... حتی وقتی حسن گفت درصورت ازدواجْ، ما باید در خانۀ مادرم زندگی کنیم، الهام جا نخورد. دلیل حسن این بود که: «شرایط من طوریه که بیشتر اوقات نیستم و شما باید تنها باشید. بهتره پیش مادرم زندگی کنیم.» الهام محجوبانه گفت: «ما باید شرایط جنگو بپذیریم. نمیشه فقط به فکر خودمون باشیم. کوچکترین کاری که من میتونم بهعنوان عضو کوچیک این جامعه انجام بدم اینه که همراه شما باشم و به شما کمک کنم، بهتون روحیه بدم و شرایطو برای شما آماده کنم. این مطالبی که شما مطرح میکنید؛ نبودنِ امکانات مادی یا زندگی کردن تو یه اتاق و یا نبودن شخصِ شما بهخاطر حضور تو جبهه، برای همۀ کسایی که این راهو انتخاب کردن وجود داره. منم خودمو آمادۀ این کار کردهم.»
این گفتوگو فقط ده دقیقه طول کشید، اما بهحدی دلنشین و قشنگ بود که ذهن و ضمیر هردوشان را جذب خود کرده بود. وقت خداحافظی، چهرهٔ سبزه و بانمک، و خندهٔ ملیح حسن، و صدای آرام و مهربان الهام، کار را در دلِ جفتشان تمام کرد...
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#خواستگاری
#ازدواج_حسن_و_الهام
#به_قلم_معصومه_سپهری
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban