راهی که طی کردم (۲)
🍂🍂🍂
آن جلسه تمام شد با اذان ظهر... رئیس حوزه و مدیر انتشارات تا توانستند ملامتم کردند و ... و مدیر محترم دفتر که گاهی مظلومانه رو به سویش میکردم، فقط سکوت کرد تا من قشنگ آن ضربهها را بخورم و با روحی له و آزرده از اتاق بیرون بیایم....
بیرون، دیگران تصور میکردند چه خوشبختم که کتابم ماههاست در صدر پرفروشترین کتابهاست... من اما بیرون آمدم و در طول راه گریستم تا به ماشینی برسم که قرار بود مرا پای قرار با یکی از راویان پروژه شهید حاج حسن طهرانیمقدم برساند... اشکها را بلعیدم و سعی کردم بخندم و به رو نیاورم. حتی شب، وقتی بلیط هواپیما، اوکی نشد، با سرسختی گفتم با اتوبوس برمیگردم... بهتر! میتوانستم همه راه، تنها، در دل شب و جاده ، فکر کنم و اگر دلم ترکید، کمی گریه کنم....
در تبریز، همه خستگیها را ریختم توی سکوتم. و فقطسعی کردم کار کنم... کارهای خانه که تمامی ندارد... حتی به همسر عزیزی که غمخوار واقعیام بود و میکوشید بپذیرم که سطح کار برای شهدا را از این قراردادها و امور دنیوی بالاتر ببینم و دیگر غصه نخورم، با روحیهای محکم کمی گفتم که چه شد و .... اما... اما ...
روز بعد، انگار دیگر تمام توانم برای نگه داشتن آن نقاب شاد و بیتفاوت روی صورت معصومه تمام شده باشد، فرو ریختم و با سردردی وحشتناک در حالی که تصور میکردم در حال سکتهام، به بیمارستان رفتم... بماند که چطور همسر قطع نخاعم مرا رساند و چطور تصادف کردیم و چطور من فقط میگریستم و از شدت سر درد و تهوع ... نفس نفس میزدم و بالا میآوردم و اشک میان نفسهای آلودهام میدوید و ... بماند که بیمارستان امام رضای تبریز شاهد تنهایی و رنجی بود که درون خودم میپرسیدم: چرا؟ چرا؟
و آیا حتی یک کتاب خوب، به این رنج تلخی که متحمل هستم و خانواده.ام را هم آزار میدهم، میارزید؟
😭😭😭
بعد از ام آر آی و ... تزریق آرام بخشها و ... گفتند حمله عصبیست خواستند بستری شوم و ... اما برگشتم ... خدا به زندگی و خانواده کوچکم رحم کرد...
برگشتم و ...
و مدتی بعد به ناگزیر قراردادی را امضا کردم که هییییچ حقی برای من قائل نبود جز ۶ درصد از مبلغ پشت جلد! گویی مزاحمی بودم برای هر تصمیمی که درباره کتابم میخواستند بگیرند، برای استفاده به شکل فیلم و نمایش و کتاب صوتی و حتی انتشار الکترونیکی!!
فقط زورم به اینجا رسید که حق مادی و معنوی ترجمه را به من لطف کردند که آن را هم یک روحانی متعهد و انقلابی دیگر که احساس تکلیف میکرد کتابهای تقریظ شده آقا را به کشورهای منطقه برساند، با ریا و نمایشی تلخ و نهایتا این جمله که : من دادم ترجمهشون کردن و تو برو هر کاری میتونی بکن!! باز هم مرا در حالی که بغض تلخ دیگری را فرو میخوردم به خانهام برگرداند...
😔😔😔
بعد از ۶ شهریور ۱۳۹۱، تا مدتها دیگر به حوزه هنری پایم را نگذاشتم و اگر میرفتم به خاطر دیدار خانم سیده اعظم حسینی مسئول دفتر ادبیات بانوان بود که پیش از من، با او ، سر کتاب دا، چنین رفتاری ، حتی تلختر را انجام داده بودند...
حتی نمیخواستم آب و چای حوزه را بخورم😔
اما به قول خانم حسینی باید محکمتر میشدم... باید افق نگاهم را از قد آقایان مدیر، بالاتر میبردم و بردم..
غروب شد و ۶ شهریور ۱۴۰۳ به سر رسید.
امروز من دردی ۱۲ ساله را با همراهانم فاش کردم.چون حالا دیگر گفتن این درد، لطمهای به کتابها نمیزند و حاشیهای برایشان نمیسازد.
من سکوت کردم چون نمیخواستم به خاطر امور دنیوی کتابهایم که میتوانستند زندگیهای دیگران را هم مثل زندگی خودم ، با رنگ و عطر پاک جبههها، پرطراوت کنند، صدمه ببینند...
چسبیدم به کتاب شهید طهرانی مقدم...
با اینکه دیده بودم یکی از تخصصیترین ناشران کشور چه برخوردی کرد، اما بزرگی و شکوه چیزی که در دستانم بود، کمکم کرد همه این چیزها را فراموش کنم و فقط و فقط به انجام درست و کامل کارم فکر کنم.... حاج حسن آمده بود انگار مرا از تلخکامی آن ایام رها سازد و بزرگم کند که ببین! من هم با سختیها و تلخیهای بسیار کارم را پیش بردم... ببین و یاد بگیر و فقط به کاری که خدا ماموریتش را به تو داده فکر کن..
نمیدانم، شاید روزی هم برسد که ماجرای این روزها را بخواهم بنویسم برای زمانی که دیگر نیستم. یا برای پاسخ به این پرسش که چرا دیگر کاری مثل مرد ابدی انجام ندادم در حالی که تجربهای ارزشمند از آن به دست آورده و در اوج توانایی بودم...
🍂🍂🍂
#لشکر_خوبان
#نورالدین_پسر_ایران
#مرد_ابدی
#دردهای_من
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
https://eitaa.com/lashkarekhoban