داغ داغ: یک صفحه از کتاب، با اینکه خودم شنیده و نوشتهام و بارها خواندهام، هنوز برخی جملات و خاطرات متوقفم میکنند.... بیهوده نیست عزت امروز بانوی خانه حاجحسن طهرانی مقدم...
خوشحالم که مسیر سخت و پر تلاطم صبر و ایثار و استقامت او به پای عشق پاکش را توانستم درین کتاب به تصویر بکشم.... بخوانید:
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#کتاب_مرد_ابدی_در_حال_چاپ
#همسر_شهید_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بخشی از سخنرانی سردار حسن طهرانی مقدم چند ماه قبل از شهادت:
"... رفته بودیم محضر سید حسن نصراللّه، که خدا به حق حضرت ولیعصر (عج) حفظ بکنه این سایه و بارقهای از انوار امیرالمومنینه. جملهای که به من گفت ما خجالت کشیدیم. گفتم نگاه کن، امام اومدو ما رو تربیت کرد، اینا رو هم تربیت کرد، اینا از همۀ شیعهها سبقت گرفتن! ماشاءاللّه به اینا! از تخلیۀ اطلاعاتی و از رعب و وحشتی که اسرائیلیا رو در برگرفته بچهها! روزی که عَلَم و پرچم زرد امیرالمومنین را روی پیشانی مبارکش میبست بچهها، [روزی که] این پرچم برافراشته بشه و روز مرگ [اسرائیل] روزیه که جنگ دیگری با حزباللّه دربگیره بچهها. [اونا] وحشت کردن بچهها! حزباللّه کیه؟ ما چی یادشون دادیم؟ چند نفرن؟ بچهها روحیه تهاجمی [رو حفظ کنید!] بچهها مقام و شهرت [را دنبالش نرید] ناموس، خط اسلام، عزت، امیرالمومنین، خون شهدا و حضرت سیدالشهدا (ع)، بچهها میدرخشه و [باعث شده] اون دشمن، [که] سومین ارتش دنیاس، میلرزه امروز. ما باید به اون روحیه برگردیم وگرنه موشکهای گندهتر از ما رو هم اومدن و اَرّه کردن و بولدوزرا از روش رفتن. اینا ابزاراییه که اگه او بخواد عمل میکنه. اون دست و اون نیت و اون شجاعت و روحیۀ الهی رو باید در بچهها تقویت کنیم. اگه این شد بچهها، دشمن ذلیله. صدام چی گفت بچهها؟ گفت اگه من بسیجیای ایرانو داشته باشم کشوری در برابر ارتش عراق، حتی یک روز تاب مقاومت نخواهد داشت....
#کتاب_مرد_ابدی_در_حال_چاپ
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#سخنان_سردار_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مردم! این زن را بشناسید...
او،زنیست که قهرمان ملی ما، بلکه قهرمان جهان اسلام، #شهید_حسن_طهرانی_مقدم او را تحسین و تبلیغ کرده.. او را شیرزن نامیده.. او را تعریف و تمجید کرده...
این زن، #منیر_داسدار،
دو پسرش محمد و محمود داسدار را فدای این کشور کرده،⚘️⚘️ هر دو، از نیروهای حاجحسن در پادگان مدرس بودند... محمد داسدار، اولین تازه دامادیست که دو هفته پیش از عروسی، خونش بر خاک مدرس ریخت... بعد از شهادت محمد، در شب عید نوروز ۱۳۸۵، حاج حسن بعد از دیدار با این مادر دلاور، گفتنیها را گفت... الحق این شیرزن، ثابت کرد بر عهد خویش صادق است وقتی ماند و پیکر اربا اربای دومین پسرش در راه تحقیقات موشکی را دید. محمود او، که روزی شاهد شهادت برادر بزرگترش بود ولی در مدرس ماند و حاج حسن را رها نکرد، همراه حاج حسن و یاران برگزيدهاش به معراج رفت...
درود خدا بر این زن و شهیدانش و دو عروس عزیزش
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_داسدار
#کتاب_مرد_ابدی_در_حال_چاپ
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مادر_دو_شهید_موشکی
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسن مقدّم، در اولین روز تابستان سال 59، تکلیفش را با خارج رفتن و سایر برنامههایش مشخص کرد و رسماً عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
- تا وقتی نیاز باشه، در خدمت انقلاب میمانم!
#کتاب_مرد_ابدی_در_حال_چاپ
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#پاسدار_انقلاب_اسلامی_حسن_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مادر،
حسن،
مادر
عشق در بین شما چه طراوتی داشت...
خدا نصیب همه بکند.🩵
مادرجون، ممنونم کمک کردید تمامش کنم. ممنونم سفارش مرا به آن "نازنین صنمت" میکنی همواره...
*خانم فاطمه داوود دخت جلیلی اولین باری که به دیدنش رفتم و شروع کردن به گفتن از پسرش، عبارات عجیبی گفت: خانوم؛ این بچه، "نازنین صنم من" بود.... کسی که آن فایل را پیاده کرد، دوستم خانم خیابانی بود که روزگاری مربی ادبیام در کانون بود ، او زنگ زد که: فلانی! اصلا این مادر، شاعر است! او راست میگفت... مادرهای عاشق خیلی قدرتمندند، همین کلمات قوی هم بخشی از قدرت این مامانهای عاشق و شهید است⚘️
در تصویر، فریده خانم طهرانی مقدم. خواهر بزرگ حسن، الحق که حق بزرگی بر گردن من و کتاب برادر بینظیرش دارد... 🥰⚘️
#کتاب_مرد_ابدی_در_حال_چاپ
#به_قلم_معصومه_سپهری
#مادر_شهید
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خوب...
خیلی خوب...
خیلی خوب
😇🥰😊
خیلی متشکرم آقای خیلی خیلی خیلی خوب ما.
من در نوشتن هر متن یک صفحهای، چه رسد به کتابهای سنگین، اول از همه به این فکر میکنم که آیا حق آن موضوع را توانستهام ادا کنم؟
خدا را گواه میگیرم، هرگز چیزی را به آن اعتقاد نداشتم ، نه نوشتم و نه به چاپ سپردم!
