نفر دوم بعد از حاج عماد، در رأس مجموعۀ موشکی حزباللّه، مردی بود که فارسی را به چندین لهجه صحبت میکرد و کار دوستان ایرانیاش را راحت کرده بود! حاج حَسّان لِلقیس از یاران امین و ویژۀ سید حسن نصراللّه، جوانی بسیار باهوش و بانفوذ در دل بچههای سپاه و حزباللّه بود. او در دانشگاه آمریکایی بیروت، مهندسی الکترونیک خوانده و استاد سیستمهای رایانهای بود. خودش خلبان پرندۀ فوق سبک بود و با اعتماد به نفس و نبوغی شگفتانگیز، به کسی تبدیل شده بود که بین دوستانش به دائرهالمعارف تکنولوژیهای نظامی دنیا معروف بود! او از هر سلاح و تکنولوژی جدید نظامی در دنیا اطلاع داشت! ( پاورقی معرفی شهید حسان للقیس: شهید حَسان اللقیس متولد 1342 در خانوادهای اصیل و مرفه در بعلبک لبنان، در کودکی همراه خانواده که برای تجارت و کار به گینه رفتند، سالها آنجا زندگی کرد. در جوانی به لبنان برگشت که زخمی جنگوخون بود. در سال 1361 با تولدِ «حرس الثوره الاسلامیه فی لبنان» (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لبنان) به آنان پیوست. به سید حسن نصراللّه نزدیک شد و در نیروهای مقاومت حزباللّه لبنان خیلی زود رشد کرد.... #مرد_ابدی #بریده_از_مرد__ابدی #زندگی_مستند_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #شهیدان_موشکی #شهید_حسان_للقیس #حزبالله_زنده_است https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
نفر دوم بعد از حاج عماد، در رأس مجموعۀ موشکی حزباللّه، مردی بود که فارسی را به چندین لهجه صحبت میک
در جنگ 33 روزه، پسر بزرگش علیرضا که مسئول امور مالی حزباللّه بود، به شهادت رسید و 6 ماه پس از آن، دختر پانزده سالهاش، آیه از دنیا رفت. خانۀ حاج حسان دو بار شناسایی و با بمباران دقیق دشمن، ویران شد، چند بار نیز اتومبیلش طعمۀ آتش دشمن شد اما مقدر بود او زنده بماند و با نبوغ خودش، حزباللّه را در کسب قدرتهای روز دنیا کمک و دشمنانش را متحیر کند. شهید حسّان اللقیس سرانجام در نیمهشب 12 آذر 1392 در پارکینگ منزلش در بعلبک، با اصابت چندین تیر به سروبدنش ترور شد و به شهادت رسید. دربارۀ این شهید، کتاب عقل درخشان، با تحقیق و قلم حمید داودآبادی از انتشارات یا زهرا منتشر شده است. ) پایان پاورقی معرفی شهید حسان للقیس #مرد_ابدی #بریده_از_مرد__ابدی #زندگی_مستند_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #شهیدان_موشکی #شهید_حسان_للقیس #حزبالله_زنده_است https://eitaa.com/lashkarekhoban
روابط بچههای حاج حسن با بچههای موشکی مقاومت خیلی نزدیک شده بود. محدودیتِ افراد در آن شرایطِ دشوار، و روحیات جهادی و اخلاصشان در هدفی مشترک، قلوبشان را یگانه کرده بود. آنها دوستانی بودند که در دل سختیها، باوجود اختلاف فرهنگ و زبان، با هم پیوند خورده بودند. در آن میان، وجود حاج حسان، کار هر دو طرف را آسان کرده بود. او مرد ثروتمندی بود که خانه و زندگیاش را وقف راه حزباللّه کرده بود. گاهی بچههای موشکی ایران مثل محمد سهرابی، سید مجید موسوی و چند نفر دیگر را چندین شب در خانۀ خودش مهمان میکرد. وقتی به تهران میآمد چنان فارسی را روان صحبت میکرد که همه فکر میکردند بچۀ ناف تهران است! او در طول چند سال، محرمانهترین مسائل موشکی حزباللّه را سامان داد و تجهیزات و ایدههای نرمافزاری را از برادران ایرانیاش گرفت. مثل عماد مغنیه و فرماندهان بزرگ دیگر، اسرائیلیها او را هم در لیست ترور داشتند. دشمن هیچگاه نفهمید شهادت در راه هدف، برای مردان جهاد، شیرینترین آرزوست. #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #شهیدان_موشکی #حزبالله_زنده_است https://eitaa.com/lashkarekhoban
🌷🌷حاج حسان للقیس، نابغۀ موشکی حزبالله ... امشب که هوای گفتن از شما به سرم زد نشستم پای خواندن وصیتنامهتان و عبارات بلند عاشقانهای که با سید داشتهای... آه! حالا چه خوشید در کنار هم .... یاران، بگذارید امشب، از قلم یک رزمندۀ نخبۀ موشکی حزبالله، احساس رزمندگان حزبالله را به فرمانده و رهبرشان بخوانیم و شریک احساسات بلند و رنج فراقشان باشیم و آن وقت با سوز دل از خدا بخواهیم بهترنی پاداش را به رهبر پرافتخار و عظیمالشان مقاومت عطا فرماندی و بهترین همرزم او را جانشینش گرداند تا حزبالله یک روز هم بیراهبر نماند. 🌷🌷🌷🌷وصیت من به رهبرم، جناب سید حسن نصرالله
سلام من به تو ای سید مقاومت و رهبر و حافظ و نگهبان مقاومت، که پیوسته آن را به انتصارات رهنمون شدی و یکی پس از دیگری افتخار برای مقاومت اسلامی رقم زدی. سید ما، جانهای ما همه فدای تو باد! اگر روز و شب، خداوند را به جهت رهبری تو در مسیر مقاومت شکر گذار باشیم حق سپاسگذاری را ادا نکردهایم.
