روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش اول 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩
خدایا! تویی پناهگاه من هنگامی که راهها با تمام وسعتشان درماندهام میکنند...
خدایا! چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه از دست داد آن کس که تو را یافت؟ ...
با فقرات دعای عرفه اشک بر صورتش میدوید. حاج حسن مثل همۀ روزهای عرفۀ سالهای قبل، روزه بود. این بار همراه سلگی آمده بود به مسجد شهرک محلاتی. در میان مردم نشسته بود و با دعای عرفه اشک میریخت. دلش برای عرفات و کربلا، برای شهدا و فراق طولانیشان، تنگِ تنگ شده بود. همین چند روز پیش، رفته بود به خانۀ حاج آقا لشکریان. برای پدرومادر عبدی، بلیطِ هواپیما و هتل در مشهد رزرو کرده بود. آنها، مسرور از محبتِ بیریای حسن، گفتند که تازه از مشهد برگشتهاند. اما حسن با محبت و اشتیاق، راضیشان کرد باز هم بروند و مثل همیشه برای او دعا کنند. او همیشه میخواست همان کاری را برای والدین شهدا بکند که اگر پسرشان زنده بود، میکرد. .....خدیجه جعفری (مادر شهیدان عبدالرضا و مجید لشکریان): «آخرین باری که حاج حسن آقا به دیدن ما آمد ما تازه از مشهد آمده بودیم اما او برایمان بلیطِ هواپیما و هتل در مشهد گرفته بود. هرچه گفتیم قبول نکرد که نرویم. گفت باید بروید پیش امام رضا برای من هم دعا کنید. چادرم را بوسید و رفت. چند روز بعد ما به مشهد رفتیم و همانجا بودیم که خبرِ شهادتش را شنیدیم و سرآسیمه خودمان را به تهران رساندیم.» #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش دوم 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 در میانۀ دعا، صدای گریۀ بلند محمد سلگی را میشنید. «شهادت» برترین آرزوی آنها بود. حاج محمد سلگی، سال قبل به حج تمتع مشرف شده بود و بعد از حج، به طرز محسوسی آرام شده بود. خرداد همان سال با برادر زنش، فرهاد سیف به کربلا مشرف شده بود. فرهاد، شاهد زیارت عاشقانه و اشک پسرعمهاش در حرمها بود. یک روز در بینالحرمین سلگی دمپاییهایش را درآورد زد زیر بغلش و گفت: «فرهاد! بیا به یاد حضرت زینب، هفت بار اینجا تو بینالحرمین هروله کنیم!»
میرفت و اشک میریخت وحضرت ابالفضل را با این مداحی واسطه قرار میداد:
به خدا دنیا رو نمیخوام بیابالفضل
جنت الاعلاء رو نمیخوام بیابالفضل
بر سر زلفش اسیرم، من غلامو او امیرم
چه خوشِ روزی هزار بار، من ابالفضلی بمیرم
کسی همتاشو ندیده، نه ندیده، نه شنیده
چون خدا تنها تو عالم، یه ابالفضل آفریده ...
بعد از سفر کربلا، از شیطنتهای خاصِ سلگی که به شوخیهای خطرناک منجر میشد خیلی کم شده بود. او ناگهان از پشت کسی را میگرفت و میترساند، قولنج کسی را میشکاند یا محکم نیشگون میگرفت، حتی گاهی حسن آقا را از پشت میگرفت، بلندش میکرد و با دست به کمرش میزد! اما دیگر آرام شده بود. حتی در همین روز عرفه، که همسرش را هم با خود به مراسم آورده بود، تنها خواهشش این بود که: «آرزو! یادت نره دعا کنی من به آرزوی ابدیم برسم!» #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش سوم 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 فقرات آخر دعای عرفه بود.
ـ خدایا! خودت را به همه چیز شناساندی، پس هیچ چیز به تو جاهل نیست...
حاج حسن تمام این عبارات را با جانودل باور داشت. خودش گفته بود اگر در این سی سال عمرش را در حوزه صرف میکرد، این طوری که خدا را شناخته، نمیشناخت! فرازوفرود راه دشواری که پیش آمده بود، کمنظیر بود. همان روزها دستور داده بود، تمام مستندات و فرایند تولید سوخت و فرایند کارهای دیگرشان را مکتوب و در دو نسخه تکثیر کنند. یک نسخه را در گاوصندوق خودش نگاه داشت و نسخۀ دیگر را از مدرس، خارج و به یگان مربوطه در سپاه تحویل داد. او به شدت منتظر برداشتن گام نهایی بود، ذهنش رفت پیش حامد و گروه نازل که آن روز قرار بود کارشان آماده شود. آنها یک تست موفق در ماه گذشته داشتند و حالا به شدت در تلاش بودند تا گلوگاه نازل را در ابعاد بزرگِ مورد نظر حاج حسن، بسازند. با این قطعه، همۀ تکنولوژیهای لازم برای موتورِ مرحلۀ اولِ ماهوارهبر قائم با سوخت جامد حاصل میشد و به موفقیت بسیار بزرگی میرسیدند که امیدشان به پرتاب موفق ماهوارهبر را کامل میکرد.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش چهارم🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 بچههای گروه نازل با مدیریت حامد جعفری، برای ساخت قطعۀ مورد نظرشان به یک پِرِس بسیار بزرگ نیاز داشتند و از مدتها پیش، دربهدر دنبال جایی بودند که بتواند این قطعۀ خاص را دربیاورد. خیلی اتفاقی یک کارگاه پِرِسْکاری متعلق به یک مجموعۀ ارتشی را پیدا کرده بودند که قبلا بخشی از سر تانک آنجا ساخته میشد. خودشان را یک شرکت دانش بنیان معرفی کرده و مجوز استفاده از آن دستگاه را گرفته بودند. معلوم بود مدتهاست کسی با آن دستگاهها کاری نداشته! آنقدر فضولات و پرِ کفتر اطراف دستگاه ریخته بود که مدتی تلاش کردند تا پاکش کنند و بتوانند به دکمههای کنترل دستگاه برسند!
مسئول کارگاه از این که یک عده جوان، با آن شوروعلاقه، شبانه روز در حال کارند، خیلی تعجب کرده بود. گاهی صدای خندههای بلندشان را به شوخی یا جوکِ همدیگر میخندیدند، میشنید. گاهی میآمد با آنها حرف میزد، میدید که سخت مشغولند و زیاد وقت حرف زدن ندارند! بچههای تیم حامد این قطعه را یک بار زدند اما کامل پر نشده بود و قابل قبول نبود. کار کشیده شد به روز عرفه و بچهها مجبور شدند همانجا در کارگاه بمانند و خیسِ عرق و غرقِ روغن کار کنند تا قطعه به موقع آماده شود.
اواخر دعای عرفه بود که گوشی سلگی زنگ خورد و او وقتی دید حامد است، گوشی را به حاج حسن داد. حامد، حتی وقتی در خانهاش بود هنگام صحبتِ تلفنی با حاج حسن، بلند میشد و ایستاده یا در حال قدم زدن، صحبت میکرد؛ مثل محمد غلامی و خیلی از مهندسانی که حاج حسن بسته به کارشان برخی کارها را مستقیم از خودشان پیگیری میکرد. آنها در عین محبت زیاد، از هیبت و جدیت حاج حسن هم حساب میبردند!
ـ حاج آقا! روز عرفۀ ما امروز تو کارگاه گذشت، اما الحمدللّه الان قطعه دراومد و همه چی درسته!
ـ دمتون گرم... ماشاءاللّه... خسته نباشین... حامد! به بچهها بگو من دست تک تکشونو میبوسم!
حاج حسن از ظهر منتظر این خبر بود و حالا لبخندِ رضایتی روی صورتش نشست. اما گوشی را قطع نکرد. گفت: « حامد! تو یه بدهی به من داری!»
ـ حاج آقا! بدهی؟؟!!
ـ آره ... باید بری دکترا بگیری!
او همینطور در هر شرایطی به بچهها عزت نفس میداد تا از هر جایی که هستند به قدم بعدیشان جدیتر فکر کنند.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
در مسیر طولانی تحقیق، تدوین و چینش اطلاعات و ساختن فصلهای کتاب مرد ابدی، ماجراهای فراوان داشتم اما گاه به جاهایی میرسیدم که خیلی خیلی برای خودم جالب بود.
هر وقت فیلم یا صوتی از شهید عزیزمان حاج حسن آقا میشنیدم، تمام وجودم گوش میشد تا مطلب و روح آن فضا را درک کنم و بهترین استفاده را بکنم)
عجب انسان باهوش و رند و نکته پردازی بوده حاج حسن👍
در عین صداقت و سادگی و کمگویی، نکته پداز و نقطهزن هم بود😍
(تقریبا تمام صحبتهای ایشان در جمع فرماندهان و رزمندگان و جوانان مدرس و یا محققان موشکی یا مراسمات جشن و سپاس خانوادههای همکارانشان بوده است. چند گفتوگو درباره تاریخچه راهی که در حال طی کردن آن بود و یا توصیف شهدا هم از این فرمانده عزیز در دست داریم.)
حالا فکر میکنید ایشان نسبت به وضع سیاسی موجود و برخی شعارهایی که آن روزها جامعه را پر کرده بود، چه گفته است؟! 🤔🤔
کسانی که کتاب بزرگ حاج حسن را میخوانند، بیشمار نکته ازین دست مطالب در باب نظرات حاج حسن خواهند یافت.
نوش جان همراهان مرد ابدی😍
برایتان از روی متن کتاب مرد ابدی، یک بخش از این دست سخنان حاج حسن را مینویسم.
#مرد_ابدی
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
❎️(ممنونم که مطالب کانال را بدون لینک منتشر نمیکنید🙏😊)
https://eitaa.com/lashkarekhoban
جهان به آب و غذای حاج حسن میرسید. رفته رفته به علایق و سبک غذا پختن مهدی نواب دقت کرده و سلیقۀ حاج حسن را فهمیده بود. همنشینی طولانی با حاج حسن، علاقۀ عجیبی در دل او کاشته بود. حاج حسن هم جهان را خیلی دوست داشت. طالب سادگی و صفای باطن جهان بود و همیشه به او محبت میکرد. جهان، قبل از اینکه حاج حسن همراه مهندس حامد به سوله سر بزند، برایش چای و میوه برده بود. انار را هم گل کرده بود، میدانست او انار دوست دارد. مثل همیشه با ورودِ جهان، حاج حسن متوجه او شد و با لبخند گفت: «یاشاسین آذربایجان!! جهان، چطوری؟!»
رگ خواب همۀ بچهها دست حاج حسن بود و بلد بود چطور خوشحالشان کند. گفت: «جهان، به این بچهها خوب برس!»
ـ چشم حاج آقا! چشم!
حاج حسن به بشقاب انار دست نزد و برای اولین بار به جهان گفت: «جهان! اینجا قرصِ مُسکِنی، چیزی پیدا میشه؟!»
ـ حاج آقا چیزی شده؟!
ـ سرم درد میکنه!
ـ حاج آقا! بچههای بهداری سرِ شب رفتن، ولی من الان ردیفش میکنم!
حاج حسن با خنده گفت: «جهان! مگه دکتری هم بلدی؟!»
از اوایل سال، در مدرس دو نیروی بهداری با یک آمبولانس مستقر بود تا در صورت بروز هر حادثهای، زمان را برای کمک از دست ندهند. جهان سریع رفت سمت آشپزخانه. آنجا قرص استامینوفن کدئین داشتند. برداشت و برگشت پیش حاج حسن! حاج حسن تبسمی کرد و دو تا قرص خورد. جهان با خودش گفت تا حالا هیچوقت ندیده بودم حاجی مسکن بخوره، الان مگه چه قدر درد داشت!!
ـ جهان! قرصو بذار تو یخچال اگه لازم شد بردارم!
چراغِ سوئیت خاموش شد. حاج حسن گفته بود بعد از نماز صبح کارشان را شروع میکنند! #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری #سیزدهمین_سالگرد_قمری_شهادت_شهیدان_اقتدار https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
من مُردم، کفن سفیدو روی تنم دیدم. همین جوری که افتاده بودم، صدای دو نفرو شنیدم که داشتن با هم جروبحث
ـ اون دو تا میگشتنو میگفتن اینا همهش آشغاله! این چیزی نیاورده! ... یهو دیدم دو تا راه جلومه، یک راه خیلی تاریک و یک راه خیلی روشن! قشنگ احساس کردم راه بهشت و جهنمند! با خودم گفتم من که با این اوضاع جهنمیام، بدون این که کسی بهم حرفی بزنه، پاشم برم. نَم نَمَک پا شدم برم. این دو تا هم سطل را برگردانده بودند و همهش میگفتن هیچی توش نیست. در همین حال، یک نفر سومی هم آمد و به من گفت کجا داری میری؟ وایستا!! این دو تا را دعوا کرد که این چه وضع گشتنه، درست کنید ببینم! سطل را درست کردند. خود آن نفرِ سوم شروع کرد به گشتن، یهو گفت ایناهاش! پیداش کردم! برگرد... برگرد! منو برگردوند و گفت از این راه برو، از این راه نورانی! من که اصلاً نمیدونستم که اینا دنبال چی بودند، ولی این نفرِ سوم گفت ایناهاش، این اشکه حسین داره! شما چرا اشک حسین
را نشناختید؟!
🌱🌱🌱
خدایا به ما هم اشک حسین ببخش😭😭
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
در فرودگاه پکن، هیئت عالیرتبهای همراه مترجم به استقبال آمده بودند. وابستۀ نظامی ایران در چین از مأموریت گروه موشکی ایران باخبر بود و مراتب را به اطلاع طرف چینی رسانده بود. چینیها با ماشین بنز، منتظرشان بودند و از تعداد کمشان تعجب کرده بودند! آنها را به بهترین هتل بردند. حسن به حسین جعفری گفت با چند نفر از همکاران سفارتِ ایران همراهشان باشند تا تعدادشان کمی بیشتر شود! طبق معمول، جلسۀ آشنایی با طرف چینی و ضیافت شام برگزار شد. قرار بود طبق برنامۀ طرف چینی به بازدید نقاط خاصی از چین بروند. اما روز دوم یک برنامۀ مفرح داشتند. بازیهای قهرمانی هندبال آسیا در پکن برگزار میشد و تیم ملی ایران با تایوان مسابقه داشت که حسن و دوستانش همراه چند نفر از دیپلماتها به دیدن آن رفتند. در قسمت میهمانانِ ویژه، شوروحال و تشویقهای حسن، بهنظر برخی از حضار، مناسبِ آن جایگاه نبود! هی نگاهش میکردند و سر تکان میدادند! حسن با خنده بلند شد و گفت: «ترجیح میدم برم بین مردم عادی بشینم اما تیم ملی ایرانو تشویق کنم!»🇮🇷🤍🇮🇷 #مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
حاج حسن و همسرش از فرصتهای مختلف استفاده میکردند تا در مناسبتهای مذهبی در منزلشان مراسم داشته باشند. چندین سال بود روزهای آخر ماه صفر در منزل هیئت داشتند. مداح سالهای اولشان محمود کریمی بود که با هیئت اصحاب خمیس سال 77 به منزلشان آمده بودند. جوانهای هیئت، زودتر آمده بودند تا کارها را انجام دهند و فضاسازی کنند، اما مادرجون مرتب تذکر میداد که در سیاهپوش کردن درودیوار دقت کنند و جایی را خراب نکنند! جوانها هم با عشقوعلاقه کارِ خودشان را میکردند و گاهی با شیطنت مشتی به دیوار میزدند که مادرجون فکر کند دارند چیزی میکوبند! آن شب الهام در کنار مادرها و دخترهایش در اتاقِ کوچک مادرجون جمع بودند، همان اتاقی که سالهای اول زندگی، شاهد غموشادی او بود. صدای نوحه و سینهزنی پرشور مردها در خانهای که عزادار اهلبیت علیهمالسلام بود، با صدای اشک و هقهق زنها میآمیخت. چند روز بعد وقتی بچهها دیدند پدرشان کاست صدای آن مراسم را در ماشین میگذارد، فهمیدند آن را ضبط کرده. همگی آن نوحه را دوست داشتند و مداحی محبوب و معروفشان تا سالهای بعد بود:
یکی بیاد تو این کوچه به مادرم کمک کنه
اشک حسینو پاک کنه، به خواهرم کمک کنه
چشم فلک تا به حالا غریبی اینطور ندیده
چهل تا مرد جنگیو یه مادر قد خمیده
درد و بلای مادرم، قلبمو از جا میکَنه
هر کی با هر چی دستشه مادر ما رو میزنه
وای مادرم .. مادرم ... مادرم ...
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
در سال 78، ایام آخر ماه صفر مصادف با اواخر خردادماه و آخرین امتحانات بچهها بود. یکی از همان روزها، صبح زود، هاشم با ظاهری معمولی در حالی که دمپایی به پا داشت از خانه بیرون زد و به سمت کوچۀ حسن آقا راه افتاد. سرِ کوچه یک ماشین خارجی داتسون پارک كرده و سه نفر داخلش نشسته بودند. هاشم در یک نگاه، متوجه چهرههای آفتابْ سوخته و بدنِ ورزیدۀ آنها شد که نشان از حضور در سختی عملیات و کار زیرِ آفتاب داشت. احساس کرد اوضاع عادی نیست! از كنار ماشين رد شد و در یک لحظه ماشین را دید زد؛ روی صندلی عقب، چند قبضه اسلحۀ كلاشِ كوتاه شده دید و شکش تبدیل به یقین شد! چنان اسلحههایی، ویژه برای عملیات ترور منافقین ساخته شده بود! هاشم سعی کرد بدون جلب توجه آنها، سریع به نیروهایش خبر دهد. آن روزها هنوز تلفن همراه در اختیار عموم مردم نبود. او بهسمت تلفن عمومی رفت و تماس کوتاهی گرفت: «سریع بیایین سمت خونۀ حسن آقا!»
خودش بهسرعت برگشت سمت کوچه و زیرچشمی دید که یک نفر از ماشین پیاده شد. دیگر مطمئن شده بود که تیم ترور منتظر حسن آقا هستند. #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #مرد_ابدی #راز_فرماندهان https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسن طهرانی مقدم برای تحقق ایده پرتابهای همزمان؛ همان گروه کوچک دوستانش را به چند تیم تقسیم کرد. این عکس یکی از تیمهاست....
زمستان ۱۳۶۶
بچههای موشکی ایران در دفاع مقدس ....
#مرد_ابدی
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روابط بچههای حاج حسن با بچههای موشکی مقاومت خیلی نزدیک شده بود. محدودیتِ افراد در آن شرایطِ دشوار، و روحیات جهادی و اخلاصشان در هدفی مشترک، قلوبشان را یگانه کرده بود. آنها دوستانی بودند که در دل سختیها، باوجود اختلاف فرهنگ و زبان، با هم پیوند خورده بودند. در آن میان، وجود حاج حسان، کار هر دو طرف را آسان کرده بود. او مرد ثروتمندی بود که خانه و زندگیاش را وقف راه حزباللّه کرده بود. گاهی بچههای موشکی ایران مثل محمد سهرابی، سید مجید موسوی و چند نفر دیگر را چندین شب در خانۀ خودش مهمان میکرد. وقتی به تهران میآمد چنان فارسی را روان صحبت میکرد که همه فکر میکردند بچۀ ناف تهران است! او در طول چند سال، محرمانهترین مسائل موشکی حزباللّه را سامان داد و تجهیزات و ایدههای نرمافزاری را از برادران ایرانیاش گرفت. مثل عماد مغنیه و فرماندهان بزرگ دیگر، اسرائیلیها او را هم در لیست ترور داشتند. دشمن هیچگاه نفهمید شهادت در راه هدف، برای مردان جهاد، شیرینترین آرزوست. #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #شهیدان_موشکی #حزبالله_زنده_است https://eitaa.com/lashkarekhoban
پاییز، دلفریبترین فصل عاشقی بود، مخصوصا برای زن و شوهرهایی که زندگیشان را پای هم گذاشته بودند. شور و هیجان جوانی، در گذر زمان در زندگی مشترک حسن و همسرش الهام، جایش را به محبت و عشقی کامل داده بود. بچهها بزرگ شده بودند و فرصت فراغت آنها بیشتر شده بود. تهتغاریشان، زهرا، پنج سال داشت و شیرینی تولد اولین نوهشان، محمد طاها، زندگی را زیباتر کرده بود. همۀ اینها و خیلی چیزهای سادهتر، بهانههای خوشبختیای بودند که الهام قدرشان را میدانست. او عاشق خانوادهاش بود و بعد از بیستوهشت سال زندگی مشترک، علاقه و وابستگیاش به همسرش بیشتر از همیشه بود. همسری که هر سال، کارهایش بیشتر از قبل میشد.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_قلم_معصومه_سپهری
#مرد_ابدی
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#عاشقانه
https://eitaa.com/lashkarekhoban
الهام، همسرش را از رفتارش، کلماتش، و سکوتش میشناخت و گاه از آنچه میشنید، میترسید و نگران میشد. او در زندگیشان، دیگر حسنشناس شده بود! کارهای سخت و مداوم حاج حسن، تمامی نداشت! او در جشن موفقیت یک تست جدید، بلافاصله پروژۀ بزرگتر بعدی را تعریف میکرد! جشنهای خانوادگی با محققان و مهندسان هر پروژه، بخشی از برنامۀ حسن بود تا همسران را پای کار بیاورد. از آنها تشکر کند، اهمیت کار را برایشان توضیح دهد، تشویق و تأییدشان کند و بگوید: «شما خواهران، در ثواب این کار سهیم هستید، از این بعد تا چند روز خوب شوهراتون رو ببینید که بهاذن اللّه باید پروژۀ بعدی رو شروع کنیم و دیگه؛ زن طلاق! بچه گداخونه!» این اصطلاح شیرین و صمیمیاش بود برای اینکه به همراهانش بگوید چهقدر کار دارند و وقتی برای استراحت و تلف کردن ندارند! ............... #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷در بیستم مهرماه 1389 اتفاق دردناک دیگری افتاد که منجر به شهادت هجده نفر از نیروهای جوان موشکی شد. آن روزها، تهدیدات دشمن ادامه داشت و رزمندگان موشکی در پادگان امام علی، در حال تستهای متداول یک موشکِ آمادۀ قدر H بودند. یک اشکال فنی، باعث انفجار در محیطی شده بود که چندین موشک دیگر با سر جنگیِ آماده روی سکوها، آنجا قرار داشتند! به لطف خدا، انفجار و آتش به سایر موشکها سرایت نکرده بود اما با انفجار همان یک موشک، هجده نفر از پاسداران یگان موشکی که متوسط سنشان 24 سال بود، در دم به شهادت رسیده بودند. (پاورقی: این شهدا به دلیل شهادت در ایامی که در تقویمِ قمری مصادف با ایام ولادت حضرت معصومه و حضرت امام رضا علیهمالسلام و موصوف به دهۀ کرامت بود، تحت نام شهدای دهۀ کرامت تشییع شدند. اسامی شریف این شهیدان چنین است: سید مجتبی فاطمینیا ـ حمید جمال شرف ـ امین امانی ـ احسان میردریکوند ـ سید محمد موسوی ـ سجاد یاراحمدی ـ محسن فرجاللّهی ـ جواد سبحانی فرد ـ سعید سعیدی امین ـ محمد امیدیفر ـ فضلاللّه مهراندیش ـ حمید ماهرو بختیاری ـ فرزاد احمدیکیا ـ علی محمد یاریپور ـ شکراللّه تقینیا ـ محمدحسین حیدری ـ مظفر فراشی زاده و محسن عزیزی. #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
رسیدم به قسمت پرتاب اولین موشک
لاحول و لاقوه الا بالله .....
پای این همه شور و شوق ، عشق ، نمیشود فقط اشک ریخت !! گزاف نیست اگر بگویم، باید جان داد.......
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری می توانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند.
<الله اکبر>
🍃⚘️🍃⚘️
#شما_و_مرد_ابدی
#مرد_ابدی
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین سیلوی زیر زمینی جمهوری اسلامی ایران از #کتاب_مرد_ابدی قسمت اول کوه و قلّه و سرزمینِ شگفتی نبود که حسن مقدّم آرزوی فتحش را در دل نداشته باشد. زیبایی کوه، برایش فقط در پیچش سنگها، پاکی هوا، برفهای انبوه خفته در سایهها و زیبایی بوتههای وحشی در کوهپایهها، نبود. با کوه انس داشت و از آن درس میگرفت؛ از بزرگیاش، سکوت رازآلودش، شگفتی کوههای فرورفته در افق، از باری که هر کس باید به دوش میکشید، از تنهایی در شبهای تاریک، بیشتر و بهتر خدا را مییافت. میگفت: «بچهها تاریکی و سکوت فضای کوهستان در شب، آدمو یاد قبر میندازه! واقعا چه چیزایی باید با خودمون ببریم؟ خدا به دادمون برسه!»
بخشی از سکوت او در حین کوهنوردی، به تفکر دربارۀ پروژههای جدید موشکی میگذشت. آن روزها حاج حسن درگیر یک پروژۀ بسیار بزرگ و جذاب بود! فکر پویای او، دنبال امن کردن فرایند عملیات موشکی، مدام در جستجو بود. در برابر تهدیدات دشمنِ پُرزوری که در منطقه خیمه زده و مرتب بر تعداد پایگاههای نظامیاش در منطقه میافزود، یا باید انبوهی از سکوهای مختلف و مواضع پرتاب داشتند، یا دست به ابتکاراتی میزدند که دشمن فکرش را نمیکرد. این ایده مدتها در ذهن خلّاق حسن پرورش یافته بود تا زمانی که آن را مطرح کرد و باز چندین گروه را برای عملی کردن آن گِرد هم آورد.
ـ بچهها ما تا الان برای نگهداری موشکها و تجهیزاتمون از تونل استفاده میکردیم، باید برای عملیات موشکی هم بریم زیرِ زمین!
