eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
622 دنبال‌کننده
422 عکس
166 ویدیو
1 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: m_sepehri@
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جشن دامادی حسن طهرانی مقدم و الهام حیدری، در بهمن 1362، دامادی که فرمانده توپخانه سپاه است و چند روز بعد راهی عملیات خیبر خواهد شد و عروسی که تمام زیبایی‌های لباس عروسی و ... را پشت چادر مشکی‌اش نگه داشته است، با ایمانی که در تمام زندگی‌ پرفراز و فرودش با مرد میدان‌های دشوار، تکیه گاه اوست... در پست‌های بعد، از متن کتاب ، بخش‌هایی از این ازدواج پاک را بخوانیم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
بالاخره اصرار و خواهش لشکریان‌ها، آه‌ونالۀ مادر، و خواهش بقیۀ خانواده حسن را قانع کرد آمادۀ دیدن دختری شود که مادر پسندیده بود. بلافاصله زنگ زدند و قراری با خانوادۀ دختر گذاشتند. اما روز موعود، حسن مادرش را بیچاره کرد! با اینکه همیشه پسر تمیز و مرتبی بود، اما آن روز ظهر که به خانه آمد، مادر هرچه اصرار کرد برود دوش بگیرد، نرفت که نرفت! کار مادر از خواهش به گریه‌والتماس رسید بلکه حریف پسرش بشود، اما نشد! حسن حتی پیراهن اتوکرده هم نپوشید! یک پیراهنِ کتانی خاکستری چهارجیب که آن روزها متداول بود پوشید با یک شلوار کِرِم، که ازبس پوشیده بود، زانو انداخته بود! ـ مادر! پسرم! آخه دخترِ مردم با یه امیدی می‌خواد تو رو ببینه! اون‌وقت تو با این سرووضع می‌ری خواستگاری؟! ـ مامان! من همینم که هستم! اگه من‌و می‌خوان، همین‌جوری باید بخوان! مادر خودش یک دسته‌گل بزرگ خرید. آن روز با خانم لشکریان هماهنگ کرده بود که باهم بروند. حسن بارها گفته بود مادر عبدی را مثل مادر خودش می‌داند. آن روز هم به ‌خاطر خانم لشکریان خوش‌روتر شد، وگرنه از خدایش بود او را نپسندند! https://eitaa.com/lashkarekhoban
سردار شهید حسن طهرانی مقدم در اولین دیدار با همسرش در جلسۀ خواستگاری چه گفت؟ 🩵🤍🩵🤍🩵 الهام تا نشست، چشمش به آستین‌های خواستگارش افتاد که دکمه‌شان را نبسته بود! خنده‌اش را پشت چادر قایم کرد! حسن چهارزانو نشست. به‌ نظر سرحال نمی‌آمد. بیشتر شبیه آدم‌های اخمو و بداخلاق بود! اما الهام دل داده بود و بقیۀ حرف‌ها بهانه بود. حسن، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، بسم‌اللّه گفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد. ـ من بسیجی‌ام. هیچی هم ندارم! الان که شرایط جنگی و حالت فوق‌العاده‌س، به‌فرمان امام تو جبهه هستم، تا هروقت که جنگ طول بکشه. اما از اون‌جا که پیامبر سنت ازدواج‌و برای جَوونا قرار داده حتی جنگ هم، نباید این سنت‌و بشکنه، من وظیفه دارم که این کار‌و انجام بدم. اما خب، جنگ هست و در مواقعی، من یک ماه نیستم... شش ماه نیستم... . این مسیر مجروحیت داره، ممکنه به شهادت ختم بشه. شرایطِ جنگْ، شرایطِ زندگی من‌و تعیین می‌کنه... از مال دنیا هم هیچی ندارم جز یه موتور! الهام، ادب و صداقت را از هر حرف و حرکت حسن دریافت می‌کرد و مرتب حرف‌هایش را تأیید می‌کرد. حسن برخلاف خواستگارهای قبلی‌اش، که از فراهم کردن زندگی راحت و خوشبختی و لذتِ دنیا می‌گفتند، حرف‌هایی گفت که هیچ بویی از یک زندگی راحت نداشت! با این حال، الهام مجذوب صداقت و شوق او به جهاد در راهِ اسلام شده بود. ازاین‌که حسن باکی از مطرح کردن مشکلاتش نداشت و می‌گفت که زندگی با او سخت است، ازاین‌که زندگی‌اش را وقف جهاد و عمل به فرمانِ امام کرده بود، ازاین‌‎که حسن به فکر سعادتِ واقعی بود، دلش لبریز شوق و اعتماد شده بود. او در پاسخِ هر حرفِ حسن می‌گفت: «اشکالی نداره! وظیفۀ همۀ ما اینه که به کشور و انقلابمون خدمت کنیم. این مسائل و مشکلات اشکالی نداره!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
... حتی وقتی حسن گفت درصورت ازدواجْ، ما باید در خانۀ مادرم زندگی کنیم، الهام جا نخورد. دلیل حسن این بود که: «شرایط من طوریه که بیشتر اوقات نیستم و شما باید تنها باشید. بهتره پیش مادرم زندگی کنیم.» الهام محجوبانه گفت: «ما باید شرایط جنگ‌و بپذیریم. نمی‌شه فقط به فکر خودمون باشیم. کوچکترین کاری که من می‌تونم به‌عنوان عضو کوچیک این جامعه انجام بدم اینه که همراه شما باشم و به شما کمک کنم، بهتون روحیه بدم و شرایط‌و برای شما آماده کنم. این مطالبی که شما مطرح می‌کنید؛ نبودنِ امکانات مادی یا زندگی کردن تو یه اتاق و یا نبودن شخصِ شما به‌خاطر حضور تو جبهه، برای همۀ کسایی که این راه‌و انتخاب کردن وجود داره. منم خودم‌و آمادۀ این کار کرده‌م.» این گفت‌وگو فقط ده دقیقه طول کشید، اما به‌حدی دلنشین و قشنگ بود که ذهن و ضمیر هردوشان را جذب خود کرده بود. وقت خداحافظی، چهرهٔ سبزه و بانمک، و خندهٔ ملیح حسن، و صدای آرام و مهربان الهام، کار را در دلِ جفت‌شان تمام کرد... https://eitaa.com/lashkarekhoban