eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
755 دنبال‌کننده
504 عکس
185 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: m_sepehri@
مشاهده در ایتا
دانلود
موفقیتی مهم و سرنوشت‌ساز در عرصۀ تحقیقات و صنایع نظامی به‌دست آمده بود که می‌توانست آیندۀ جدیدِ قدرت موشکی ایران را رقم بزند؛ موشکی با 450 کیلوگرم سرجنگی و برد 250 کیلومتر با دقتی که حاج حسن در دفتر مهندس احمدی نوشته بود. احمدی در اولین فرصت با تلفن ماهواره‌ای ثریا با حاج حسن در مدینۀ منوره تماس گرفت و با صدایی که از شوق می‌لرزید فقط گفت: «حسن آقا! چیزی که توی دفترم نوشته بودین، اتفاق افتاد!» فاتحی جان گرفته بود و جان حسن و یارانش باز هم فاتح دشواری‌ها شده بود؛ هر دو زیبا بود و باشکوه. جان این مردانِ بزرگ، باز هم آمادۀ فتح قله‌های بلندتر بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله و باذن الله https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam کانال شهید حسن طهرانی مقدم، راوی بخش‌هایی مستند از زندگی فرمانده بی‌بدیل جبهه حق است که در آستانه شصت‌‌وپنجمین سالروز تولد و سیزدهمین سالروز شهادت این سردار عالیقدر ایجاد می‌شود. در این کانال، بخش‌هایی از اثر مستند پژوهشی درباره این شهید عزیز، کتاب سه جلدی روایت می‌شود. همچنین سایر اخبار و مطالب درباره شهید حسن طهرانی‌مقدم در این کانال که زیر نظر خانواده محترم ایشان و نویسنده کتاب اداره می‌شود؛ خواهد آمد. ان‌شاءالله دوستانتان را به این کانال که مختص شهید طهرانی مقدم فعالیت خواهد کرد دعوت کنید. https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
(قسمت سوم) ... برای اولین بار، به تنهایی به خانۀ ویلایی شمارۀ 19 در شهرک شهید دقایقی رفتم، به خانۀ حاج حسن طهرانی مقدم. در فضایی بسیار دوستانه با همسر و فرزند بزرگشان زینب خانم، بدون حضور نامحرمی صحبت کردم. زینب، از تلاشی گفت که بعد از شهادت پدرش آغاز کرده، اما زود فهمیده بود این کارِ ساده‌ای نیست. او پوشه‌ای حاوی دست‌نوشته‌ها و متن پیاده شدۀ مصاحبه با 16 نفر از اعضای اصلی خانواده و چند دوست صمیمی پدرش را به من داد. برای من، مهم‌تر از این گزارش، عشق عجیبی بود که از چشمان مهربان زینب می‌جوشید و حرارت آن را از کلماتش حس می‌کردم. چقدر کیمیا بود این عشق پاک خانوادگی و چقدر جامعه به آشنایی با این عشق محتاج بود! قرار بود هفتۀ آتی با خانواده‌ام در تهران باشم. فرصت خوبی بود برای شرکت در یکی دو مصاحبه تا نظر قطعی بدهم که اصلا می‌توانم چنین کاری را انجام دهم یا خیر. برای بعدازظهر 11 تیر 1391، قرار مصاحبه‌ای با یکی از دوستان قدیمی شهید گذاشته شد. اما راوی ما، ساعتی پیش از مصاحبه تماس گرفته و مصاحبه را به اول شب موکول کرده بود. با چنین مواردی در جلسات مصاحبه بیگانه نبودم، اما آن روز این بی‌نظمی، حس ناخوشایندی ایجاد کرد. فکر می‌کردم علیرغم همۀ اشتیاق و حرارت درونم، شاید به خاطر خانواده‌ام، بهتر است عطای این کار را به لقایش ببخشم! در شرایط پیش آمده، همسرم گفت که می‌خواهد همراه ما بیاید. می‌دانستم مصاحبه‌ای که ساعت 9 شب آغاز ‌شود تا دیروقت طول خواهد ‌کشید و نگرانی‌های رنگارنگی داشتم؛ از مفید و جاندار نبودن مصاحبه تا طول کشیدن آن و خستگی و تشدید دردهای مدام همسرم! دل به خدا سپردم و دم غروب، با ماشینی که دنبالمان آمد به محل کار راوی جدیدمان رفتیم. او در پارکینگ به استقبال آمد و به محض دیدن همسرم روی ویلچر، به گرمی به سویش آمد و با محبت در برش کشید. سردی فضا را همین شروع گرم شکست. دقایقی بعد، ضبط دیجیتالی من و آقای طوسی روشن شد. اسم واقعی ‌این راوی، هادی کُرانی بود اما برای حاج حسن، هاشم بود، و برای من هم، هاشم ماند! آن جلسه بیش از سه‌ونیم ساعت‌ طول کشید. پسرم روی زمین خالی خوابیده بود و ما، فارغ از گذر زمان، محو صحبت‌های هاشم، شده بودیم. او دست ما را گرفت و از پاییز 1363 تا پاییز خونین سال 1390 رساند. دقایق آخر، با کلام او کنار پیکر فرمانده محبوبش رسیدیم که داشت پشت آمبولانس از پادگان مدرس خارج می‌شد. هاشم پوشش را از روی پیکرِ حسن آقا کنار زد که دیگر صورتی برایش نمانده بود، اما هاشم 27 سال با دستان لاغر و قدرتمند او آشنا بود... دستش را گذاشت روی دوست زخمی و خونین حاج حسن و با گریه گفت: «حسن آقا! تو می‌گفتی حتی اگه به لبوفروشی هم بری، من‌و با خودت می‌بری، حالا چرا این طوری ولم کردی؟» آن شب، در راه بازگشت، همسرم کار را تمام کرد: «این کار را قبول کن و محکم انجام بده، هر چقدر لازم باشه، من کمکت می‌کنم!» خدا داشت قلب ما را برای این کار بسیار بزرگ، محکم و متحد می‌کرد. 🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/lashkarekhoban
آن‌قدر از برخی مواضع موشک پرتاب کرده بودند که بین مردمِ محلی معروف شده بود. مینی‌بوس‌هایی که از بیستون به کرمانشاه می‌رفتند، ایستگاهی در نزدیکی موضع پنج پله داشتند که اسمش را «ایستگاه موشکی» گذاشته بودند. بااینکه گاهی بعد از پرتاب موشک، پدافند خودی شروع به شلیک می‌کرد تا رد گم کند و به مردم القا کند که هواپیماهای عراقی حمله کرده‌اند، اما مردم بازهم متوجه اصل ماجرا شده بودند. یک روز از موضع حضرت زینب، عملیاتی داشتند که طول کشید و حدود 8 صبح پرتاب کردند. دقایقی بعد، حسن همراه علی بلالی از موضع خارج شد، سر راهشان از یک قبرستان رد می‌شدند. پسربچۀ چوپانی داشت با دم گاو بازی می‌کرد. حسن ازش پرسید: «پسر جون! چی بود؟» پسرک با زبان محلی شیرینی گفت: «موشک بود دیَه.» «کی زد؟» «شما زدین دیَه.» حسن و علی خیلی خندیدند: «ما رو باش! مثلاً حفاظت‌و رعایت می‌کنیم!» با کثرت عملیات‌های موشکی، کاملاً معلوم بود مواضع پرتاب بین مردم محلی شفاف شده، اما در آن وانفسا چاره‌ای نداشتند جز ادامۀ راه. https://eitaa.com/lashkarekhoban
صبح یکی از روزهای آبان‌ماه سال 65 بود که هاشم سراغ حسن آمد و خبر از حادثه‌ای بزرگ داد: «حسن آقا! پادگان شناسایی شده! باید هرچه زودتر اینجا رو تخلیه کنیم!» چندین تیم جاسوسی از عراق دنبال مقرّهای موشکی ایران بودند. نیروهای وزارت اطلاعات تا آن روز یکی از این تیم‌ها را دستگیر کرده بودند، اما حدس می‌زدند افراد دیگری هم در جست‌وجوی یگان موشکی ایران باشند. ـ هر خبری دربارۀ موشک بین مردم شنیدید، حساس باشید و به ما منتقل کنید. تو مجالس عمومی، مراسم‌ ختم یا عروسی، داخل تاکسی، اتوبوس و هر جای دیگه، هرجا شنیدید مثلا کسی می‌گه ماشاللّه موشک‌و از فلان‌ جا یا فلان درّه یا فلان کوه زدن، دقت کنید ببینید از روی دلسوزیه یا از این حرف‌ها، هدفی داره و می‌خواد اطلاعات دیگه‌ای بگیره. اگه طرف راننده بود، شمارۀ ماشین‌و بردارید و اطلاعات‌و سریع منتقل کنید! هاشم بارها این حرف‌ها را به مجموعه‌های اطلاعاتی کرمانشاه تذکر داده بود. بچه‌های حفاظت، از این شهر به آن پایگاه، از آن پادگان به این موضع، عین سایه دنبال گردان موشکی بودند. آنها، چند روز قبل‌وبعد از عملیات موشکی، منطقه را تحت کنترل داشتند. هجدهم آبان‌ماه، تلفنی به هاشم شد و خبری داد: «یه راننده تاکسی با آب‌وتاب از موشک تعریف می‌کنه. گویا ته‌لهجه‌ای هم داره. اینم شمارۀ تاکسی... .» هاشم معطل نکرد و از همان پادگانِ منتظری به رئیس راهنمایی ‌و رانندگی کرمانشاه زنگ زد. قبلاً در نقل‌وانتقالات سیستم موشکی، که مجبور بودند گاهی جاده‌ای را ببندند، با او ارتباط داشت و او را هم زیر بلیط موشکی آورده بود! ـ آقای نوروزی! من این تاکسی با این شماره رو تا ظهر از شما می‌خوام! دم ظهر، خبر دادند که آن تاکسی و راننده‌اش الان در راهنمایی‌ و رانندگی هستند. ـ خیلی خوبه! نگه‌شون دارید. من الان می‌آم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم وقتی قد و هیکل رانندهٔ تاکسی را دید، فکر کرد به هرچیزی می‌خورد اِلّا جاسوس! او مردی با قد متوسط و حدوداً چهل‌ساله بود، کاملاً خونسرد، و بدون ذره‌ای نگرانی! بااین‌حال، هاشم مصمم بود هر مورد مشکوکی را با جدیت پیگیری کند. ـ آقای نوروزی، ما می‌ریم یه دوری بزنیم. تاکسی این آقا همین‌جا باشه تا برگرده! هاشم گفت و با دوستانش، راننده را در صندلی عقب درمیان گرفتند و ماشین‌شان یکراست رفت سمت زندان دیزل‌آباد! نزدیک زندان که رسیدند، وقتی چیزی روی سرش انداختند؛ طرف حس کرد که جای خوبی نمی‌رود و وارفت! شروع کرد به اعتراض، ولی بی‌فایده بود. وقتی جلوِ یکی از سلول‌های انفرادی رسیدند و رویش را باز کردند، فهمید ماجرا خیلی جدی‌‌ست! در سلول، هاشم شروع به صحبت کرد. راننده منکر حرف‌هایش دربارۀ موشک‌های ایران نبود، ولی با لوطی‌بازی می‌گفت: «بالاخره این موشک‌ها افتخار ماست! ما کِیف می‌کنیم، دم بچه‌های موشکی گرم!» تا ساعت 4 بعد از ظهر، هاشم از هر راهی رفت، او خود را به بی‌خبری زد و نم پس نداد! اما ته‌لهجۀ عربی‌اش، در کنار گزارشی که از او داده بودند، و حس‌وتجربهٔ هاشم می‌گفت طرفْ جاسوسِ زبلی‌ست که کارش را خیلی خوب بلد است! نزدیک غروب، هاشم گزارشی تنظیم کرد و سراغ دادستان کرمانشاه رفت تا درخواست حکم بکند. آقای حسینی به‌شوخی گفت: «آقا هاشم، تو آخر یا سر من‌و به باد می‌دی یا خودت‌و!» هاشم به حُسن‌نیت و شرافت او ایمان داشت. با شوخی او خندید و گفت: «من مطمئنم طرف چیزایی داره، ولی اصلاً نم پس نمی‌ده! چی کار باید بکنیم؟ نگرانم اتفاقی بیفته.» ـ اجازه بده من بیام ببینمش. حسینی خودش آمد و با فرد مظنون صحبت کرد. صحبت‌شان دو ساعت طول کشید! وقتی از سلول بیرون آمد گفت: «هاشم، این یه چیزی داره، ولش نکن!» شکّ هاشم بیشتر شد. فکر می‌کرد طرف یا واقعاً هیچ حرفی ندارد، یا استادِ استاد است! https://eitaa.com/lashkarekhoban
ـ بهتره از بچه‌های وزارت اطلاعات بخوایم تیم ضدجاسوسی وزارت بیاد. تا آن روز، هاشم اجازه نداده بود کسی غیر از خودش در مسائل موشکی دخالت کند. اما به‌ناچار موافقت کرد، چون به‌راحتی نمی‌شد اتهام جاسوسی به کسی زد. با تماس دادستان، ساعاتی بعد، چند مأمور خبره آمدند و تا ساعت 12 شب با مظنون کلنجار رفتند. برای آنها هم مسجّل شده بود که آن فرد اطلاعاتی دارد... اما چه اطلاعاتی؟! هنوز کسی نمی‌دانست! حسینی، آخرِ شب برید: «هاشم! من می‌رم استراحت کنم. خبری شد به من اطلاع بده.» هاشم آرام‌ و قرار نداشت. حتی یک دقیقه هم برایش مهم بود که آن مرد زبان باز کند و بگوید کیست و مأموریتش چیست! اگر چیزی از یگان موشکی لو داده باشد چه؟! تصمیم گرفت همان دم برود سراغ حاکم شرع کرمانشاه و حکم شلاق بگیرد! می‌دانست بعد از ساعت ده شب، نگهبان‌ها کسی را راه نمی‌دهند، اما به سختی آنها را راضی کرد که با مسئولیت او، حاکم شرع را بیدار کنند. رفت پشت در اتاقش و نامه را داد و گفت که چنین مشکلی دارند و دستور اجرای حکم شلاق می‌خواهد. ـ مگه روز بریده که شما الان اومدید؟! ـ اگه می‌تونستیم تا صبح صبر می‌کردیم، اما واقعاً جای صبر نیست! ـ حالا چی می‌خواید؟ ـ هشتاد ضربه شلاق! و درصورت لزوم، تکرار بشه! حاکم شرع وقتی مختصری از ماجرا را فهمید موافقت کرد و پای حکم را امضا زد. هاشم به‌سرعت برگشت زندان. این ‌بار سختگیرتر از قبل بود... بالاخره شلاقْ زبانِ رانندهٔ مظنون را باز کرد: «صبر کنید! می‌گم! می‌گم! ما یه تیمیم. یه بابایی از من اطلاعات دربارۀ موشک‌ها خواسته. اون یه افسر ژاندارمریه تو تهران. هرچی هست دست اونه! من برای اون کار می‌کنم.» بعد هم اسم و آدرسی در تهران را داد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم دست‌بردار نبود. می‌دانست آن جاسوس با ارجاع به تهران، کارشان را سخت‌تر کرده و می‌خواهد زمان بخرد، چون اگر سر ساعات مشخصی با رابطش تماس نمی‌گرفت، آنها متوجه می‌شدند و اقدام عملیاتی می‌کردند. هاشم اجازه نداد او به داستانش ادامه دهد. پرسید: «بگو ببینم، چی به اون طرف گفتی؟» ـ من اطلاعات 14 کیلومتری غرب کرمانشاه‌و بهش دادم. گفتم که لابه‌لای کوه‌های اون‌جا موشک پرتاب شده. ـ خب! اون چی کار کرده؟ ـ نمی‌دونم! فکر می‌کنم دیروز اطلاعات‌و فرستاده! همۀ ماجرا دست هاشم آمد! بی‌معطلی سوار ماشین شد و یکراست به‌سمت پادگان منتظری حرکت کرد. در راه، به پرتاب‌های گذشته‌شان فکر می‌کرد. مدتی پیش، از محلّ پادگان منتظری، یک موشک پرتاب کرده بودند. آن روز، جلسۀ رؤسای جمهور و رهبران مصر، اردن، و عراق در بغداد برگزار می‌شد. محسن رضایی تماس گرفته بود که: «فوری باید بغدادو بزنید!» ـ آقا محسن! تا رسیدن به اولین موضع، حداقل دو ساعت طول می‌کشه! عملیاتِ آماده‌سازی تا پرتاب موشک هم حدود چهار ساعت طول می‌کشه! ـ نه! تا چهار ساعتِ دیگه جلسۀ اونا تموم می‌شه. پرتابْ بعد از اون به درد ما نمی‌خوره. باید زودتر موشک بزنید. ـ ما می‌تونیم از همین‌جایی که هستیم به دستور شما بزنیم، اما ممکنه لو بریم! ـ حسن! به‌حدی این پرتاب مهمه که به همۀ اینا می‌ارزه. باید وسط جلسهٔ صدام، موشک بخوره تو بغداد! آن پرتاب به‌سرعت از همان پادگان انجام شد! همۀ بچه‌های موشکی می‌دانستند علاوه‌بر پادگان آموزشی، در روستای پشت کوه خِضِرزنده، همه متوجه آن موشک شده‌اند. موشکی که نور خیره‌کنندۀ آتشِ عقبه‌اش منطقه را برای لحظاتی روشن کرد و صدای غرشش که ده برابر یک هواپیمای جنگی بود، هر خفته‌ای را بیدار کرد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم در تاریکی شب، به‌سرعت سمت پادگان می‌رفت و افکار بدی ذهنش را آشفته بود. او به منطقه فکر می‌کرد؛ منطقه‌ای که یک دشت وسیع بود و رشته‌کوه خضرزنده مثل نگینی در وسطش با یک‌ونیم تا 2 کیلومتر طول و ارتفاع 80 تا 90 متر کشیده شده بود و پادگانی چسبیده به کوه که بمباران کردنش برای چند هواپیما، کاری نداشت! ساعت سۀ نیمه‌شب رسید پشت کاخ سفید! پادگان در سکوت بود و به‌جز نگهبان‌ها، همه خواب بودند. هاشم می‌دانست حسن قبل از اذان صبح، برای نماز شب بیدار خواهد شد. کمی صبر کرد و با روشن شدن چراغ، در زد. ـ حسن آقا! یه خبر داریم؛ به سه شماره باید از اینجا بریم! شروع کرد به نقل ماجرا. حسن با تعجب و دقتِ تمام، حرف‌های هاشم را شنید: «اطلاعات اینجا لو رفته! قطعاً برای اینجا نقشه دارن... فوری باید تخلیه بشه.» اتفاقا همان روزها حاجی‌زاده و حسن هم به این نتیجه رسیده بودند که احساس خوبی ندارند و بهترست مدتی آن پادگان را ترک کنند. صبح زود، همۀ نیروهای موشکی در پادگان فراخوانده شدند. دستور داده شد همۀ موشک‌ها، سکوها و تجهیزاتْ بارگیری و به‌سرعت از پادگان خارج شوند. همهمه‌ای در جمع افتاد. هنوز آفتاب سر نزده بود که بارگیری‌ها شروع شد. اول از همه، موشک‌ها و سکوها را از پادگان خارج کردند. دیگر برایشان مهم نبود که در طول روز، قطارِ این ماشین‌های غول‌پیکر و عجیب در جاده جلب‌توجه می‌کند! فقط باید از پادگان منتظری دور می‌شدند. به‌سمت بروجرد، و از آنجا به‌طرف خرم‌آباد و پادگان امام علی، و تعدادی به همدان رفتند. پادگانی که هنوز کامل تجهیز نشده بود و خیلی نواقص داشت، ولی در آن اضطرار بهترین پناه‌شان بود. تا ظهرِ آن روز، بچه‌های عملیات، همۀ تجهیزات را از تونل و سوله‌ها خارج کردند. هنگام غروب، چیزی از مجموعۀ موشکی در پادگان منتظری نبود. فقط چند نفر برای حفاظت یا ادامۀ کارهای سوله‌سازی ماندند. به فرماندهی پادگان آموزشی مجاور، هشدار دادند که ما به‌خاطر تهدید از اینجا رفتیم، به‌خاطر ما، شما را هم می‌زنند! اما جواب شنیدند که: «ما واسۀ آموزش بچه‌ها چاله کَندیم و سنگر زدیم، اگه بمباران هم بشه، آسیبی نمی‌بینیم!» آن شب، کلّ تجهیزات، در پادگان‌های امام علی خرم‌آباد، ابوذر و منطقهٔ تقی‌آباد همدان مستقر شدند. بچه‌های عملیات به‌همراه فرمانده‌شان در جای امن دیگری در همدان بودند. عقل حکم به احتیاط و صبر می‌کرد، اما پیام زودتر از تصورشان رسید! ـ اینجا قیامت شده! ⚘️⚘️⚘️ https://eitaa.com/lashkarekhoban
بزرگیِ کار، هرگز حاج حسن را نترسانده بود، اما حرف‌ها، تهمت‌ها و عدم همکاری‌ها، آزرده و خسته‌اش کرده بود. به گوش خودش هم رسیده بود که «حسن مقدّم با یه عده کارگرِ بسیجی که بعضی‌هاشون اصلا دیپلم هم ندارن، وسط بیابون داره ماهواره‌بر می‌سازه!!» اما باز مثل کوه در مدرس ایستاده بود پای کارش و سنگ بچه‌هایش را به سینه می‌زد. در حالی که از قصور بعضی افراد و سازمان‌ها به شدت برآشفته می‌شد اما با اشتباهاتِ سهوی بچه‌های مدرس، برخورد متفاوتی داشت. یک بار تا به مدرس رسید، فهمید مشکلی پیش آمده. گروهی از بچه‌ها در ترکیب مواد اشتباه کرده بودند و بخشی از مواد مهمی که به سختی و با هزینۀ زیاد به دست آورده بودند، خراب شده بود! وقتی حاج حسن وارد سوله شد، بچه‌ها رنگ به چهره نداشتند و منتظر سخت‌ترین واکنش بودند، اما حاج حسن گویی اصلا خطایی نمی‌بیند، به طرفشان رفت، دست روی شانه‌شان گذاشت، تک تک‌شان را در آغوش‌ گرفت و با شوروحرارت گفت: «بچه‌ها! مبادا دلسرد بشین! ما باید این قدر کار کنیم، این‌قدر کار کنیم، این قدر از این اشتباهات بکنیم، این‌قدر تجربه کنیم و درس بگیریم که دیگه کامل به این کار مسلط بشیم. ما کار بزرگی داریم، راه مهمی داریم، نباید بترسیم، نباید ناامید بشیم، باید مقاوم باشیم و با سرسختی کار کنیم تا به زیروبم کار کاملا وارد بشیم... الانم بر‌گردین سر کارتون!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
مهدی دوست نداشت فرهاد زیاد به مدرس بیاید. هر وقت هم که برای عکاسی و فیلمبرداری می‌آمد بعد از پایانِ کار، او را سریع برمی‌گرداند. چندین بار گفته بود: «فرهاد! من راضی نیستم تو اینجا زیاد بیایی! اگه یه اتفاقی بیفته تو اقلا باش!! ... فرهاد! تو این کار نشد نداریم، اینجا همیشه تو خطریم، من دوست ندارم تو زیاد اینجا باشی، تو برای خانواده بمون!» حاج حسن هم شبیه همین احساس را داشت. آخرین پنجشنبه با رسول حامدی تماس گرفته بود که جمعه بیاید تا با هم به مدرس بروند. رسول گفته بود حتما سر وقت می‌آید، اما دقایقی بعد حاج حسن خودش دوباره تماس گرفته بود: «رسول! تو نمی‌خواد بیای! تو زن و بچه داری!!» رسول خیلی تعجب کرده و با خودش گفته بود این چه حرفیه؟! مگه حاج آقا خودش زن و بچه نداره؟! https://eitaa.com/lashkarekhoban
بعد از نماز جمعه، برادرش حاج محمد را که بین مردم دید مطمئن شد مادرش هم آنجاست. بیشترِ زحمات مادر، روی دوش محمدشان بود. حاج حسن رفت طرف ماشین. مادر با دیدن حسن، گل از گلش شکفت. سریع به پرستارش گفت: «بدو برای حسن آقا هم یه کاسه آش بگیر!» حسن با این که غذاهای آبکی را دوست داشت، اما از طعم آش زیاد خوشش نیامد. با عبدالحسین از یک کاسه خوردند. عبدالحسین یواش گفت: «حسن آقا! من نمی‌تونم، خودت بخور!» ـ منم دوسش ندارم! اما جرئت داری، اینو به مامانم بگو! مادر، پرستارش را مأمور کرده بود کاسۀ خالی را تحویل بگیرد! یک ذره آش ریخت روی تی‌شرت تمیزِ حسن. او می‌خواست آن را پاک کند! ـ حسن آقا! ایناهاش آب! عبدالحسین چشم دوخت به دستان فرمانده و مرادش که تند لکه را از روی لباسش پاک کرد و شست؛ تی‌شرت خردلی رنگ حاج حسن با آب خیس شد... 🥀🥀🥀🥀🥀 آه از ظهر روز بعد که در چنین ساعاتی، عبدالحسین از روی همان تی‌شرت پیکر شریف حاج حسن را شناخت ...... صلی الله علیک یا ابا عبدالله 😭😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
... در گرگ‌ومیش غروب، روشنایی برف‌های پراکنده بر بلندی دشت و تپه‌ها، صحنۀ عجیبی آفریده بود. با صدای اذانِ مغرب، راه افتادند سمت نمازخانه. بعد از نماز عشاء، حاج حسن نافله‌اش را خواند در حالی که حامد کنارش بود و می‌شنید که در قنوتش آیۀ «آمن‌الرسول» را می‌خوانَد. 1 بعد از نماز هم نشست و سورۀ واقعه را خواند. او هر شب قبل از خواب سعی می‌کرد این سوره را بخواند. 2 (پاورقیها: 1 آیات 285 و 286 سورۀ بقره، که به خواندن این آیات در هر شب و برخی نمازهای مستحب سفارش شده است. برخی مفسران معتقدند غرض کلی سورۀ بقره در این آیات گنجانده شده است. 2 در طول بیش از یازده سال پژوهش و نگارش این کتاب متوجه شدم، همسر مؤمن و باوفای شهید طهرانی مقدم بعد از شهادت حاج حسن، هر شب سورۀ مُلک و واقعه را به نیابت ایشان تلاوت می‌کند و اندیشیدم پیوند نورانی این زن و مرد ناگسستنی‌ست. 😭😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
از چند شبِ پیش، چراغ سوله‌های مدرس خاموش نشده بود. حضور حاج حسن در مدرس، به معنی حضور اکثر نیروها بود. به جز معدود افرادی که مرخصی داشتند یا شیفت حضورشان نبود، بقیه سر کار بودند و با برنامه‌ریزی دقیقِ علی کنگرانی، به نوبت ساعاتی استراحت کرده و باز سرکارشان برمی‌گشتند....... 🍂🍂🍂🍂🍂 آه ای مدرس! ایپادگان کوچکی که شاهد بزرگترین کارها به دست پاکترین آدمها بودی و رازدار تلخ و شیرین کارشان، برادری‌شان، رزمشان، قیامشان، عروجشان ..... 😭😭🌷🌷🌷 سلام بر تو و آن 39 لالۀ پرپرت....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
کارها زنجیروار به هم پیوسته بود، همه مشغول بودند و در میان کار، زمان به سرعت می‌گذشت. هم کار می‌کردند هم گاهی صدای خنده‌شان بلند می‌شد. بعد از ظهر یک جلسۀ کاری با مهندسانِ موتور داشتند. مهران ناظم‌نیا یادش آمد هفتۀ قبل هم چنین جلسه‌ای داشتند و ناهار نخورده، به آن جلسه رفته بود. جلسه تا 4 عصر طول کشید و در میان بحثِ جدی‌شان، حاج حسن خودش متوجه شده بود که بعضی از بچه‌ها، دیگر انرژی ندارند! مهران با خودش گفت امروز حتما اول ناهار بخورم بعد به جلسه برم. حاج حسن، صبح کله پاچه خورده و کم نمیاره! صدای اذان ظهر در دل مدرس طنین انداخت ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
با اللّه‌اکبرِ اذان، هر کس که می‌توانست به سمت نمازخانه راه افتاد. حاج حسن در صف بچه‌ها نشست و به سید رضا میرحسینی اقتدا کرد اما شاید برای اولین بار بود که از امام جماعت، عقب می‌ماند! او که همیشه نمازش را سریع می‌خواند این‌بار با طمأنینه از رکوع و سجود برمی‌خاست، گویی دوست داشت نمازشان طول یابد! گویی ندایی در قلبش برخاسته بود که بیشتر در این نماز بماند. طعم همۀ نمازهای شیرینی که خوانده بود زنده شده بود. نمازهای مسجد زینب کبری با بچه‌های محلِۀ میرزا محمود وزیر که فوتبال را ناتمام رها کرده و حق اذان را با نماز اول وقت رعایت می‌کردند. نمازهای سنگر و سوله‌های زمان جنگ، نماز بر فراز کوه‌ها، کنار جاده‌ها، وسط بیابان‌ها ... سجده‌های شکر پای سازه‌های موشکی و دعای قنوتی که هرگز از ذهن و زبان حسن کم نشده بود: «اللّهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» حالتش از چشم بچه‌ها دور نمانده بود. رسم داشتند بین دو نماز، یک صفحه قرآن بخوانند. اما کسی که قرآن را جمع می‌کرد متوجه شده بود که حاج حسن در حالی که چهارزانو نشسته قرآن را در میان دستانش گرفته و محو آیه‌هاست... قرآنِ ایشان را نگرفت! سید رضا نماز می‌خواند و سکوت قشنگی در نمازخانۀ مدرس پخش بود. تنها خدا می‌دانست تا دقایقی دیگر، این سکوت را چه صدایی در هم خواهد شکست تا راز کربلای مدرس را برملا کند. بیست‌ویکم آبان بود و 25 سال از روزی که پادگان شهید منتظری کرمانشاه، نخستین پادگان موشکی ایران، مشهد 39 تن از پاک‌ترین فرزندان ایران شده بود، می‌گذشت! ایام، رازهایی داشتند و ارواح، اِدراکی از وقت وصل! همه در حال ترک نمازخانه بودند. عده‌ای راه افتادند سمت غذاخوری اما حاج حسن رفت سمت سولۀ سوخت. مهدی نواب، اطراف میکسر بود و سلگی، دشتبان و علی مثل همیشه، کنار او. حاج حسن نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه به 1 مانده بود. منتظر رسیدنِ بچه‌ها و قطعۀ نازل بود................... https://eitaa.com/lashkarekhoban