خدا را شکر وجدانم راضی است بابت همه اوراقی که نوشتهام...
بر خلاف فهم و وهم خیلیها، ابدا در طمع دریافت تقریظ نبودهام! همه این اتفاقها، وقتی ارزش دارد که ذیل رضایتی باشد که در به درش هستم...
رضایت خدای واحد از چیزی و جایی که هستم و نوشتم و گفتم و خلق کردم.
این درس خاص شهداست! درسی که آدم را راحت نمیگذارد!
#مرد_ابدی_در_دستان_آقا
#معرفی_مرد_ابدی_در_رسانه_ملی
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بالاخره اصرار و خواهش لشکریانها، آهونالۀ مادر، و خواهش بقیۀ خانواده حسن را قانع کرد آمادۀ دیدن دختری شود که مادر پسندیده بود. بلافاصله زنگ زدند و قراری با خانوادۀ دختر گذاشتند. اما روز موعود، حسن مادرش را بیچاره کرد! با اینکه همیشه پسر تمیز و مرتبی بود، اما آن روز ظهر که به خانه آمد، مادر هرچه اصرار کرد برود دوش بگیرد، نرفت که نرفت! کار مادر از خواهش به گریهوالتماس رسید بلکه حریف پسرش بشود، اما نشد! حسن حتی پیراهن اتوکرده هم نپوشید! یک پیراهنِ کتانی خاکستری چهارجیب که آن روزها متداول بود پوشید با یک شلوار کِرِم، که ازبس پوشیده بود، زانو انداخته بود!
ـ مادر! پسرم! آخه دخترِ مردم با یه امیدی میخواد تو رو ببینه! اونوقت تو با این سرووضع میری خواستگاری؟!
ـ مامان! من همینم که هستم! اگه منو میخوان، همینجوری باید بخوان!
مادر خودش یک دستهگل بزرگ خرید. آن روز با خانم لشکریان هماهنگ کرده بود که باهم بروند. حسن بارها گفته بود مادر عبدی را مثل مادر خودش میداند. آن روز هم به خاطر خانم لشکریان خوشروتر شد، وگرنه از خدایش بود او را نپسندند!
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری #ازدواج_حسن_و_الهام https://eitaa.com/lashkarekhoban
سردار شهید حسن طهرانی مقدم در اولین دیدار با همسرش در جلسۀ خواستگاری چه گفت؟
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
🩵🤍🩵🤍🩵
الهام تا نشست، چشمش به آستینهای خواستگارش افتاد که دکمهشان را نبسته بود! خندهاش را پشت چادر قایم کرد! حسن چهارزانو نشست. به نظر سرحال نمیآمد. بیشتر شبیه آدمهای اخمو و بداخلاق بود! اما الهام دل داده بود و بقیۀ حرفها بهانه بود. حسن، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، بسماللّه گفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد.
ـ من بسیجیام. هیچی هم ندارم! الان که شرایط جنگی و حالت فوقالعادهس، بهفرمان امام تو جبهه هستم، تا هروقت که جنگ طول بکشه. اما از اونجا که پیامبر سنت ازدواجو برای جَوونا قرار داده حتی جنگ هم، نباید این سنتو بشکنه، من وظیفه دارم که این کارو انجام بدم. اما خب، جنگ هست و در مواقعی، من یک ماه نیستم... شش ماه نیستم... . این مسیر مجروحیت داره، ممکنه به شهادت ختم بشه. شرایطِ جنگْ، شرایطِ زندگی منو تعیین میکنه... از مال دنیا هم هیچی ندارم جز یه موتور!
الهام، ادب و صداقت را از هر حرف و حرکت حسن دریافت میکرد و مرتب حرفهایش را تأیید میکرد. حسن برخلاف خواستگارهای قبلیاش، که از فراهم کردن زندگی راحت و خوشبختی و لذتِ دنیا میگفتند، حرفهایی گفت که هیچ بویی از یک زندگی راحت نداشت! با این حال، الهام مجذوب صداقت و شوق او به جهاد در راهِ اسلام شده بود. ازاینکه حسن باکی از مطرح کردن مشکلاتش نداشت و میگفت که زندگی با او سخت است، ازاینکه زندگیاش را وقف جهاد و عمل به فرمانِ امام کرده بود، ازاینکه حسن به فکر سعادتِ واقعی بود، دلش لبریز شوق و اعتماد شده بود. او در پاسخِ هر حرفِ حسن میگفت: «اشکالی نداره! وظیفۀ همۀ ما اینه که به کشور و انقلابمون خدمت کنیم. این مسائل و مشکلات اشکالی نداره!»
#مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#سخنان_سردار_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#ازدواج_حسن_و_الهام
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
... حتی وقتی حسن گفت درصورت ازدواجْ، ما باید در خانۀ مادرم زندگی کنیم، الهام جا نخورد. دلیل حسن این بود که: «شرایط من طوریه که بیشتر اوقات نیستم و شما باید تنها باشید. بهتره پیش مادرم زندگی کنیم.» الهام محجوبانه گفت: «ما باید شرایط جنگو بپذیریم. نمیشه فقط به فکر خودمون باشیم. کوچکترین کاری که من میتونم بهعنوان عضو کوچیک این جامعه انجام بدم اینه که همراه شما باشم و به شما کمک کنم، بهتون روحیه بدم و شرایطو برای شما آماده کنم. این مطالبی که شما مطرح میکنید؛ نبودنِ امکانات مادی یا زندگی کردن تو یه اتاق و یا نبودن شخصِ شما بهخاطر حضور تو جبهه، برای همۀ کسایی که این راهو انتخاب کردن وجود داره. منم خودمو آمادۀ این کار کردهم.»
این گفتوگو فقط ده دقیقه طول کشید، اما بهحدی دلنشین و قشنگ بود که ذهن و ضمیر هردوشان را جذب خود کرده بود. وقت خداحافظی، چهرهٔ سبزه و بانمک، و خندهٔ ملیح حسن، و صدای آرام و مهربان الهام، کار را در دلِ جفتشان تمام کرد...
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#خواستگاری
#ازدواج_حسن_و_الهام
#به_قلم_معصومه_سپهری
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
... گاهی تو اتوبوس میخونم میخوام به تک تک آدما بگم این کتاب رو از دست ندید.....
#پیام_شما_با_مطالعه_کتاب_مرد_ابدی
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
... گاهی تو اتوبوس میخونم میخوام به تک تک آدما بگم این کتاب رو از دست ندید..... #پیام_شما_با_مطال
باعرض سلام
دوست دارم خیلی دلی درباره کتاب مرد ابدی بگم، من هنوز اواسط فصل یک کتاب هستم
با اینک هنوز خیلی تا پایان کتاب مونده
اما با خط به خطش حسش کردم
وقتی صفحات شهادتشون رومیخوندم یادم افتاد ک ماهم اون انفجار رو حس کردیم خیلی کم ولی حس کردیم و بعد شنیدیم چ اتفاقی افتاده اما حیف دیر فهمیدم چه انسان بزرگی رو اون روز از دست دادیم
واقعا کتاب فوق العاده ای شده میشه باهاش زندگی کرد
الحق که شهید خوب نویسنده ای رو برای نوشتن انتخاب کردن
البته که حقایق خود شهید تاثیر زیادی داشته
خط به خط ک میخونم میفهمم ما شهید طهرانی مقدم رو هنوز نشناختیم و کار بزرگشون رو هنوز نفهمیدیم و درک نکردیم
ی جوری این کتاب روی روح آدم تاثیر میزاره ک گاهی تو اتوبوس میخونم میخوام به تک تک آدما بگم این کتاب رو از دست ندید
کاش میشد همه مردم این کتاب رو بخونن تا بدونن این کشور چه ادمهایی داشته و داره…
خدارو از اعماق وجودم شاکرم مابقی مسیر زندگیم به شناخت چنین شهیدی رقم میخوره
#پیام_شما_با_مطالعه_کتاب_مرد_ابدی
#معرفت
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
ماه ذیالحجه، یادآور بهترین خاطراتشان بود. حسن عاشق زیارت بود و از انرژی بیکران حج، برای کارهای بزرگش نیرو میگرفت. چندین بار توفیق حج نصیبش شده بود اما حسرت آخرین حج، از ذهنش بیرون نمیرفت.
آبان 1388، هر دو با اشتیاق منتظر یک سفرِ دونفرۀ زیبا به سرزمین پیامبر بودند. اما دو روز قبل از پرواز، نامهای همه چیز را بههم زد!
ـ بهدلایل امنیتی سردار حسن مقدّم نباید به سفر حج برود!
الهام پس از بیستوشش سال زندگی با مردی که همیشه وقف کارهای سخت برای کشورش بود، با این دستور، به هم ریخته بود! در مقابلِ حسن که سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت، او گریه میکرد و میگفت: «مگه این همه آدم مهم نمیرن حج؟! مگه دو سال پیش، رئیس جمهور نرفت؟! یعنی تو از اونا مهمتری؟! اگه بخوان میتونن برات محافظ بذارن! مگه نمیدونن تو بعد از اینهمه کار، چقدر به این سفر احتیاج داری؟!»
حسن سعی میکرد با شیرین زبانی، همسرش را از دست غمها بگیرد. همسری که به هر دری چنگ میزد تا اجازۀ این سفر را بگیرد، اما نشد!...
🌱جلد 1 مرد ابدی، فصل اول، ص 54
🌱🌱
عکس مربوط به آخرین سفر حج عمره شهید طهرانی مقدم با خانوادهاش در سال ۱۳۸۰ میباشد.
#انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش اول 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩
خدایا! تویی پناهگاه من هنگامی که راهها با تمام وسعتشان درماندهام میکنند...
خدایا! چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه از دست داد آن کس که تو را یافت؟ ...
با فقرات دعای عرفه اشک بر صورتش میدوید. حاج حسن مثل همۀ روزهای عرفۀ سالهای قبل، روزه بود. این بار همراه سلگی آمده بود به مسجد شهرک محلاتی. در میان مردم نشسته بود و با دعای عرفه اشک میریخت. دلش برای عرفات و کربلا، برای شهدا و فراق طولانیشان، تنگِ تنگ شده بود. همین چند روز پیش، رفته بود به خانۀ حاج آقا لشکریان. برای پدرومادر عبدی، بلیطِ هواپیما و هتل در مشهد رزرو کرده بود. آنها، مسرور از محبتِ بیریای حسن، گفتند که تازه از مشهد برگشتهاند. اما حسن با محبت و اشتیاق، راضیشان کرد باز هم بروند و مثل همیشه برای او دعا کنند. او همیشه میخواست همان کاری را برای والدین شهدا بکند که اگر پسرشان زنده بود، میکرد. .....خدیجه جعفری (مادر شهیدان عبدالرضا و مجید لشکریان): «آخرین باری که حاج حسن آقا به دیدن ما آمد ما تازه از مشهد آمده بودیم اما او برایمان بلیطِ هواپیما و هتل در مشهد گرفته بود. هرچه گفتیم قبول نکرد که نرویم. گفت باید بروید پیش امام رضا برای من هم دعا کنید. چادرم را بوسید و رفت. چند روز بعد ما به مشهد رفتیم و همانجا بودیم که خبرِ شهادتش را شنیدیم و سرآسیمه خودمان را به تهران رساندیم.» #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش دوم 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 در میانۀ دعا، صدای گریۀ بلند محمد سلگی را میشنید. «شهادت» برترین آرزوی آنها بود. حاج محمد سلگی، سال قبل به حج تمتع مشرف شده بود و بعد از حج، به طرز محسوسی آرام شده بود. خرداد همان سال با برادر زنش، فرهاد سیف به کربلا مشرف شده بود. فرهاد، شاهد زیارت عاشقانه و اشک پسرعمهاش در حرمها بود. یک روز در بینالحرمین سلگی دمپاییهایش را درآورد زد زیر بغلش و گفت: «فرهاد! بیا به یاد حضرت زینب، هفت بار اینجا تو بینالحرمین هروله کنیم!»