تو تمثیل این جمله در مناجات هستی که «آنکس که تو را یافت چه گم کرد؟ و آنکس که تو را گم کرد چه یافت؟!» ما تحت رهبری تو در این مسیر مقاومت، ـ به اذن الله ـ هرگز راه را گم نخواهیم کرد.
ؤای صادق امین! مجاهدت در زیر لوای تو آن قدر شیرین است و آن چنان اطمینان و اعتماد قلبی به انسان میدهد که هیچ چیزی بر روی زمین قادر به از بین بردن آن نیست. خداوند تو را با دیده همیشه بیدارش حفظ و حراست فرماید. همان طور که فرزندم علی پیش از آنکه در عملیات «الوعد الصادق» در زیر لوای شما به شرف شهادت نایل آید، در مراسم عمومی، وظیفه حراست و حفاظت از شما را بر عهده داشت، پس از شهادت او را در خواب دیدیم که با عده ای از شهدا، همچنان عهده دار حفاظت از شما هستند.
اگر خداوند توفیق شهادت را روزیام گرداند، اهل آسمان را باخبر خواهم کرد که خداوند چطور شیعیان لبنان را به وجود رهبری چون تو که مجاهدی پرهیزگار و صادق و حکیم و شجاع و متواضع و صبور و پیروز و سرفراز هستی امتیاز بخشیده است. و نیز خواهم گفت که چگونه تو را به وجود مردمی شریف و شجاع و صبور مختص گردانیده است که بسیاری از پیامبران و امامان در طول تاریخ از آن بیبهره بودند. مردمی که دوستت دارند و اطمینان به تو دارند و یاریات می کنند و روز و شب پیوسته دعایت میکنند.
خوشا به حال تو و خوشا به سعادت آنان! از خداوند میخواهم شما را و آنان را حفظ کند و شما را نصرت عطا فرماید و آنان را به سبب شما یاری دهد، و این امت را با عطای عمر طولانی برای شما متنعم سازد، و مجاهدت طولانیات را همانند اجداد مطهرت به شهادت ختم فرماید، تا در بهشت نیز در زمره فرماندهان و امرا باشی همان گونه که در زمین امیر و فرمانده ما بودی؛ به راستی که خداوند شنوا و اجابت کننده است.
خواهش من از شما این است در مورد کوتاهیهایی که از من در دوران خدمتم سر زد، مرا مورد عفو و بخشش قرار دهی، چرا که رضایت شما به معنی رضایت خدا و رسولش و ناخشنودی شما نارضایتی خدا و رسولش است. از خدا می خواهم که من و بقیه شهیدان را با شما در کنار اباعبدالله الحسین و یارانش محشور گرداند.
در خاتمه، از جنابعالی به جهت محبت ویژه و اهتمام خاصتان به بنده و خانواده ام مخصوصا بعد از جنگ تموز (33 روزه) تشکر می کنم. ان شاء الله هیچگاه شما را از یاد نخواهیم برد. خداوند بهترین پاداش را از طرف این امت نصیبتان گرداند.
خادم شما که هرگز فراموشتان نخواهد کرد؛ حسان اللقیس #شهید_حسان_للقیس #شهید_سید_حسن_نصرالله
#شهیدان_موشکی #حزبالله_زنده_است https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آستانه سیزدهمین سالگرد عروج شهید حسن طهرانیمقدم و یارانش، با یکی از شهیدان همراهش آشنا شویم:
⚘️🌱⚘️🌱⚘️
مهندس محمد غلامی، جانشین فرماندهی پادگان مدرس بود. او که متولد سال 1351 در شهرستان بیجار بود، مهندس باهوش و خلّاقی با مدرک کارشناسی ارشد مکانیک بود که اغلب اوقات با لپتاپ در کنار حاج حسن بود و به ایدههای او جان میداد. مردی بسیار کمحرف و تودار، اما با قابلیتهای بالا که وزنۀ مطمئنی برای پروژۀ موتور موشک قائم شده بود. در خانوادهاش کسی از کار او چیزی نمیدانست. در پاسخ همسرش که دبیر فیزیک بود و دوست داشت از کار همسرش سردربیاورد، فقط میگفت: «نگفتن که بگیم!!» خودش، دفتر مهندسی و کارگاه داشت و به راحتی میتوانست از نظر کاری و مادی هر قدر میخواهد پیشرفت کند اما به حاج حسن مقدّم ایمان داشت و حرفهای او برایش در حکم سند قطعی و لازمالاجرا بود. او همۀ خطرات را به حضور در کنار سردار مقدّم و و کمک به پیشبُرد کارهایی که در مدرس انجام میشد به جان خریده بود. دوستان نزدیک مهندس غلامی میدانستند او با علم و استعداد و سوابقی که دارد میتواند در بهترین مراکز فضایی دنیا کار کند. او میگفت: «هر وقت حاج آقا منو ول کنه، خانوادمو برمیدارم میرم کانادا!»
بهخاطر همین حرفش، دوستانش به شوخی به او مهندسِ کانادایی میگفتند!
🌱🌱
لطفا مطالب را بدون لینک منتشر نکنید.
خواهشمندم اگر اصرار بر انتشار مطالب بدون لینک کانال لشکر خوبان دارید، حتما مطلب را بدون تغییر و با نام مرجع کتاب ابدی منتشر کنید.
#شهید_محمد_غلامی
#مرد_ابدی
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مهندس غلامی، مثل همۀ کسانی که به حاج حسن نزدیک بودند، از صبح تا شب میدوید تا ایدههای او را سامان دهد. از استرس زیاد کار، دچار مشکل گوارشی شده بود و دهانش مرتب زخم میشد. گاهی وقتی میخواست زن و بچهاش را ببوسد، ناراحت میشد و میگفت: «دهنم اینقدر زخمه که درد میکنه!» او آنقدر کم، تنها فرزندش طاها را میدید که گاهی روزهای جمعه، پسرکش را با خودش برای سرکشی به کارگاهها و سر کارش میبرد. طاها بچۀ شادوشلوغی بود و بودن با پدر در کارگاههای فنی خیلی برایش خوشایند بود. بعدها محمد غلامی و چند نفر از کادر مدرس، برنامۀ ثابت استخر در شبهای یکشنبه گذاشتند که بچههایشان را هم با خود ببرند. این خاطرات خوش، سهم پسران کوچکی مثل طاها غلامی، محمد حسین دشتبانزاده، سید علی میرحسینی و محمد امین شجاعی از درک جمع شاد پدرانشان بود برای یک عمر... .
#شهید_محمد_غلامی
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مردم! اقتدار امروزمان ارزان به دست نیامده. این شهید عزیز که شاید کسی جز خانواده و دوستانش او را نمیشناسند، مهندس گمنامی بود همیشه در معیت حاج حسن طهرانی مقدم و دلدادۀ او ... روز حادثه او آخرین کسی بود که به حاج حسن رسید تا بگوید کارش را تمام کرده و .... با حاج حسن به معراجی سرخ رسید... (در کتاب مرد ابدی به تفصیل آمده... درود خدا بر یاران گمنام امام زمان و روز بازآمدنشان🌷
#شهیدان_اقتدار
#شهید_محمد_غلامی
#مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
محمود داسدار، تکنسین برق صنعتی و مسئول برق مدرس بود که در واحد تأسیسات، با یوسف قارلقی کار میکرد. آنقدر خاکی، ساده و باصفا بود که هرگز کسی از او نمیرنجید. با اینکه برادر شهید بود هیچوقت برای خودش امتیاز خاصی قائل نبود. همه میدانستند عاشق دخترکوچولویش کوثر است، بس که با هیجان از شیرینزبانی کوثر جانش میگفت. اغلب اوقات یک فازمتر دستش بود که با آن مشغول تعمیر چیزی بود. مهدی دشتبانزاده میگفت: «ما هر دفعه میگیم محمود، فلان وسیله رو درست کن، یا هر وقت کار برقی داریم، محمود با همین یه دونه فازمترش میاد درستش میکنه!»
یونس قارلقی، از وقتی متوجه لرزش دستِ محمود شده بود، چند بار دلیلش را پرسیده بود اما جوابی نگرفته بود. هر بار محمود بالبخندی موضوع را میپیچاند، اما یونس از بچهها شنید که بعد از شهادت برادرش و بهخاطر استرس کار، دست او میلرزد! وقتی دید او کارهای بزرگ برقی سیستم را در مدرس انجام میدهد به خودش جرئت داد و گفت: «آقا محمود، چرا بیرون از اینجا کارگاه نمیزنی؟ درآمدت چند برابرِ اینجا میشه، خطرات اینجا رو هم نداره!» محمود نگاه آرامی کرد و چیزی گفت که درکش دشوار بود!
ـ یونس! موندن یا رفتنِ من دست خودم نیست!
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری #شهیدان_اقتدار #شهیدان_موشکی #شهید_محمود_داسدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهیدان محمود داسدار و رضا نادی شورابی
دو تن از ۳۸ نفری که همراه شهید حسن طهرانی مقدم به معراج عشق رسیدند.
#مرد_ابدی در کنار روایت جزئیات زندگی و رشد و کارهای مختلف شهید مقدم، محل آشنایی مردم با این شهیدان گمنام است.
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
#شهید_محمود_داسدار
#شهید_رضا_نادی
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
....
خیلی از بچهها که در اوایل کارشان وسیلۀ شخصی نداشتند، معمولا صبحها کنار دکۀ روزنامهفروشی در روستای قبچاق میایستادند تا سوار ماشین یکی از همکارانشان شوند. اما سجاد خواب مانده بود و همه رفته بودند. راه بعضیها خیلی دور بود. محمود داسدار از نظرآباد میآمد و رفتوآمدش به مدرس هر بار قریب چهار ساعت طول میکشید. او تا مدتها با موتور این مسیر طولانی را میپیمود! خیلیها از کرج میآمدند و چندین نفر از ملارد، شهریار و روستاهای آن اطراف. بدون وسیلۀ شخصی، رسیدن به مدرس، مکافات بود؛ هم زمان بیشتری میگرفت، هم هزینه!....
🌷⚘️🌷⚘️🌷⚘️
آبان؛ ماه شهیدان موشکی ماست... ماه شهادت مردان گمنامی که در نهایت دشواری و با تمام وجود در راه ساخت موتورها و سوخت موشکهای دوربرد زیر نظر حاج حسن طهرانی مقدم، شبانه روز در تلاش بودند... امیدوارم در مرد ابدی ، اندکی از حق این دلاورانگمنام وطن را ادا کرده باشم.
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی
#شهید_محمود_داسدار
#بچههای_مدرس
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سوخت، با کوچکترین بهانه، حادثه میآفرید. یک روز وحید رنجبر در سوله فنیِ پادگان مدرس در حال کار با دستگاه ویبره بود که اصطکاک کوچکی با سوخت، باعثِ حادثه شد. دستگاه از ناحیه ران پایش را طوری برید که خون از پایش به سقفِ بلندِ سوله میپاشید. همۀ بچهها ترسیده بودند خصوصا جوانانی که تازه وارد مدرس شده بودند. مهدی نواب که صحنه را میدید در میان جیغودادِ وحشتزدۀ بچهها، دشتبان را دید که رسید بالای سر وحید.
ـ چیه مگه؟ چه خبره؟! کم دادوفریاد کنید!
با نهیبش بچهها آرام شدند. سریع لباسی که آنجا دم دستش بود را پاره کرد و از قسمت بالای زخم، پای وحید را بستند. بلافاصله مجروح را به حسین علی سپرد که با آمبولانس به بیمارستان برساند. خودش هم بعد از آرامش اوضاع به بیمارستان رفت تا پیگیر وضع وحید باشد.
وحید اهل نمازِ اول وقت و نماز شب بود؛ پرکار و شوخ و خوشبرخورد با همه. بارها پیش آمده بود وقتی دیده بود همکارش از خستگی خوابیده، بیدارش نکرده و کار او را هم انجام داده بود.
#مرد_ابدی
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
#یاران_گمنام_حاج_حسن
#شهید_وحید_رنجبر
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک شب یونس قارلقی که باید سر ساعت برای دمازنی و وارد کردن اطلاعاتِ دما در چکلیست، سراغ سوخت میرفت، خواب مانده بود. هراسان بیدار شد و سریع سراغ چک لیست رفت اما چیزی آنجا نبود. لباس پوشید از آسایشگاه بیرون برود که وحید را دید. چک لیست دستش بود و کار را انجام داده بود.
ـ داداش! نگران نباش، حله. دیدم از زور خستگی خوابی، دیگه بیدارت نکردم.
یونس آن شبها حواسش به وحید بود. چند شب پیش هم دیده بود که نیمه شب بیدار شده و توی ظرف یک بار مصرف، دارد وضو میگیرد.
ـ چی کارمیکنی وحید؟
ـ هیچی داداش! میخوام برای خدا جانماز آب بکشم، تو بخواب!
وحید، آرام گفت و خندید. او که در پی مجروحیتش، جانباز شده بود، اواخر مهرماه 90 با موتور تصادف کرد و این بار کتفش آسیب دید! وقتی از مرخصی استعلاجی برگشت، با دشتبانزاده، علی و سید رضا در ساختمان فرماندهی، در حال گفتوگو بود که مجید جلیلوند با تکیه کلام معروفِ بچههای مدرس، گفت: «وحیدجان! دیگه رنگ و بوی شهدا رو گرفتی، تا سه نشه بازی نشه!» همه خندیدند.
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
#شهید_وحید_رنجبر
🌷🌷ممنونم که بدون لینک منتشر نمیکنید🌷🌷
https://eitaa.com/lashkarekhoban
AVSEQ01.DAT
19.47M
از کمسن ترین نیروهای پادگان مدرس بود. از همان بسیجیهای پاک ونترس و مخلصی که حاج حسن دوستشان داشت و با آنها سخت ترین کارهای سوخت موتور موشک ماهوارهبر را پیش میبرد. #وحید_شیرمحمدلو، مداح هم بود و آرزو داشت در بینالحرمین مداحی کند و به این آرزویش رسیده بود. آرزوی بزرگتر هم لابد شهادت بود که گوارایش باد، جوانی پاره تن چون علیاکبر حسین علیهالسلام #شهیدان_اقتدار #شهیدان_موشکی #شهید_وحید_شیرمحمدلو #یاران_گمنام_حاج_حسن https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم در تاریکی شب، بهسرعت سمت پادگان میرفت و افکار بدی ذهنش را آشفته بود. او به منطقه فکر میکرد؛ منطقهای که یک دشت وسیع بود و رشتهکوه خضرزنده مثل نگینی در وسطش با یکونیم تا 2 کیلومتر طول و ارتفاع 80 تا 90 متر کشیده شده بود و پادگانی چسبیده به کوه که بمباران کردنش برای چند هواپیما، کاری نداشت!
ساعت سۀ نیمهشب رسید پشت کاخ سفید! پادگان در سکوت بود و بهجز نگهبانها، همه خواب بودند. هاشم میدانست حسن قبل از اذان صبح، برای نماز شب بیدار خواهد شد. کمی صبر کرد و با روشن شدن چراغ، در زد.
ـ حسن آقا! یه خبر داریم؛ به سه شماره باید از اینجا بریم!
شروع کرد به نقل ماجرا. حسن با تعجب و دقتِ تمام، حرفهای هاشم را شنید: «اطلاعات اینجا لو رفته! قطعاً برای اینجا نقشه دارن... فوری باید تخلیه بشه.»
اتفاقا همان روزها حاجیزاده و حسن هم به این نتیجه رسیده بودند که احساس خوبی ندارند و بهترست مدتی آن پادگان را ترک کنند. صبح زود، همۀ نیروهای موشکی در پادگان فراخوانده شدند. دستور داده شد همۀ موشکها، سکوها و تجهیزاتْ بارگیری و بهسرعت از پادگان خارج شوند.
همهمهای در جمع افتاد. هنوز آفتاب سر نزده بود که بارگیریها شروع شد. اول از همه، موشکها و سکوها را از پادگان خارج کردند. دیگر برایشان مهم نبود که در طول روز، قطارِ این ماشینهای غولپیکر و عجیب در جاده جلبتوجه میکند! فقط باید از پادگان منتظری دور میشدند. بهسمت بروجرد، و از آنجا بهطرف خرمآباد و پادگان امام علی، و تعدادی به همدان رفتند. پادگانی که هنوز کامل تجهیز نشده بود و خیلی نواقص داشت، ولی در آن اضطرار بهترین پناهشان بود.
تا ظهرِ آن روز، بچههای عملیات، همۀ تجهیزات را از تونل و سولهها خارج کردند. هنگام غروب، چیزی از مجموعۀ موشکی در پادگان منتظری نبود. فقط چند نفر برای حفاظت یا ادامۀ کارهای سولهسازی ماندند. به فرماندهی پادگان آموزشی مجاور، هشدار دادند که ما بهخاطر تهدید از اینجا رفتیم، بهخاطر ما، شما را هم میزنند! اما جواب شنیدند که: «ما واسۀ آموزش بچهها چاله کَندیم و سنگر زدیم، اگه بمباران هم بشه، آسیبی نمیبینیم!»
آن شب، کلّ تجهیزات، در پادگانهای امام علی خرمآباد، ابوذر و منطقهٔ تقیآباد همدان مستقر شدند. بچههای عملیات بههمراه فرماندهشان در جای امن دیگری در همدان بودند. عقل حکم به احتیاط و صبر میکرد، اما پیام زودتر از تصورشان رسید!
ـ اینجا قیامت شده!
⚘️⚘️⚘️
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#اثر_معصومه_سپهری
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روز بیستویکم آبانماه 1365، پادگان منتظری با حضور ده پانزده نفر از پاسداران کادر موشکی بههمراه چند سرباز وظیفه، خلوتتر از همیشه بود. بخشنده، خسرویان، شاهرخی، پوربرزگر، سُلگی، جعفری و چند نفر دیگر، مشغول کارهای روزمرهشان بودند. چیزی به اذان ظهر نمانده بود. عدهای مثل غلامرضا جعفری آستین بالا زده و درحال وضو بودند. اما صدای اذان ظهر، در آژیر قرمز گم شد! ناگهان صدای هواپیماها ازطرف تنگهٔ کِنِشت شنیده شد و شش فروند هواپیما در یک ردیف ظاهر شدند، پشتسرشان شش تای دیگر و پشتسرِ آنها شش تای دیگر و... .
ـ خدایا! چه خبره؟! ... سیوشش تا هواپیما؟!
همۀ سیوشش هواپیما ابتدا یک دور کامل بهصورت دایره دور پادگان چرخیدند و بدون هیچ کاری رفتند!
ـ حی علی خیر العمل... .
اذان داشت به آخر میرسید که هواپیماها درست از روبهروی پادگان، از فراز منطقهای به نام سرابله به سمت پادگان آمدند. پادگانی با ابعاد 5/1 در 2 کیلومتر برای آن تعداد هواپیما جای خیلی کوچکی بود! در دشت روبروی پادگان، بچههای واحد مهندسی مواضع پدافندی درست کرده و توپ ضدهوایی مستقر کرده بودند که شروع به کار کردند. هواپیماها انگار پادگان را خوب میشناختند و میدانستند کجا را باید بزنند! بمبافکنها در ردیف ششتایی بالای پادگان رسیدند و راکتهایشان را رها کردند... صدای اذان در انفجار راکتهایی که به سینۀ ارتفاع میخورد، قطع شد. بالای ارتفاع، مقرّ توپ ضدهوایی 23 بود که از نخستین دقایقِ حملهٔ هوایی، شروع به کار کرد. ......باز دور زدند و برگشتند. در دومین بمباران، سولههای ترابری موشکی، سولۀ بیتالزهرا و آسایشگاه سربازان یگان موشکی بمباران شد. نیمی از سولۀ بیتالزهرا، حسینیه و نمازخانه بود، و نیم دیگرش آشپزخانه. ازدحام نیروهای باقیمانده در پادگان، درست در همان نقطه بود! چندین دقیقه انفجار پشتسر هم پادگان را بههم ریخت. غلامرضا جعفری از جایی که پناه گرفته بود صحنههای عجیبی میدید؛ سربازی که براثر ترکش، شکمش پاره شده بود، با دستش دلورودهاش را گرفته بود و میدوید... ترکشی بهبزرگی کف دست در گیجگاه یک نفر فرو رفته بود و او هراسان میان دودوغبار میدوید، دست قطعشدهای که موج انفجار از صاحبش جدا کرده بود اما هنوز انگشتانش بازوبسته میشد، خون شَتَکزده بر دیوارهای سیمانی، زمین سوخته، تکههای بدن، لباسهای دریده و سوخته، خاک، و آتش که از همهجا زبانه میکشید. پادگان منتظری کربلا شده بود... از زاغهها لهیب آتش بلند بود. صدای ناله و فریاد، بوی باروت و خاک و خون بههم پیچیده بود... دیدن آن صحنهها طاقت از کف مردان جنگ ربوده بود.
بهجز آن توپ ضد هوایی که از لحظۀ اول، یک سرباز شمالی به نام بلال با آن درحال تیراندازی بود، بقیۀ ضدهواییها خیلی زود خاموش شدند، یا اپراتورهایشان از ترس جانشان فرار کردند یا مثل توپ 57 گیر کردند و خاموش شدند! اما بلال یکتنه بالای کوه، هم خشابگذاری میکرد، هم تیراندازی میکرد، درحالیکه کمکش از ترس فرار کرده بود! هرچند ضدهواییِ او برای آن تعداد هواپیما اثری نداشت، اما صدای رگبارش، برای کسانی که در پادگانْ بیدفاع مانده بودند، صدای امید بود.....
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_موشکی
#پادگان_شهید_محمد_منتظری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
رزمندگان و اولین شهیدان موشکی کشور عزیزمان در پادگان منتظری
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
#پادگان_منتظری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بچههای موشکی، گمنام، پرکار، بیادعا ..... ما به سختی تصاویر و اسامی شهدای بمباران اولین پادگان موشکی ایران در دفاع مقدس را پیدا کردیم. البته هنوز اسامی کامل نشده است و این، شاید آخرین تلاشها برای ثبت اسامی و تصاویر این شهیدان است که اطلاعات آنها کامل نیست!
#مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
#پادگان_منتظری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
اولین شهیدان راه اقتدار موشکی جمهوری اسلامی ایران ....
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
آن شب، دردناکترین خبر این بود که فقط چهار پیکرِ قابلِ شناسایی از شهدا پیدا شده است... . یکی از شهدایی که قابلشناسایی بود مجتبی بخشنده، کادر رسمی موشکی بود که در واحد پشتیبانی خدمت میکرد. او کنار سولهٔ بیتالزهرا افتاده بود. موج انفجار لباسهایش را دریده و چندین متر دورتر پرتش کرده بود. پایش با اصابت ترکش، قطع شده بود و دهها ترکش بر سینه و بازویش نشسته بود. بچهها با دیدنش خیلی گریه کردند. مجتبی مدتی پیش به دوستانش گفته بود که به زودی پدر خواهد شد. او همسرش را همراه خودش به کرمانشاه آورده بود. بهجز آن چهار شهید، که سه نفرشان در آسایشگاه و روی تختهایشان به شهادت رسیده بودند، هیچ پیکری قابلشناسایی نبود! حتی نمیدانستند تعداد شهدایشان چند نفر است! برای به دست آوردن آمارِ شهدا، باید لیست مجروحان و افراد باقیمانده، و آمار مرخصیها را درمیآوردند، تا بفهمند آن تنهای سوخته و قطعه قطعه، متعلقبه چند شهید است!
غروب سنگین روز بیستویکم آبان، هواپیماهای بعثی باز هم آمدند تا بهخیال خودشان آخرین ضربه را بر پیکرِ در هم شکستۀ موشکی ایران بزنند! باز هم بمباران شد، ولی دیگر کسی در پادگان نبود. در غروبی تلخ، بخشی از شهدا به معراج شهدا منتقل شدند.
یگان موشکی آن روز پانزده شهید داده بود. خیلی زود فهمیدند که پادگان آموزشی هم هجده شهید داده است؛ جواد امیدی مسئول حفاظت پادگان آموزشی شهید منتظری در مرحلۀ دومِ بمباران، با هفده سربازْ پاسدار شهید شده بود و دهها تنِ دیگر هم زخمی بودند.
مجروحان را به بیمارستانهای کرمانشاه برده بودند. در بیمارستان، غلغله بود و تعداد مجروحان خیلی زیاد بود. وقتی زنان و کودکانِ مجروح را دیدند فهمیدند روستای پشت کوه، حدود شصت نفر شهید و مجروح داده است... . آن شبِ تلخ، تنها خدا میداند بر حسن و یارانش چه گذشت.
🌷⚘️🌷⚘️🌷⚘️
آری، ما برای اینکه ایران خانه شیران شود؛ خون دلها خوردهایم🇮🇷😭
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
#پادگان_منتظری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
پاورقی) شهید مجتبی بخشنده، اولین شهید از نیروهای رسمیِ یگان موشکی جمهوری اسلامیِ ایران، متولد 1338
اهمیت پاورقی در یک کتاب چیست؟
در مرد ابدی با دقت و وسواس زیاد، هر جا که احساس میکردم عموم خوانندگان، اطلاعات درستی از آن واقعه یا فرد یا مکان ندارند سعی کردم به تقاضای خوانندگان علاقمند در متنهای پاورقی پاسخ مناسبی دهم...
سرنوشت اولین پاسدار عضو یگان موشکی کشورمان با شهادت به ابدیت رسید. اما سرنوشت خانواده مکرم و تنها یادگارش زینب و ماجراهای همسر بزرگوارش، از یادمنمیرود...
انشاءالله در حیات جاوید، شاد و مسرور و راضی باشند...
#شهیدان_موشکی
#شهید_مجتبی_بخشنده
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
آن شب، دردناکترین خبر این بود که فقط چهار پیکرِ قابلِ شناسایی از شهدا پیدا شده است... . یکی از شهدا
ادامه....
طلیعۀ صبح روز بعد، یکی از سختترین کارهای عالم را پیشِرو داشتند؛ جمعآوری پیکرهای پارهپارۀ شهدایی که حتی برای دوستانشان قابل شناسایی نبودند. از تعاون سپاه تهران هم برای این کار کمک خواستند. هواپیماهای دشمن باز هم برای بمباران منطقه آمدند، اما گویی از آن بالا هم دیده میشد که چیز خاصی در پادگان سالم نمانده است! بمبهایشان را ریختند و رفتند، اما دیگر تلفاتی نداشت.
دشمن همۀ زورش را زده بود که موشکی ایران را نابود کند و در پنج نوبت پادگان را بمباران کرده بود. غافل از اینکه نهتنها همۀ تجهیزات از پادگان تخلیه شده، بلکه مهمترین بخش موشکی، یعنی تونل نعلی شکلِ زیر کوه، کاملا سالم مانده است.
در پادگان، تا چند روز، گاهی بمبی تأخیری با صدای مهیبی منفجر میشد. مخصوصاً اطراف دریاچه، بمبهای روسی تأخیری با بالا و پایین شدنِ سطح آب، منفجر میشد.
جمع کردن تکههای پراکندهٔ بدن شهدا چندین روز طول کشید! کار سخت و جانکاهی بود. از اینسو و آنسو، پشت دیواری فروریخته، بالای شاخههای درختان صنوبر، کنار بوتهها، روی دیوار و سقفی فرو ریخته، تکههای بدن شهدا را با اشکِ چشم و خونِ دل، در هفتهشت گونی بزرگ جمع کردند. در معراجِ شهدا، براساس اطلاعاتی که از جثهٔ بچهها داشتند، تا حدّ مقدور پیکرها را جدا کردند، نیمتنهای، دستی، ... لای پنبه کفن شد و در تابوتی پوشیده در پرچم سهرنگ ایران، راهی زادگاه شهدا شد.
اولین بار بود که مجموعۀ موشکی در جنگ تلفات میداد، آن هم چنین سنگین و پر اندوه. همه، دلشان خون بود. تنها دلخوشیشان این بود که سیستم موشکی را بهموقع از آن حملۀ سنگین نجات داده بودند.
شبِ کربلای منتظری، دشمن جشن گرفته بود و رادیو بغداد با تبلیغات زیاد وعدهٔ یک خبرِ خوش را به مردم عراق و دوستان صدام میداد!
آنها با مارش پیروزی اعلام کردند که 98 درصد از توان موشکی ایران را با بمبارانِ پادگان منتظری در کرمانشاه نابود کردهاند. دشمن به سیستم جاسوسی و قدرت هواییاش مطمئن بود، غافل از دست خدا که بالای همۀ دستها بود. همۀ کسانی که در جریان دستگیری جاسوسِ دشمن و نجات سیستم موشکی از آن حملۀ هوایی سنگین بودند، ایمان داشتند نجات موشکی فقط کار خدا بوده است و بس!
حسن تا آن وقت، کمْ شهادت ندیده بود. از آغاز جنگ، شهادت برادرانش علی، عبدی، علیرضا ناهیدی، حسن غازی، سید سعید موسوی، و خیلیهای دیگر را دیده بود. در جنگ، داغ پشت داغ، سینههاشان را میگداخت. خدا میدانست و خودش، که دربرابر این مصائب، خودش را نباخته بود بلکه هر بار محکمتر مشتش را گره کرده و استقامت و تلاشش را بیشتر کرده بود. حسن ایمان داشت که خدا یاریشان میکند، فقط به این شرط که تا آخرین حدِ توان، در راه خدا کوشیده باشند!
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسن مقدم وقتی با بقیۀ بچهها به پادگان برگشت، دید که از میان سولهها فقط سولۀ تدارکاتی که ابوالفضل دمیرچی و دوستانش ساخته بودند ویران نشده. واقعاً برای بچهها مایۀ تعجب بود. حسن که میخواست روحیۀ دوستانش را تغییر دهد به شوخی گفت: «اوس ابوالفضل! ما با صدام هماهنگ کرده بودیم که سولۀ شما رو نزنن!» بعد از آنهمه ناراحتی، لبخندی بر لبانشان نشست. ابوالفضل خودش رمزگشایی کرد: «حسن آقا! این کرامتِ آیتالکرسیه! من تو بنای این سوله، هر ستونی رو با آیتالکرسی درست کردم!»
آن سوله پر از تدارکات عمومی بود که چند روز بعد وقتی رضا پورمند و دوستانش در حال تخلیۀ آن بودند، درست در دقایق آخر، باز هم هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند، اما اتفاقی برایشان نیفتاد!
بعد از بمباران، بچهها هرروز منتظر دستور حملۀ موشکی بودند. دستور عملیات موشکی باید از مقامات بالا و قرارگاه اصلی جنگ صادر میشد؛ گاهی مستقیماً خود آقای هاشمی رفسنجانی دستور میداد و گاهی محسن رضایی. آنها گاهی در انتخاب هدف هم نظر میدادند، اما گزینش موضع پرتاب دست بچههای موشکی بود. همگی لحظهشماری میکردند که با پرتاب دوبارهٔ موشک، تبلیغات چندروزه و شیرینکامی دشمن را بههم بریزند! رادیو تلویزیون عراق، چندین روز بهخاطر نابودی یگان موشکی ایران، جشن و تبلیغات داشتند تا روحیۀ مردمی را که چهبسا موافق جنگ نبودند، قویتر کنند، اما ده روز بعد، حقیقت آشکار شد!
اولین روزِ آذرماه، دستور عملیات موشکی صادر شد. حسن سرِ انتخاب موضع با دوستانش مشورت کرد. نظرات متفاوت بود، اما حسن نظر خودش را قبولاند، نظری خاص و بسیار جسورانه: «بچهها! از همون جایی که خیال میکنن نابودش کردن باید بهشون ضربه بزنیم؛ از پادگان منتظری!»
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
این کار ریسک بزرگی بود. آنجا دیگر لو رفته بود و هر آن امکان داشت دوباره مورد حمله قرار بگیرد. اما بچههای موشکی میخواستند زهر این موشک را برای سردار قادسیه بیشتر کنند. قطعاً جاسوسان خبر میدادند که این موشک از دل همان پادگانی بلند شده که صدام آن را به خاکوخون کشید! دوستانِ ایران هم با شنیدن این خبر، پیام حیات را از موشکها میگرفتند. همقسم شدند برای این هدف.
زارع، سُلگی و چند نفر دیگر از بچههای واحد مهندسی قبل از همه رفتند و محوطه را کمی صاف، و موضع پرتاب را آماده کردند. کاروان موشک روی سکو و خودروهای همراه آن به پادگان منتظری رسید. سه تا چهار ساعت طول میکشید تا کارهای عملیاتی انجام و موضعْ تجهیز و موشکْ عَلَم شود.
دو ساعت بعد از غروب، فرمان آتش داده شد. این پرتاب، متفاوتتر از همۀ پرتابهای قبلی بود. وقتی نور و غرش مهیب موشک پادگان را دربرگرفت و موشک، استوار و غرّنده، شب را شکافت و بالا رفت، همۀ چشمها به اشک نشست و غریو اللّهاکبر از همه جا بلند شد. این موشک، به انتقامِ شهدایی پرتاب میشد که هنوز خون پاکشان بر خاک پادگان منتظری و روستای مجاور مانده بود. همۀ کسانی که آنجا بودند با مشتهای گرهکرده، اللّهاکبر میگفتند. سربازان در پادگان مجاور بودند و اهالی روستایی که هنوز داغدار شهدایشان بودند با شوروشوقی عجیب، با همۀ وجود تکبیر میگفتند و صدایشان به نیروهای موشکی که در منطقه پراکنده بودند، میرسید. خیلی از سربازان مثل بچههای موشکی، سجدۀ شکر میکردند. بچههای پادگان مجاور، با وجود تلفات سنگینشان در بمباران، بهمحض دیدن بچههای حسنِ مقدّم، گفته بودند: «خدا رو شکر که شما سالمید! خدا رو شکر، موشکها آسیب ندیدند!»
آن شب، آن موشک به مرکز مخابرات بغداد اصابت کرد و تماس تلفنی این شهر با خارج برای مدتی قطع شد! برنامههای تلویزیون بغداد هم قطع شد و گوینده پس از چند دقیقه با اضطرابی که نتوانست پنهانش کند برنامه را از سر گرفت... اینها چیزی بود که همه دیدند، اما اتفاقِ بزرگتر درون کاخ صدام افتاده بود. اتفاقی که خبرش یک ماه بعد به گوش حسن و دوستانش رسید.
بچههای موشکی همیشه دنبال راههایی بودند تا میزان دقت و تأثیر موشکهایشان را در خاک دشمن بفهمند. یکی از راههای کسب خبر، گفتوگو و تخلیۀ اطلاعاتی اُسرای عراقی بود و خلبانها از مهمترین اسرا بودند. یک ماه بعد از بمبارانِ پادگان، خبر خاصی به حسن رسید: «یه میگ 25 عراقی رو تو اصفهان زدن. هواپیما سقوط کرده و خلبانش زندهس و اسیر شده.»
آن روزها تبلیغات وسیعی میشد که پدافند ضدهوایی ایران، قادر به زدن میگ 25 نیست. حالا این خبر برای همۀ رزمندهها خبر خوشی بود. حسن، فوری عبدالحسین کریمی را صدا کرد.
ـ عبدالحسین! زود راه بیفت، اطلاعات خلبانو بگیر.
عبدالحسین، اصالتاً عربِ خوزستانی بود و اکثر گفتوگوها با اسرا را بر عهده داشت. حاج آقا افشار، مسئول کمپ اسرا، که با حسن مقدّم دوستی داشت، خبر داده بود که خلبان در اصفهان است. اما تا عبدالحسین آنجا برسد، اسیر را منتقل کرده بودند به کمپ گرمدره در اطراف تهران. عبدالحسین که مسیری طولانی تا اصفهان رانندگی کرده بود، بلافاصله به سمت کمپ گرمدره رفت و خلبان عراقی را پیدا کرد. یک روزِ تمام با او به پرسش و گفتوگو نشست. آنچه میشنید ارزش آنهمه دوندگی را داشت. سریع برگشت کرمانشاه و حرفهای خلبان عراقی را به حسن و بقیۀ دوستانش گفت: «من یکی از خلبانهایی بودم که پادگان منتظری رو بمباران کردم! وقتی مشخص شد مقرّ سیستم موشکی ایران تو پادگان شهید منتظری باخترانه ، ماکت اونو دقیقاً مثل خودش درست کردن. چند بار اونجا رو آزمایشی بمباران کردیم. ماکت دقیقی ساخته شده بود و ما دقیقاً میدونستیم توی مأموریتمون روی پادگان، کجا رو باید بزنیم. وقتی با سیوشش فروند هواپیما پادگان رو بمباران کردیم، به صدام حسین اطمینان دادیم که پادگان منهدم شده و از این به بعد دیگه موشکی از ایران شلیک نمیشه! این اتفاق چنان بزرگ بود که صدام به طراحان این حمله و ما خلبانها نشان شجاعت داد. اما چند روز بعد وقتی باز از ایران موشک شلیک شد، صدام نهفقط همۀ مدالها را پس گرفت، بلکه چند نفر از فرماندهان نیروی هوایی عراقو اعدام کرد!»
🍃🍂🍃🍂
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban