده و وقتش است. شال و کلاه می‌کردیم که برویم فال و تماشا. بابا جلوتر از مهمان‌های زمستانی‌اش می‌رفت؛برگها‌ی کومه شده‌‌ی پاییزی را که گُله به گُله گوشه‌کنار باغ جمع کرده‌ و زیر برف حسابی کوبیده و خیس و له شده بود، سامان می‌داد تا زمین مهیای بازی شود. ما غرق خنده و او غرق تماشای ما... امسال اما هیچ کس از برف نپرسید. نمی‌خواستیم دل بابا پر بکشد به باغی که تک‌تک درخت‌هایش را خود کاشته و به ثمر رسانده بود. هرچه از زمستان طلب داشتیم به حساب سال آینده گذاشته‌ایم. بابا نباید ناراحت شود. او غرق ناتوانی و ما غرق تماشای او... آخر امسال نمی‌داند چند سانت برف در امامه باریده.‌ امسال برای همه‌مان سال غریبه‌ای بود و متفاوت از بقیه. زمستان ۴۰۳ کسی نبود برف پشت در آهنی را پاک کند تا راهی برای رفت ‌و آمد بسازد. درختان امسال وقتی سفیدپوش شدند، دستی تکانشان نداد تا بار سبک کنند و رد کفش بابا به یکدستی برف باغ خش نیانداخت. کلیدِ در باغ در دست‌های سفید و لاغر بابا نچرخید چون خسته و کبود از تزریق دارو است. برف اگر دفتر نقاشی طبیعت را در تمام اوشان ، فشم و لواسانات سفید کرده باشد، امسال نمی خواهمش. زمستان وقتی خواستنی خواهد بود که بابا توی باغ باشد و خاک را برای بهار کلنگی کند... دلم می‌خواهد هزار بار تکرار کنم بابا ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @vazhband