میرفت و اشک میریخت وحضرت ابالفضل را با این مداحی واسطه قرار میداد:
به خدا دنیا رو نمیخوام بیابالفضل
جنت الاعلاء رو نمیخوام بیابالفضل
بر سر زلفش اسیرم، من غلامو او امیرم
چه خوشِ روزی هزار بار، من ابالفضلی بمیرم
کسی همتاشو ندیده، نه ندیده، نه شنیده
چون خدا تنها تو عالم، یه ابالفضل آفریده ...
بعد از سفر کربلا، از شیطنتهای خاصِ سلگی که به شوخیهای خطرناک منجر میشد خیلی کم شده بود. او ناگهان از پشت کسی را میگرفت و میترساند، قولنج کسی را میشکاند یا محکم نیشگون میگرفت، حتی گاهی حسن آقا را از پشت میگرفت، بلندش میکرد و با دست به کمرش میزد! اما دیگر آرام شده بود. حتی در همین روز عرفه، که همسرش را هم با خود به مراسم آورده بود، تنها خواهشش این بود که: «آرزو! یادت نره دعا کنی من به آرزوی ابدیم برسم!» #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش سوم 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 فقرات آخر دعای عرفه بود.
ـ خدایا! خودت را به همه چیز شناساندی، پس هیچ چیز به تو جاهل نیست...
حاج حسن تمام این عبارات را با جانودل باور داشت. خودش گفته بود اگر در این سی سال عمرش را در حوزه صرف میکرد، این طوری که خدا را شناخته، نمیشناخت! فرازوفرود راه دشواری که پیش آمده بود، کمنظیر بود. همان روزها دستور داده بود، تمام مستندات و فرایند تولید سوخت و فرایند کارهای دیگرشان را مکتوب و در دو نسخه تکثیر کنند. یک نسخه را در گاوصندوق خودش نگاه داشت و نسخۀ دیگر را از مدرس، خارج و به یگان مربوطه در سپاه تحویل داد. او به شدت منتظر برداشتن گام نهایی بود، ذهنش رفت پیش حامد و گروه نازل که آن روز قرار بود کارشان آماده شود. آنها یک تست موفق در ماه گذشته داشتند و حالا به شدت در تلاش بودند تا گلوگاه نازل را در ابعاد بزرگِ مورد نظر حاج حسن، بسازند. با این قطعه، همۀ تکنولوژیهای لازم برای موتورِ مرحلۀ اولِ ماهوارهبر قائم با سوخت جامد حاصل میشد و به موفقیت بسیار بزرگی میرسیدند که امیدشان به پرتاب موفق ماهوارهبر را کامل میکرد.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش چهارم🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 بچههای گروه نازل با مدیریت حامد جعفری، برای ساخت قطعۀ مورد نظرشان به یک پِرِس بسیار بزرگ نیاز داشتند و از مدتها پیش، دربهدر دنبال جایی بودند که بتواند این قطعۀ خاص را دربیاورد. خیلی اتفاقی یک کارگاه پِرِسْکاری متعلق به یک مجموعۀ ارتشی را پیدا کرده بودند که قبلا بخشی از سر تانک آنجا ساخته میشد. خودشان را یک شرکت دانش بنیان معرفی کرده و مجوز استفاده از آن دستگاه را گرفته بودند. معلوم بود مدتهاست کسی با آن دستگاهها کاری نداشته! آنقدر فضولات و پرِ کفتر اطراف دستگاه ریخته بود که مدتی تلاش کردند تا پاکش کنند و بتوانند به دکمههای کنترل دستگاه برسند!
مسئول کارگاه از این که یک عده جوان، با آن شوروعلاقه، شبانه روز در حال کارند، خیلی تعجب کرده بود. گاهی صدای خندههای بلندشان را به شوخی یا جوکِ همدیگر میخندیدند، میشنید. گاهی میآمد با آنها حرف میزد، میدید که سخت مشغولند و زیاد وقت حرف زدن ندارند! بچههای تیم حامد این قطعه را یک بار زدند اما کامل پر نشده بود و قابل قبول نبود. کار کشیده شد به روز عرفه و بچهها مجبور شدند همانجا در کارگاه بمانند و خیسِ عرق و غرقِ روغن کار کنند تا قطعه به موقع آماده شود.
اواخر دعای عرفه بود که گوشی سلگی زنگ خورد و او وقتی دید حامد است، گوشی را به حاج حسن داد. حامد، حتی وقتی در خانهاش بود هنگام صحبتِ تلفنی با حاج حسن، بلند میشد و ایستاده یا در حال قدم زدن، صحبت میکرد؛ مثل محمد غلامی و خیلی از مهندسانی که حاج حسن بسته به کارشان برخی کارها را مستقیم از خودشان پیگیری میکرد. آنها در عین محبت زیاد، از هیبت و جدیت حاج حسن هم حساب میبردند!
ـ حاج آقا! روز عرفۀ ما امروز تو کارگاه گذشت، اما الحمدللّه الان قطعه دراومد و همه چی درسته!
ـ دمتون گرم... ماشاءاللّه... خسته نباشین... حامد! به بچهها بگو من دست تک تکشونو میبوسم!
حاج حسن از ظهر منتظر این خبر بود و حالا لبخندِ رضایتی روی صورتش نشست. اما گوشی را قطع نکرد. گفت: « حامد! تو یه بدهی به من داری!»
ـ حاج آقا! بدهی؟؟!!
ـ آره ... باید بری دکترا بگیری!
او همینطور در هر شرایطی به بچهها عزت نفس میداد تا از هر جایی که هستند به قدم بعدیشان جدیتر فکر کنند.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
در مسیر طولانی تحقیق، تدوین و چینش اطلاعات و ساختن فصلهای کتاب مرد ابدی، ماجراهای فراوان داشتم اما گاه به جاهایی میرسیدم که خیلی خیلی برای خودم جالب بود.
هر وقت فیلم یا صوتی از شهید عزیزمان حاج حسن آقا میشنیدم، تمام وجودم گوش میشد تا مطلب و روح آن فضا را درک کنم و بهترین استفاده را بکنم)
عجب انسان باهوش و رند و نکته پردازی بوده حاج حسن👍
در عین صداقت و سادگی و کمگویی، نکته پداز و نقطهزن هم بود😍
(تقریبا تمام صحبتهای ایشان در جمع فرماندهان و رزمندگان و جوانان مدرس و یا محققان موشکی یا مراسمات جشن و سپاس خانوادههای همکارانشان بوده است. چند گفتوگو درباره تاریخچه راهی که در حال طی کردن آن بود و یا توصیف شهدا هم از این فرمانده عزیز در دست داریم.)
حالا فکر میکنید ایشان نسبت به وضع سیاسی موجود و برخی شعارهایی که آن روزها جامعه را پر کرده بود، چه گفته است؟! 🤔🤔
کسانی که کتاب بزرگ حاج حسن را میخوانند، بیشمار نکته ازین دست مطالب در باب نظرات حاج حسن خواهند یافت.
نوش جان همراهان مرد ابدی😍
برایتان از روی متن کتاب مرد ابدی، یک بخش از این دست سخنان حاج حسن را مینویسم.
#مرد_ابدی
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
❎️(ممنونم که مطالب کانال را بدون لینک منتشر نمیکنید🙏😊)
https://eitaa.com/lashkarekhoban
- ... ما هیچ راهی غیر از این نداریم! باید با دشمنِ غدّار با زبان خودش حرف بزنیم. با زبان قدرت! با بُرندهترین سلاح! «مردمْ سالار» واقعی ما هستیم که خودمون رو فدایی این ملت کردیم! سینهمونو سپر کردیم جلوی هر دشمنی که بخواد جنگ رو به این ملت مظلوم دوباره تحمیل بکنه! مردمْ سالار واقعی ماییم بچهها، که همیشه برای دفاع از امنیت و عزت این مردم آمادهایم، نه کسایی که سوار گُردۀ مردم شدن و فقط ادعا دارن!...
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی
#سخنان_سردار_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
✅️ تصویر: شهید حسن طهرانی مقدم و سردار امیرعلی حاجیزاده
https://eitaa.com/lashkarekhoban
جهان به آب و غذای حاج حسن میرسید. رفته رفته به علایق و سبک غذا پختن مهدی نواب دقت کرده و سلیقۀ حاج حسن را فهمیده بود. همنشینی طولانی با حاج حسن، علاقۀ عجیبی در دل او کاشته بود. حاج حسن هم جهان را خیلی دوست داشت. طالب سادگی و صفای باطن جهان بود و همیشه به او محبت میکرد. جهان، قبل از اینکه حاج حسن همراه مهندس حامد به سوله سر بزند، برایش چای و میوه برده بود. انار را هم گل کرده بود، میدانست او انار دوست دارد. مثل همیشه با ورودِ جهان، حاج حسن متوجه او شد و با لبخند گفت: «یاشاسین آذربایجان!! جهان، چطوری؟!»
رگ خواب همۀ بچهها دست حاج حسن بود و بلد بود چطور خوشحالشان کند. گفت: «جهان، به این بچهها خوب برس!»
ـ چشم حاج آقا! چشم!
حاج حسن به بشقاب انار دست نزد و برای اولین بار به جهان گفت: «جهان! اینجا قرصِ مُسکِنی، چیزی پیدا میشه؟!»
ـ حاج آقا چیزی شده؟!
ـ سرم درد میکنه!
ـ حاج آقا! بچههای بهداری سرِ شب رفتن، ولی من الان ردیفش میکنم!
حاج حسن با خنده گفت: «جهان! مگه دکتری هم بلدی؟!»
از اوایل سال، در مدرس دو نیروی بهداری با یک آمبولانس مستقر بود تا در صورت بروز هر حادثهای، زمان را برای کمک از دست ندهند. جهان سریع رفت سمت آشپزخانه. آنجا قرص استامینوفن کدئین داشتند. برداشت و برگشت پیش حاج حسن! حاج حسن تبسمی کرد و دو تا قرص خورد. جهان با خودش گفت تا حالا هیچوقت ندیده بودم حاجی مسکن بخوره، الان مگه چه قدر درد داشت!!
ـ جهان! قرصو بذار تو یخچال اگه لازم شد بردارم!
چراغِ سوئیت خاموش شد. حاج حسن گفته بود بعد از نماز صبح کارشان را شروع میکنند! #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری #سیزدهمین_سالگرد_قمری_شهادت_شهیدان_اقتدار https://eitaa.com/lashkarekhoban
جهانگیر فرنودی، جوانی که تقدیر پایش را به مدرس باز کرد و به خاطر ایمان و اخلاقش، چشم علی کنگرانی را گرفت و او را نگه داشتند برای کارهای خدماتی.... او، آبدارچی ویژهی حاج حسن بود و حاج حسن او را "جهان" صدا میکرد. آقا جهان با حرفهایش، با جزییات خاص و صداقت ذاتیاش، رنگ و بویی دیگر به فصلهای نهایی کتاب حاج حسن بخشید...
او گفت و گریست و من شنیدم و بارانی شدم و نوشتم تا تاریخ باز هم گواهی دهد بر مردی که در تمام عمر، اطرافیان نزدیکش را عاشق خود کرد و رفت تا باز هم شهادت تنها برای خوبان خالص باشد...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهدای_اقتدار
#یاران_گمنام_حاج_حسن
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
.... کمی با مرد ابدی باشیم: 😊
بریده از کتاب مرد ابدی، فصل پنجاهم، سرسپردگان، بخش دوم
...حاج حسن این را گفت و در فکر فرو رفت. دوستان قدیمیاش میدانستند که او در پی یک جواب قاطع است: «اگه آقا نظرشون این نیست که من بُردهای بالا کار کنم کلاً میذارم کنار! اما الان چیکار باید بکنم؟»
همۀ نزدیکانش میدانستند حاج حسن تا چه اندازه سرسپردۀ ولایت است. حالا شاهد بودند او با وجود همۀ دلایلش برای این کار، به محض احساس عدم رضایت آقا، راهش را عوض کرد و نشان داد استادِ بینظیرِ دور در جاست! خودش بارها درجمعهای خصوصیشان بر همین تاکید کرده و گفته بود: «مسیری که نظرِ ولی و دعای ولی، پشتش باشد انتهایش فتح و نصرت الهی را حتما ما خواهیم داشت، اِلا این که ما لیاقتمان را در مسیر را از دست بدهیم، حُب دنیا ما رو بگیره، سختی کار ما رو از پا دربیاره، به عبارتی لیاقت از ما سلب توفیق بشه. وگرنه بنده به شما هم عرض میکنم با قاطعیت تمامتر، من عزت و پیروزی و نورانیتی در این مسیر میبینم که هم باعث شکوفایی و نورانیت زندگی دنیا و هم انشاءاللّه این کار به عنوان یک صدقۀ جاریه دست ما را در آخرت، انشاءاللّه خواهد گرفت. یک دلیل، امتثال امر ولیست! ما اگر داریم تلاش میکنیم، تلاشیست که امر آقا را داریم اطاعت میکنیم و مستقیما آقا مورد عنایت و توجه قرار داده و راهنمایی و سوال و پیگیری... .»
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#ولایتمداری
#به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
کمی با مرد ابدی باشیم:
بریده از کتاب مرد ابدی، فصل پنجاهم، سرسپردگان، بخش سوم .....
مدتی در سکوت، فقط پیگیر کارهای قبلیاش بود. تا آن روز، او برخی کارهایش را ذیل پژوهشکدۀ فضایی مطرح کرده بود اما ساخت پرتابگرِ فضایی یا موشک ماهوارهبرِ سوخت جامد، هنوز یک رویای بسیار دور بود که با اتفاقات اخیر، حسن بیش از همیشه جذب آن شده بود! او در تمام طول زندگیاش، از این خیالات نترسیده و به اتکای ایمانش آنها را دستیافتنی میدانست. حالا بیش از پیش، به فضایی فکر میکرد که ابرقدرتها از دهها سال پیش با صرف سرمایههای مادی و انسانی فراوان، به آن رسیده بودند.
حاج حسن برای اولین بار، فکرش را در صف نماز جمعه مطرح کرد! خطیبِ جمعه در حال سخنرانی بود و حامد جعفری کنار حاج حسن نشسته بود.
ـ حامد! من یه موتوری میخوام!
حامد گوشش را تیز کرد و وقتی مشخصات موتور را از زبان حاج حسن شنید، خیلی تعجب کرد: «حاج آقا! زمان کارِ این موتور خیلی کوتاه نیست؟!»
ـ درسته، حامد! من این موتورو بهعنوان شتابدهندۀ ماهواره میخوام! این موتوریه که باید ماهواره رو توی مدار تزریق کنه!
هیجانی وجود مهندس جوان را دربرگرفت. او به دقت به سخنان حاج حسن گوش میداد و فکر میکرد حاج آقا بالاخره گام اصلی را برداشت! و مستقیما آقا مورد عنایت و توجه قرار داده و راهنمایی و سوال و پیگیری... .»
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#ولایتمداری
#به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یکی از مصادیق مدیریت قاطع سردار محمدباقر قالیباف که در رشد و گسترش موشکی در کشور تاثیر فراوانی داشت .... (بریده از کتاب مرد ابدی )
حسن درعینحال که به کارهای دیگرش میرسید، از پیگیری پروژههای مختلفشان غافل نبود. او بارها گفته بود بیش از اینکه با زنوبچههایش باشد، با همکاران و کارهای موشکی زندگی میکند. همکارانی که هنوز هم یکی از الزامات کارشان، «هجرت» بود.
آن ایام، مناطق موشکی در سراسر کشور شکل گرفته بود. فرمانده وقت نیروی هوایی، محمدباقر قالیباف تاکید داشت فرماندهان هر منطقۀ موشکی باید در همان منطقه ساکن باشند. معنای این حرف، دور شدنِ فرماندهان از تهران بود، آن هم سالها پس از جنگ که ظاهرا دورۀ دوری از شهر و فامیل بهسر آمده بود.
حاج حسن معنای زیبایی به این برنامه داد و اسمش را گذاشت «طرح هجرت» تا موضوع را در ذهن دوستانش ارزشمند و ماندگار کند. در همین راستا برنامۀ جشن هجرت ترتیب دادند که فرماندهی موشکی، در این برنامه با هدایایی مثل پلاک طلا و لوح تقدیر از خانوادۀ فرماندهانی که در حال تَرک تهران بودند، تقدیر میکرد. هجرت با رغبت انجام میشد چون همه در این بخش یکسان بودند و اتفاقا هر کس زود میرفت برای حسن عزیزتر میشد. اما اگر کسی جواب منفی میداد و نمیخواست از پایتخت برود، از چشم فرمانده میافتاد.
ـ تو دیگه به درد من نمیخوری! بقیه که خونشون رنگینتر از تو نیست. همیشه که نمیشه تو توی تهران باشی!
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#دکتر_قالیباف
#ماجرای_موشکی_شدن_حزبالله
https://eitaa.com/lashkarekhoban
من یه خاطرهای رو میخوام اینجا محضر شما عرض بکنم که خیلی شنیدنیه! کردستانی که وقتی احمد کاظمی اومد تأمینها رو جمع کرد و عبور و مرور در کردستان 24 ساعته شد و میگفت من به شاخوبرگ کاری ندارم، میرم سراغ ریشه. و سپاه خودش رو تا عمق 200 کیلومتری عراق بالای قلعهدیزه بُرد و به ما مأموریت داده شد با استقرار سیستمهای موشکی این مأموریت رو حمایت بکنیم. گوش کنید! اینجا [کارِ] این آدم دوراندیش و بزرگ و مقتدر رو. ما اومدیم سیستمهای موشکی رو دقیقا جایی نصب کردیم که شهید بروجردی شهید شده بود. به یاد شهید بروجردی در همون نقطه سیستمهای موشکی رو که یک سیستم موشکی پیشرفته بود نصب کردیم که اینجا جا داره از دکتر قالیباف به نیکی و بزرگی یاد بکنم برای حمایت از این مأموریت.....
#انتشار_برای_اولین_بار #سخنان_سردار_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#دکتر_قالیباف
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
من مُردم، کفن سفیدو روی تنم دیدم. همین جوری که افتاده بودم، صدای دو نفرو شنیدم که داشتن با هم جروبحث
ـ اون دو تا میگشتنو میگفتن اینا همهش آشغاله! این چیزی نیاورده! ... یهو دیدم دو تا راه جلومه، یک راه خیلی تاریک و یک راه خیلی روشن! قشنگ احساس کردم راه بهشت و جهنمند! با خودم گفتم من که با این اوضاع جهنمیام، بدون این که کسی بهم حرفی بزنه، پاشم برم. نَم نَمَک پا شدم برم. این دو تا هم سطل را برگردانده بودند و همهش میگفتن هیچی توش نیست. در همین حال، یک نفر سومی هم آمد و به من گفت کجا داری میری؟ وایستا!! این دو تا را دعوا کرد که این چه وضع گشتنه، درست کنید ببینم! سطل را درست کردند. خود آن نفرِ سوم شروع کرد به گشتن، یهو گفت ایناهاش! پیداش کردم! برگرد... برگرد! منو برگردوند و گفت از این راه برو، از این راه نورانی! من که اصلاً نمیدونستم که اینا دنبال چی بودند، ولی این نفرِ سوم گفت ایناهاش، این اشکه حسین داره! شما چرا اشک حسین
را نشناختید؟!
🌱🌱🌱
خدایا به ما هم اشک حسین ببخش😭😭
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
پاییز، دلفریبترین فصل عاشقی بود، مخصوصا برای زن و شوهرهایی که زندگیشان را پای هم گذاشته بودند. شور و هیجان جوانی، در گذر زمان در زندگی مشترک حسن و همسرش الهام، جایش را به محبت و عشقی کامل داده بود. بچهها بزرگ شده بودند و فرصت فراغت آنها بیشتر شده بود. تهتغاریشان، زهرا، پنج سال داشت و شیرینی تولد اولین نوهشان، محمد طاها، زندگی را زیباتر کرده بود. همۀ اینها و خیلی چیزهای سادهتر، بهانههای خوشبختیای بودند که الهام قدرشان را میدانست. او عاشق خانوادهاش بود و بعد از بیستوهشت سال زندگی مشترک، علاقه و وابستگیاش به همسرش بیشتر از همیشه بود. همسری که هر سال، کارهایش بیشتر از قبل میشد.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#مرد_ابدی
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#عاشقانه
https://eitaa.com/lashkarekhoban
الهام، همسرش را از رفتارش، کلماتش، و سکوتش میشناخت و گاه از آنچه میشنید، میترسید و نگران میشد. او در زندگیشان، دیگر حسنشناس شده بود! کارهای سخت و مداوم حاج حسن، تمامی نداشت! او در جشن موفقیت یک تست جدید، بلافاصله پروژۀ بزرگتر بعدی را تعریف میکرد! جشنهای خانوادگی با محققان و مهندسان هر پروژه، بخشی از برنامۀ حسن بود تا همسران را پای کار بیاورد. از آنها تشکر کند، اهمیت کار را برایشان توضیح دهد، تشویق و تأییدشان کند و بگوید: «شما خواهران، در ثواب این کار سهیم هستید، از این بعد تا چند روز خوب شوهراتون رو ببینید که بهاذن اللّه باید پروژۀ بعدی رو شروع کنیم و دیگه؛ زن طلاق! بچه گداخونه!» این اصطلاح شیرین و صمیمیاش بود برای اینکه به همراهانش بگوید چهقدر کار دارند و وقتی برای استراحت و تلف کردن ندارند! ............... #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین سیلوی زیر زمینی جمهوری اسلامی ایران از #کتاب_مرد_ابدی قسمت چهارم حسن مقدّم، هر نوآوری را پاس میداشت. ایدههای بکر و دورنگریهای خودش، جرئت و جسارتی میطلبید که هر کسی آن را نداشت. او کلاس جدیدی در سیلوهای زیرسطحی گشود و ... .
حاج حسن ساخت شهرهای موشکی زیرزمینی را اواخر دهۀ هفتاد مطرح کرده بود. خودش پیگیر همۀ این پروژهها و ساختو سازها بود. هر کس کنار حسن بود، باید پابه پای او میدوید! او، مردِ خستگی ناپذیری بود که حد توقفی برای خودش، کارش و یارانش نمیشناخت و هر چه پیش میرفت، عزمش بیشتر جزم میشد تا فاصلۀ طولانی عقبماندگی کشورش با قدرتِ موشکی دنیا را کوتاه و کوتاهتر کند. خودش مرتب پای کار میرفت و وضعیت پیشرفتِ پروژهها را بررسی میکرد. مایل نبود خبر این اقدامات جایی درز کند و میکوشید بخشی از این توانمندیها پنهان بماند، احساس میکرد با آثاری که در محیط پادگانی ایجاد شده، دشمن اطلاعات کلی گرفته که ایران سیلوهای پرتاب نوع جدیدی را کار کرده است. (پاورقی: سردار سید مجید موسوی: «سردار حاجیزاده در سال 1389 خبر چنین سیلوهایی را رسانهای کرد. سیلوهایی که در دنیا متداول شده است. در ادامۀ کار، بر پایۀ همان طراحیها، نمونههای دیگری طراحی و اجرا شد که جذابیتهای بصری هم داشت و رونمایی از رگبار موشکی که پس از شهادت سردارمقدّم در اواخر دهۀ نود رونمایی شد، بر مبنای زمینههای ذهنی و فکری است که در حیات شهیدِ مقدّم و پس از آن، بر روی سیلوها انجام شده است.»
🍂🍃🍂🍃 #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری #شهرهای_زیرزمینی_موشکی #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
محمود داسدار، تکنسین برق صنعتی و مسئول برق مدرس بود که در واحد تأسیسات، با یوسف قارلقی کار میکرد. آنقدر خاکی، ساده و باصفا بود که هرگز کسی از او نمیرنجید. با اینکه برادر شهید بود هیچوقت برای خودش امتیاز خاصی قائل نبود. همه میدانستند عاشق دخترکوچولویش کوثر است، بس که با هیجان از شیرینزبانی کوثر جانش میگفت. اغلب اوقات یک فازمتر دستش بود که با آن مشغول تعمیر چیزی بود. مهدی دشتبانزاده میگفت: «ما هر دفعه میگیم محمود، فلان وسیله رو درست کن، یا هر وقت کار برقی داریم، محمود با همین یه دونه فازمترش میاد درستش میکنه!»
یونس قارلقی، از وقتی متوجه لرزش دستِ محمود شده بود، چند بار دلیلش را پرسیده بود اما جوابی نگرفته بود. هر بار محمود بالبخندی موضوع را میپیچاند، اما یونس از بچهها شنید که بعد از شهادت برادرش و بهخاطر استرس کار، دست او میلرزد! وقتی دید او کارهای بزرگ برقی سیستم را در مدرس انجام میدهد به خودش جرئت داد و گفت: «آقا محمود، چرا بیرون از اینجا کارگاه نمیزنی؟ درآمدت چند برابرِ اینجا میشه، خطرات اینجا رو هم نداره!» محمود نگاه آرامی کرد و چیزی گفت که درکش دشوار بود!
ـ یونس! موندن یا رفتنِ من دست خودم نیست!
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری #شهیدان_اقتدار #شهیدان_موشکی #شهید_محمود_داسدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله #مقدمه_کتاب_مرد_ابدی (قسمت دوم) اولین روزهای خرداد 1391، برای اولین بار، به عنوان یک خاطرهنگار دفاع مقدس دعوت شدم تا با نویسندگان جوان و اهل قلم بندرعباس درباره روند نگارش کتاب نورالدین پسر ایران صحبت کنم. این دعوت را بهانۀ یک سفر کوتاه خانوادگی کردیم برای کمی تنفس کنار خلیج فارس. درست روز قبل از حرکت، تماس دیگری از خبرگزاری فارس داشتم با یک دعوت خاص: «... خانوادۀ شهید طهرانی مقدم مایلند دیداری با هم داشته باشید.»
بلافاصله یاد آن تصویر شهید افتادم و آن نجوای درونی... . فکر کردم وقتی بلیط برگشتمان از بندرعباس تا تبریز، با توقفی پنج ساعته در مهرآباد تهران صادر شد، چقدر ناراحت بودیم از این علاف ماندن! حالا قرار بود همان چند ساعت، به ارادۀ خدا، وقت طلاییِ یک دیدار باشد. همسرم با شنیدن موضوع گفت: «حتما میخواهند کتابی دربارۀ شهید مقدم نوشته شود، مبادا بپذیری!!»
از حرفش نرنجیدم! او از اولِ زندگی مشترکمان گفته بود به خاطر نوشتن از شهدا و ادامۀ تحصیلِ من، هر کاری لازم باشد میکند و کرده بود. هر دو میدانستیم در هر صورت تا چند سال کار در پیش دارم و جایی برای بلندپروازیهای دیگر وجود ندارد. اما خدا، برایمان طرحی دیگر داشت.
بعدازظهر هفتم خرداد 1391 وارد حریم زندگی حاج حس طهرانی مقدم شدیم. در فضایی بسیار گرم و سرشار از احترام و محبت، با همسر و فرزندانشان آشنا شدیم. آقای دکتر حمیدرضا مقدمفر، از دوستان قدیمی حاج حسن هم حضور داشت و با ذکر خاطرهای از اولین اعزام به جنوب و شخصیت خاص حسن مقدم، پیشنهاد نگارش کتاب را مطرح کرد. او گفت که تیم خوبی درست میکنند تا بخش زیادی از مصاحبهها را طبق نظر من پیش ببرند و کار من سبکتر شود و هر چیزی که به کار سرعت ببخشد، فراهم میآورند تا این چهرۀ بزرگ و گمنام، با اثری فاخر به جامعه معرفی شود. آن روز، ما با چند مجله که در ایام بعد از شهادت منتشر شده بود و چند سیدی حاوی چند کلیپ و فیلم برنامههای بزرگداشت شهید، به تبریز برگشتیم. قرار شده بود بعد از مطالعۀ مطالب و انجام یکی ـ دو مصاحبه، جواب قطعی بدهم. با کمی مطالعه، علاوه بر همۀ مسائل قبلی، سوال بزرگی برایم ایجاد شد.
ـ با این کثرتِ تجربه در حوزۀ زندگینامه نویسی شهدا، آیا وقتش نرسیده کتابی از زبان صدها راوی، ولی با یک روایت پیوسته و جاندار نوشته شود؟ روایتی که خواننده به سان یک داستان بلند آن را بخواند و مطمئن باشد هیچ بخشِ آن، برساختۀ ذهن نویسنده نیست؟ اما این کار، از عهدۀ من برمیآمد؟
این دغدغه نه یک تعارف، بلکه از سر صدق بود و شوق. هر چه راجع به شهید حسن طهرانی مقدم میخواندم، هم میخواستم بیشتر به او نزدیک شوم، هم از بزرگی و ناشناختگیاش میترسیدم. #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #به_قلم_معصومه_سپهری #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم https://eitaa.com/lashkarekhoban