🍂🍃🍂🍃
لطفا بدون لینک منتشر نفرمایید
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی
#شهرهای_زیرزمینی_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین سیلوی زیر زمینی جمهوری اسلامی ایران از #کتاب_مرد_ابدی قسمت دوم آنها در بازدید از کشورهای مختلف دیده بودند که برخی تونلها و کارخانجات موشکی آنها زیرِ زمین است. در ایران هم تا حدی از تونلها برای نگهداری هم استفاده میشد اما این ایدۀ جسورانه، در اجرا بسیار دشوار و پیچیده بود. نه دانش آن را داشتند و نه ابزار کاملِ کارش را. برای یافتنِ پاسخِ سوالات جدی و مهم در این زمینه، جلسات مختلفی برگزار میکردند. نتیجۀ جلسات، به طراحی یک سیلوی خاصِ پرتاب منجر شد که اسمش را «خیبر» گذاشتند و بین خودشان به شَفت و مُغار معروف شد.
عملیات حفاری پیچیدهای برای این کار لازم بود. آن روزها امیرعلی حاجیزاده، فرمانده مهندسی نیروی هوایی بود که اجرای این کارِ بکر و بینظیر را به عهده گرفت. از نظرات و کمک مهندسین معدن استفاده شد و بچههای نقشهبرداری برای اینکه فرآیند حفاری دقیق و درست انجام شود، به کمک آمدند.
وسعت و ارتفاعِ محیطِ سیلو باید به اندازهای میبود که یک موشک بتواند آنجا جابهجا شده و روی سکو عمود شود. مهندسی نیروی هوایی برای حفاری چنین موضعی کارهای ابتکاری فراوانی انجام داد، در حالیکه آن روزها تجهیزات لازم برای حفاری عمودی در کشور وجود نداشت! 🍂🍃🍂🍃 لطفا بدون لینک منتشر نفرمایید
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی
#شهرهای_زیرزمینی_موشکی https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین سیلوی زیر زمینی جمهوری اسلامی ایران از #کتاب_مرد_ابدی قسمت سوم کار در هر بخش با ملاحظات و پیچیدگیهای فراوان، توسط چندین تیم به صورت کاملا محرمانه انجام میگرفت تا دهها گره دشوار علمی باز شود. برای ساخت درهای ضدانفجار، مطالعات زیادی انجام شد و پس از چند بار شبیهسازی، بالاخره چیزی را که میخواستند، ساختند.
اجرای اولین سیلوی پرتاب زیرسطحی جمهوری اسلامی، پروژۀ بسیار پیچیدهای بود که حدود سه سال طول کشید و بالاخره در فروردین 1379 به مرحلۀ تست رسید. تست این سیلو، مثل همۀ تستهای دیگر و بلکه بیشتر از آنها، اهمیت و اضطرابی خاص داشت؛ چون بخشی از مسیر حرکت عمودِ موشک از داخلِ جدارۀ کوه انجام میشد. با حضور سردار قالیباف، فرمانده وقت نیروی هوایی و تعدادی از فرماندهان دیگر که ناظر این پرتاب بودند، تست انجام شد. منطقۀ تست نزدیک مرز بود و نگران بودند کشورهای نزدیک هم اطلاعات این عملیات را بگیرند. یک فروند شهاب_1 با برد کوتاهشده، پرتاب شد تا مسیر پروازش آنقدر طولانی نباشد که اطلاعاتش برای غریبهها مشخص شود.
این تست، تست موفق و بسیار درخشانی بود که پایۀ کارهای بعدی شد. کمتر پروژهای بود که کارهای تکمیلی بعدی بر آن استوار نشود. با اقتباس از دانش و تجربهای که در فرآیند ساخت شفتومغارِ خیبر به دست آوردند، ایدۀ سیلوهای دیگرِ پرتاب عملی شد. 🍂🍃🍂🍃 لطفا بدون لینک منتشر نفرمایید #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #شهرهای_زیرزمینی_موشکی #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین سیلوی زیر زمینی جمهوری اسلامی ایران از #کتاب_مرد_ابدی قسمت چهارم حسن مقدّم، هر نوآوری را پاس میداشت. ایدههای بکر و دورنگریهای خودش، جرئت و جسارتی میطلبید که هر کسی آن را نداشت. او کلاس جدیدی در سیلوهای زیرسطحی گشود و ... .
حاج حسن ساخت شهرهای موشکی زیرزمینی را اواخر دهۀ هفتاد مطرح کرده بود. خودش پیگیر همۀ این پروژهها و ساختو سازها بود. هر کس کنار حسن بود، باید پابه پای او میدوید! او، مردِ خستگی ناپذیری بود که حد توقفی برای خودش، کارش و یارانش نمیشناخت و هر چه پیش میرفت، عزمش بیشتر جزم میشد تا فاصلۀ طولانی عقبماندگی کشورش با قدرتِ موشکی دنیا را کوتاه و کوتاهتر کند. خودش مرتب پای کار میرفت و وضعیت پیشرفتِ پروژهها را بررسی میکرد. مایل نبود خبر این اقدامات جایی درز کند و میکوشید بخشی از این توانمندیها پنهان بماند، احساس میکرد با آثاری که در محیط پادگانی ایجاد شده، دشمن اطلاعات کلی گرفته که ایران سیلوهای پرتاب نوع جدیدی را کار کرده است. (پاورقی: سردار سید مجید موسوی: «سردار حاجیزاده در سال 1389 خبر چنین سیلوهایی را رسانهای کرد. سیلوهایی که در دنیا متداول شده است. در ادامۀ کار، بر پایۀ همان طراحیها، نمونههای دیگری طراحی و اجرا شد که جذابیتهای بصری هم داشت و رونمایی از رگبار موشکی که پس از شهادت سردارمقدّم در اواخر دهۀ نود رونمایی شد، بر مبنای زمینههای ذهنی و فکری است که در حیات شهیدِ مقدّم و پس از آن، بر روی سیلوها انجام شده است.»
🍂🍃🍂🍃 #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری #شهرهای_زیرزمینی_موشکی #مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهید حسن طهرانی مقدم در یکی از مراسمات سالگرد شهید احمد کاظمی درباره نقش فرماندهان دوران جنگ و پس از آن سخن میگوید. سخنانی که از یک سو مظلومیت و ایثار فرماندهان را نشان میدهد و از سویی شجاعت و اقتدارشان را ... او میگوید: همیشه از مظلومیت رزمندگان صحبتهای زیادی شنیدین اما هیچ وقت از مظلومیت فرماندهانِ جنگ کسی نیومده صحبت بکنه! پس از جنگ کتابی منتشر شد که صدام رو 46 کشور به صورت مستقیم و غیرمستقیم یاری میکردند و نام برد و دقیقا میگفت که این کشورها چه کمکی به صدام میکردند یعنی عراق تماما کشورهای عربی پشتش و 46 کشور حامی صدام بودند. [اما] کی میتونه تو این جنگ بگه که کشور ما تماما در [کمکِ] جنگ بود؟ کی میتونه امروز مدعی بشه نیروهای مسلح ما تماما در جنگ بود؟ کی میتونه بگه تمام تجهیزات ما در جنگ بر علیه صدام به کار گرفته شد؟
فرماندهان، شما در نظر بگیرید، با تمام محرومیت ومظلومیت در برابر 46 کشور مستقیم و غیرمستقیم با یه مشت بچههایی که فقط اخلاص وجودشون رو گذاشته بودن در طَبَق اطاعت و با تیزهوشی و درایت و مدیریتِ فوقالعاده [جنگ را اداره میکردند] من اینو به شما بگم و امروز ثبت بشه این قضایا. تک تک این فرماندهان بزرگ، شاید از این مزیت نسبی برخوردار بودن ولی هرگز از این مزیتهاشون استفاده نکردن که من اینجا حیفم میاد و مردانگی نیست که به شما نگم؛ برای مثال زحمات آقا محسن در زمان جنگ. مظلومیت و زحماتِ طاقتفرسایی که [آقا محسن] کشید و تمام فرماندهان قرارگاه و فرماندهان لشکرها. شما در نظر بگیرید لشکری که وقتی بازدید میکردین هیچ چی از دارا بودنِ یک صبغۀ نظامی پیدا نمیکردین، چیزی نبود ولی طرف مقابل[چنین نبود!] این جاها بود که تو این مکتب و توی این شدائد بزرگان تربیت میشدن. احمد کاظمیها، یزدانیها، رَشادیها، مردان اینجا رشد میکردن. احمد کاظمی همیشه ضجه میزد که چرا نرفت با شهید خرازی و شهید باکری؟ ولی دو تا مأموریت براش باقی مونده بود. خداوند عزوجل به این دلیل که این نظامِ مقدس، زمینه و آغازگر ظهورِ آخرین حجت خودش بر روی زمینه، یک مرد بزرگ میخواست که مشکلات این کشور رو در اوج شدائد حل بکنه و اون احمد کاظمی بود. [احمد از جنگ زنده] باقی ماند برای حل دو مشکل بزرگ کشور، یکی کردستان، که من یه خاطرهای رو میخوام اینجا محضر شما عرض بکنم که خیلی شنیدنیه! کردستانی که وقتی احمد کاظمی اومد تأمینها رو جمع کرد و عبور و مرور در کردستان 24 ساعته شد و میگفت من به شاخوبرگ کاری ندارم، میرم سراغ ریشه. و سپاه خودش رو تا عمق 200 کیلومتری عراق بالای قلعهدیزه بُرد و به ما مأموریت داده شد با استقرار سیستمهای موشکی این مأموریت رو حمایت بکنیم. گوش کنید! اینجا [کارِ] این آدم دوراندیش و بزرگ و مقتدر رو. ما اومدیم سیستمهای موشکی رو دقیقا جایی نصب کردیم که شهید بروجردی شهید شده بود. به یاد شهید بروجردی در همون نقطه سیستمهای موشکی رو که یک سیستم موشکی پیشرفته بود نصب کردیم که اینجا جا داره از دکتر قالیباف به نیکی و بزرگی یاد بکنم برای حمایت از این مأموریت... . #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #راز_فرماندهان #قالیباف https://eitaa.com/lashkarekhoban
محمود داسدار، تکنسین برق صنعتی و مسئول برق مدرس بود که در واحد تأسیسات، با یوسف قارلقی کار میکرد. آنقدر خاکی، ساده و باصفا بود که هرگز کسی از او نمیرنجید. با اینکه برادر شهید بود هیچوقت برای خودش امتیاز خاصی قائل نبود. همه میدانستند عاشق دخترکوچولویش کوثر است، بس که با هیجان از شیرینزبانی کوثر جانش میگفت. اغلب اوقات یک فازمتر دستش بود که با آن مشغول تعمیر چیزی بود. مهدی دشتبانزاده میگفت: «ما هر دفعه میگیم محمود، فلان وسیله رو درست کن، یا هر وقت کار برقی داریم، محمود با همین یه دونه فازمترش میاد درستش میکنه!»
یونس قارلقی، از وقتی متوجه لرزش دستِ محمود شده بود، چند بار دلیلش را پرسیده بود اما جوابی نگرفته بود. هر بار محمود بالبخندی موضوع را میپیچاند، اما یونس از بچهها شنید که بعد از شهادت برادرش و بهخاطر استرس کار، دست او میلرزد! وقتی دید او کارهای بزرگ برقی سیستم را در مدرس انجام میدهد به خودش جرئت داد و گفت: «آقا محمود، چرا بیرون از اینجا کارگاه نمیزنی؟ درآمدت چند برابرِ اینجا میشه، خطرات اینجا رو هم نداره!» محمود نگاه آرامی کرد و چیزی گفت که درکش دشوار بود!
ـ یونس! موندن یا رفتنِ من دست خودم نیست!
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری #شهیدان_اقتدار #شهیدان_موشکی #شهید_محمود_داسدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله و باذن الله
https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
کانال شهید حسن طهرانی مقدم، راوی بخشهایی مستند از زندگی فرمانده بیبدیل جبهه حق است که در آستانه شصتوپنجمین سالروز تولد و سیزدهمین سالروز شهادت این سردار عالیقدر ایجاد میشود.
در این کانال، بخشهایی از اثر مستند پژوهشی درباره این شهید عزیز، کتاب سه جلدی #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم روایت میشود. همچنین سایر اخبار و مطالب درباره شهید حسن طهرانیمقدم در این کانال که زیر نظر خانواده محترم ایشان و نویسنده کتاب #مرد_ابدی اداره میشود؛ خواهد آمد. انشاءالله
دوستانتان را به این کانال که مختص شهید طهرانی مقدم فعالیت خواهد کرد دعوت کنید.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#یاران_گمنام_حاج_حسن
#انتشار_برای_اولین_بار
#کتاب_مرد_ابدی
#اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
#مقدمه_کتاب_مرد_ابدی (قسمت سوم) ... برای اولین بار، به تنهایی به خانۀ ویلایی شمارۀ 19 در شهرک شهید دقایقی رفتم، به خانۀ حاج حسن طهرانی مقدم. در فضایی بسیار دوستانه با همسر و فرزند بزرگشان زینب خانم، بدون حضور نامحرمی صحبت کردم. زینب، از تلاشی گفت که بعد از شهادت پدرش آغاز کرده، اما زود فهمیده بود این کارِ سادهای نیست. او پوشهای حاوی دستنوشتهها و متن پیاده شدۀ مصاحبه با 16 نفر از اعضای اصلی خانواده و چند دوست صمیمی پدرش را به من داد. برای من، مهمتر از این گزارش، عشق عجیبی بود که از چشمان مهربان زینب میجوشید و حرارت آن را از کلماتش حس میکردم. چقدر کیمیا بود این عشق پاک خانوادگی و چقدر جامعه به آشنایی با این عشق محتاج بود!
قرار بود هفتۀ آتی با خانوادهام در تهران باشم. فرصت خوبی بود برای شرکت در یکی دو مصاحبه تا نظر قطعی بدهم که اصلا میتوانم چنین کاری را انجام دهم یا خیر.
برای بعدازظهر 11 تیر 1391، قرار مصاحبهای با یکی از دوستان قدیمی شهید گذاشته شد. اما راوی ما، ساعتی پیش از مصاحبه تماس گرفته و مصاحبه را به اول شب موکول کرده بود. با چنین مواردی در جلسات مصاحبه بیگانه نبودم، اما آن روز این بینظمی، حس ناخوشایندی ایجاد کرد. فکر میکردم علیرغم همۀ اشتیاق و حرارت درونم، شاید به خاطر خانوادهام، بهتر است عطای این کار را به لقایش ببخشم! در شرایط پیش آمده، همسرم گفت که میخواهد همراه ما بیاید. میدانستم مصاحبهای که ساعت 9 شب آغاز شود تا دیروقت طول خواهد کشید و نگرانیهای رنگارنگی داشتم؛ از مفید و جاندار نبودن مصاحبه تا طول کشیدن آن و خستگی و تشدید دردهای مدام همسرم! دل به خدا سپردم و دم غروب، با ماشینی که دنبالمان آمد به محل کار راوی جدیدمان رفتیم. او در پارکینگ به استقبال آمد و به محض دیدن همسرم روی ویلچر، به گرمی به سویش آمد و با محبت در برش کشید. سردی فضا را همین شروع گرم شکست. دقایقی بعد، ضبط دیجیتالی من و آقای طوسی روشن شد. اسم واقعی این راوی، هادی کُرانی بود اما برای حاج حسن، هاشم بود، و برای من هم، هاشم ماند! آن جلسه بیش از سهونیم ساعت طول کشید. پسرم روی زمین خالی خوابیده بود و ما، فارغ از گذر زمان، محو صحبتهای هاشم، شده بودیم. او دست ما را گرفت و از پاییز 1363 تا پاییز خونین سال 1390 رساند. دقایق آخر، با کلام او کنار پیکر فرمانده محبوبش رسیدیم که داشت پشت آمبولانس از پادگان مدرس خارج میشد. هاشم پوشش را از روی پیکرِ حسن آقا کنار زد که دیگر صورتی برایش نمانده بود، اما هاشم 27 سال با دستان لاغر و قدرتمند او آشنا بود... دستش را گذاشت روی دوست زخمی و خونین حاج حسن و با گریه گفت: «حسن آقا! تو میگفتی حتی اگه به لبوفروشی هم بری، منو با خودت میبری، حالا چرا این طوری ولم کردی؟» آن شب، در راه بازگشت، همسرم کار را تمام کرد: «این کار را قبول کن و محکم انجام بده، هر چقدر لازم باشه، من کمکت میکنم!» خدا داشت قلب ما را برای این کار بسیار بزرگ، محکم و متحد میکرد.
🍂🍃🍂🍃 #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #اثر_معصومه_سپهری #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #همسر_جانبازم https://eitaa.com/lashkarekhoban
نزدیک به دو سال از شکل گرفتن مخفیترین یگان نظامی کشور میگذشت. تا آن روز با وجود انواع مشکلات، هیچ تهدید جدیای را تجربه نکرده بودند. چند بار درست هنگام عملیات، آژیر قرمز از رادیو پخش شده بود یا هواپیمای دشمن از فراز سرشان گذشته بودند، اما لطف خدا یارشان بود وپناه امنشان، و هیچ اتفاق خاصی برایشان نیفتاده بود. در جابهجایی موشکها هم، همیشه احتمال شناسایی توسط ستون پنجم دشمن وجود داشت. جثۀ 45 تنی سکو روی تیتان با چند اسکورت و خودروی ویژه که اغلب در دل شب تردد میکرد، خاص بود و جلب توجه میکرد. بیشترِ افرادی که یگان حدید با آنها سروشکل گرفت از توپخانه آمده بودند، اما وجههٔ اطلاعاتی داشتند مثل خود حسن مقدّم، سید مجید موسوی، سید مهدی وکیلی، مجید نواب و مهدی پیرانیان. هر کس که به موشکی میپیوست حتما باید در جلسات توجیهی حفاظت شرکت میکرد. هاشم و یارانش آنقدر در اهمیت حفاظت اسرار موشکی میگفتند که بچهها حتی در یادداشتها یا روابطشان با خانواده و دوستان هم کاملا محتاطانه عمل میکردند. #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم وقتی قد و هیکل رانندهٔ تاکسی را دید، فکر کرد به هرچیزی میخورد اِلّا جاسوس! او مردی با قد متوسط و حدوداً چهلساله بود، کاملاً خونسرد، و بدون ذرهای نگرانی! بااینحال، هاشم مصمم بود هر مورد مشکوکی را با جدیت پیگیری کند.
ـ آقای نوروزی، ما میریم یه دوری بزنیم. تاکسی این آقا همینجا باشه تا برگرده!
هاشم گفت و با دوستانش، راننده را در صندلی عقب درمیان گرفتند و ماشینشان یکراست رفت سمت زندان دیزلآباد! نزدیک زندان که رسیدند، وقتی چیزی روی سرش انداختند؛ طرف حس کرد که جای خوبی نمیرود و وارفت! شروع کرد به اعتراض، ولی بیفایده بود. وقتی جلوِ یکی از سلولهای انفرادی رسیدند و رویش را باز کردند، فهمید ماجرا خیلی جدیست!
در سلول، هاشم شروع به صحبت کرد. راننده منکر حرفهایش دربارۀ موشکهای ایران نبود، ولی با لوطیبازی میگفت: «بالاخره این موشکها افتخار ماست! ما کِیف میکنیم، دم بچههای موشکی گرم!»
تا ساعت 4 بعد از ظهر، هاشم از هر راهی رفت، او خود را به بیخبری زد و نم پس نداد! اما تهلهجۀ عربیاش، در کنار گزارشی که از او داده بودند، و حسوتجربهٔ هاشم میگفت طرفْ جاسوسِ زبلیست که کارش را خیلی خوب بلد است!
نزدیک غروب، هاشم گزارشی تنظیم کرد و سراغ دادستان کرمانشاه رفت تا درخواست حکم بکند. آقای حسینی بهشوخی گفت: «آقا هاشم، تو آخر یا سر منو به باد میدی یا خودتو!» هاشم به حُسننیت و شرافت او ایمان داشت. با شوخی او خندید و گفت: «من مطمئنم طرف چیزایی داره، ولی اصلاً نم پس نمیده! چی کار باید بکنیم؟ نگرانم اتفاقی بیفته.»
ـ اجازه بده من بیام ببینمش.
حسینی خودش آمد و با فرد مظنون صحبت کرد. صحبتشان دو ساعت طول کشید! وقتی از سلول بیرون آمد گفت: «هاشم، این یه چیزی داره، ولش نکن!» شکّ هاشم بیشتر شد. فکر میکرد طرف یا واقعاً هیچ حرفی ندارد، یا استادِ استاد است!
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #اثر_معصومه_سپهری #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم https://eitaa.com/lashkarekhoban
هواپیماها باز آمدند و این بار، سمت پادگان آموزشی را به خاکوخون کشیدند. برخی از بمبها در دریاچهٔ وسط پادگان میافتاد، بدون اینکه عمل کند. بعداً فهمیدند تعداد زیادی از بمبهای عملنکرده از نوع بمبهای تأخیری یا زماندار است و قرار است بهتدریج منفجر شوند تا تلفات بیشتری بگیرند!
بالاخره هواپیماها دور شدند و نیروهای سالم از گوشهوکنار بیرون آمدند. همه بر سر میزدند و نمیدانستند با تنهای قطعه قطعه و سوختۀ شهیدان چه کنند... پادگان زیبا و باصفای شهید منتظری شده بود محشرِ بلا! جعفری چشمش افتاد به نیکنام، سربازی که آخرین روز خدمتش بود و پایش از زیر زانو قطع شده بود.
ـ یالّا برید سراغ مجروحا! ... اول مجروحا!
با آمبولانسی که داشتند شروع به تخلیۀ مجروحان به بیمارستان کرمانشاه کردند. به فرماندهشان، حسن مقدّم هم اطلاع دادند که پادگان بمباران شده!
بعد از تخلیهٔ مجروحان، نیروهای سالم باقیمانده، با دو مینیبوس از پادگان خارج شدند و به منطقهای در دشت پایین ارتفاعات رفتند که به آنجا جزیره میگفتند.
ساعت حدود چهارونیم عصر، دومین هجوم هواپیماها آغاز شد! دیگر جای چندان سالمی در پادگان نمانده بود، اما آنها باز هم بمبهایشان را بر سر پادگان ریختند و رفتند! این بار هواپیماها در ارتفاع پایین پرواز میکردند. آنقدر پایین که با تیربار کالیبر، هرجا را که گمان میکردند آدمی هست، شخم میزدند! جعفری، هداوند، و افتخاری پناه گرفته بودند که گلولهٔ کالیبر از فاصلۀ دهسانتی سرشان بر خاک نشست. هداوند آن گلوله را از خاک درآورد تا بهیادگار نگه دارد. توپ ضدهوایی بلال باز هم بهتنهایی کار میکرد. هواپیماها این بار زیاد در منطقه نماندند. آنها برای اینکه به کوه برخورد نکنند مجبور بودند از یک نقطه اوج بگیرند و برگردند، در آن لحظه، بمبهایی که پرتاب میکردند به روستای پشت کوه میافتاد و مردم روستا را بهخاکوخون میکشید!
بچههای حفاظت وقتی به پادگان رسیدند، از دیدن آن صحنههای دهشتناک شوکه شدند... آنجا زمینوزمان سوخته و به خون نشسته بود... هاشم اجازه نداد حسن و سایر بچههای متخصص موشکی به پادگان برگردند.
ـ مگه دشمن برای محو شما نیومده بود؟ این بدنهای تکهپاره، بهای حفاظت از یگان موشکی ایرانه! هیچکس از شما نباید اینجا برگرده چون ممکنه هواپیماها بازم سربرسن! #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
... در گرگومیش غروب، روشنایی برفهای پراکنده بر بلندی دشت و تپهها، صحنۀ عجیبی آفریده بود. با صدای اذانِ مغرب، راه افتادند سمت نمازخانه.
بعد از نماز عشاء، حاج حسن نافلهاش را خواند در حالی که حامد کنارش بود و میشنید که در قنوتش آیۀ «آمنالرسول» را میخوانَد. 1 بعد از نماز هم نشست و سورۀ واقعه را خواند. او هر شب قبل از خواب سعی میکرد این سوره را بخواند. 2 (پاورقیها: 1 آیات 285 و 286 سورۀ بقره، که به خواندن این آیات در هر شب و برخی نمازهای مستحب سفارش شده است. برخی مفسران معتقدند غرض کلی سورۀ بقره در این آیات گنجانده شده است.
2 در طول بیش از یازده سال پژوهش و نگارش این کتاب متوجه شدم، همسر مؤمن و باوفای شهید طهرانی مقدم بعد از شهادت حاج حسن، هر شب سورۀ مُلک و واقعه را به نیابت ایشان تلاوت میکند و اندیشیدم پیوند نورانی این زن و مرد ناگسستنیست. 😭😭 #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
از چند شبِ پیش، چراغ سولههای مدرس خاموش نشده بود. حضور حاج حسن در مدرس، به معنی حضور اکثر نیروها بود. به جز معدود افرادی که مرخصی داشتند یا شیفت حضورشان نبود، بقیه سر کار بودند و با برنامهریزی دقیقِ علی کنگرانی، به نوبت ساعاتی استراحت کرده و باز سرکارشان برمیگشتند....... 🍂🍂🍂🍂🍂 آه ای مدرس! ایپادگان کوچکی که شاهد بزرگترین کارها به دست پاکترین آدمها بودی و رازدار تلخ و شیرین کارشان، برادریشان، رزمشان، قیامشان، عروجشان ..... 😭😭🌷🌷🌷 سلام بر تو و آن 39 لالۀ پرپرت....... #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #اثر_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
کارها زنجیروار به هم پیوسته بود، همه مشغول بودند و در میان کار، زمان به سرعت میگذشت. هم کار میکردند هم گاهی صدای خندهشان بلند میشد. بعد از ظهر یک جلسۀ کاری با مهندسانِ موتور داشتند. مهران ناظمنیا یادش آمد هفتۀ قبل هم چنین جلسهای داشتند و ناهار نخورده، به آن جلسه رفته بود. جلسه تا 4 عصر طول کشید و در میان بحثِ جدیشان، حاج حسن خودش متوجه شده بود که بعضی از بچهها، دیگر انرژی ندارند! مهران با خودش گفت امروز حتما اول ناهار بخورم بعد به جلسه برم. حاج حسن، صبح کله پاچه خورده و کم نمیاره!
صدای اذان ظهر در دل مدرس طنین انداخت ... #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #کربلای_مدرس #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #اثر_معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban