یک ماه از آغاز تهاجم همه جانبه دشمن صهیونیستی- آمریکایی به سرزمین عزیزمان گذشت. داغ شهادت بهترین فرزندان وطن را دیدیم. ویرانیهای وحشتناک را دیدیم. اشک ریختیم و با تن پاره پاره عزیزانمان وداع کردیم.
هر کدام در جایگاه خودمان امتحان دادیم. آغاز
آزمونی که هنوز به پایان نرسیده....
آزمون شرافت،
آزمون پایبندی به آنچه در تاریخ دور یا نزدیک ستودهایم. این آزمون، مختص طیف خاصی نیست. همه درگیریم.
فکر میکنم اگر عموم مردم بیشتر اهل مطالعه بودند و به طور خاص کتابهای حوزه جنگ/ دفاع مقدس را خوانده بودند، اینک حال عمومیمان چه فرقی داشت؟
برای دوره پس از جنگ ، که در عین حال میتواند دوران پیشاجنگ دیگری باشد، چه میکردیم؟
چه باید بکنیم؟
با عزیزی صحبت میکردم. هنور به قدرت موشکی خودمان شک داشت. کمی از حرفهای حاج حسن برایش گفتم. حرفهایی که لااقل ۱۴ سال پیش گفته شده است.
گفتم و از تازگی حرفهای حاج حسن طهرانیمقدم به وجد آمدم. چقدر مرور زندگی انسانهای بزرگ، زندگی را خوب میکند..
#مرد_ابدی
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
این روزها، به گفتن و شنیدن سخنان نوجوانان و جوانان گذشت. در جمع جوانان پایگاه شهید بقایی در مسجد امام جواد خیابان بهار تبریز ساعات بسیار خوبی گذشت.
گفتن از مرد ابدی و یادآوردن آن انسان والا و یاران پاکبازش، همیشه قوی میکند مرا...
سالها بود چنین مسجدی ندیده بودم. پر از پسر بچهها در طبقه بالا و صحن مسجد و دختران گوشبزنگ در پایگاه...
الحمدلله و المنه...
در دو هفته اخیر، ۱۰ جلسه کوچک و بزرگ در تبریز عزیز برگزار شده است، درباره مقاومت و مرد ابدی و ... .
باز هم آرزو کردم کاش، مردم بیش از آنها اهل کتاب بودند.
تنها خانمی که در جمع دیروز مرد ابدی را خوانده بود، میگفت در این جنگ تحمیلی آرامش داشتم، دلم قرص بود و میدانستم ما قوی هستیم🇮🇷🤍
به امید فتح نهایی
#مرد_ابدی
#لشکر_خوبان
#جلسه
#مسجد
https://eitaa.com/lashkarekhoban
🚩روایت تدفین سرداران شهید هوافضا سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر محمود باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا) قسمت اول
🚩⚘️🚩⚘️
روز تدفین شهیدان حاجیزاده و باقری، اتفاق عجیبی افتاد.
با پسرم خود را به مراسم رساندم. خیلی شلوغ بود، پارکینگ ورودی بلوک ۵۰ پر از مردم عزادار بود... در همین چند روزی که به خاطر چند مصاحبه برای روایت شهید محمود باقری وارد جمع خانواده مکرمشان شده بودم، یک حرفی از همسر مهربانش در گوشم مانده بود.
- خانم سپهری! محمود، خیلی زود هر چی مشکل پیش میاد و ازش میخوام حل میکنه! خیلی زود ...
و من نکته را گرفته بودم...
روزهایی که برای مصاحبه به منطقه مهرآباد جنوبی که برایم ناآشنا بود، میرفتم؛ به دلیل اختلال در جیپیاس، برنامههای راهبری کمک نمیکردند، فقط توجه به همین عبارت خانم باقری، و راهنمایی سریع خود شهید بود که راه را باز میکرد و مرا به موقع به مقصد میرساند.
القصه، حالا درین ازدحام صبح ۸ تیر ۱۴۰۴، بدون هیچ هماهنگی قبلی داشتم فقط با اتکا به عنایت خود شهیدان خاصه حاج محمود باقری جلو میرفتم بلکه اولا خانوادههاشان را پیدا کنم و بعد؛ ببینم راهی هست بگذارند وارد محوطه تدفین بشوم؟ میدانستم آنجا محصور و به شدت کنترل میشود.
در سیل جمعیت، میان مارش عزا و صدای نوحه، پیش از آغاز مراسم داشتم به سمت مزار شهدا میرفتم.
آنجا برایم غریب نبود. به بهانه شهید دشتبانزاده و ۵ شهید دیگر پادگان مدرس که آنجا دفن شده بودند، از سال ۱۳۹۱ آنجا را کمابیش میشناختم و بعد با کشف شهید ناصر بافقی و دو شهید دیگر موشکی در آنجا، در حیننگارش کتاب مرد ابدی، خیلی بیشتر آنجا به زیارت میرفتم، حتی گاهی برای کمی خلوت و تفکر ...
فکر میکردم مزار این دو سردار نامآور هوافضا کجای قطعه است؟ حکما نزدیک میلاد بیدی و آرمان عزیز... که جای خالی بود...
اما چرا این شهدا اینجا میخواستند دفن شوند؟
همین چند روز پیش از زبان خانم مینو حیدریجوار، همسر مکرم شهید حاجیزاده شنیده بودم که در ایام عید همین امسال، وقتی ایشان خواسته بود به زیارت شهدا بیاید، سردار حاجیزاده گفته بود او هم میخواهد بیاید و خانمش باز نگران شده بود که بهترست نیایید...
(خدایا! یعنی ما میتوانیم عمق نگرانی این زن برای همسرش را در سالیان طولانی تهدید دشمن و مبارزه در جبهههای مختلف را درک کنیم؟!😔... نه! واقعا نه!؟)
بالاخره سردار حاجیزاده هم آمده بود و همان جا در قطعه ۵۰؛ جایی که با حضور شهدای مدافع حرم معروف و محبوب و شهدای کنسولگری سوریه در عید ۱۴۰۳، حال و هوای مزار شهدای دفاع مقدس در دهه ۶۰ را تداعی میکرد، مهر آنجا به دلش نشسته بود... مخصوصا که قطعه ۵۰ درست روبه روی حرم امام خمینی عزیزمان هم هست🤍
همسر شهید حاجیزاده میگفت: حاج آقا تا ۶-۷ سال پیش میخواست در صورت شهادت کنار حاج حسن آقا( طهرانیمقدم ) دفن شود اما این اواخر چیزی نمیگفت و حالا حرف ازقطعه ۵۰ میزد به عنوان خانه ابدی.
من هم مثل اکثر مردم خبری از روند انتخاب مزار شهدا ندارم. تا مدتها سمت راست شهید طهرانیمقدم خالی بود و شاید خیلیها برایش فکر میکردند و در آرزویش بودند. از جمله رزمنده جانباز مدافع حرمی که چند بار به من پیام داده بود که میداند با این شرایط، رفتنیست و آرزو دارد آنجا کنار حاج حسن دفن شود که عاشق اوست و میخواست به خانواده شهید طهرانیمقدم بگویم تا اجازه دهند!
من هم شاید با بیرحمی عرض کرده بودم که اصلا این مسائل در حیطه اختیار و انتخاب خانواده نیست!
تا اینکه اوایل زمستان ۱۴۰۱ ناگهان دیدم سمت خالی شهید محبوب ملت ایران، مدفن آقای رستم قاسمی؛ وزیر سابق نفت شده است. یک همرزم قدیمی که البته در پی بیماری درگذشت نه شهادت در جنگ.
سپس یادمانی برای شهید ایرلو، سفیر ایران در یمن که با ترور بیولوژیک با تاخیر به ایران اعزام و با شهادتی مظلومانه به حق پیوستند
(پیکر این عزیز در صحن امامزاده صالح در تجریش مدفون است.)
حتما انتخاب محل این مزارها باید دلیلی نزد مسئولین امر داشته باشد که ما بیخبریم. هر چند از یکی از رزمندگان مدافع حرم شنیده بودم که بیشتر به پافشاری و سرسختی دوستان و ..برمیگردد که کی، کجا دفن شود!!
حالا از وقتی شنیده بودم سردار حاجیزاده مشتری قطعه ۵۰ است، تعجب کرده بودم.
و تعجب بیشتر ازین که بعضیها مانع دفن سردار باقری کنار سردار حاجیزاده شده بودند که مایه آزردگی هر دو خانواده محترم شده بود.😔
گویی کسی از شان محمود باقری، مرد گمنام موشکی خبر نداشت. 😭مردی که سردار حاجیزاده از روز انتصاب به فرماندهی هوافضا او را به عنوان فرمانده موشکی انتخاب کرد و هر سال، وقتی حاج محمود میگفت حاضرست جایش را به منتخب جدید بدهد، از سردار حاجیزاده شنید: با هم اومدیم؛ با همم میریم! 🇮🇷
#سردار_شهید_محمود_باقری
#سردار_حاجیزاده
#بهشت_زهرا
#لشکر_خوبان
#روایت_تدفین_سرداران
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (قسمت دوم)
🚩🌷🚩🌷
از میان خانمها راهی میجستم تا به سمت مزار مطهر شهدا در قطعه ۵۰ پیش بروم.
صحن بزرگ پارکینگ مملو از جمعیت بود؛ همه سیاهپوش؛ محزون؛ و خشمگین از دشمنی که عزیزان وطن را ناجوانمردانه ترور کرده بود.
داشتم به انتهای جمعیت میرسیدم که ناگهان سینه به سینه شدم با همسر محترم شهید محمود باقری.
خانم خدیجه بزرگخو، دقیق مثل نامش بود. دقیق!
ماسک زده بود و کتاب دعایی با جلد صورتی دستش بود. او را در آغوش کشیدم. عروس خانمها، خواهر شوهر و جاری محترمش را قبلا دیده بود و آنجا هم حاج خانم را حلقه کرده بودند.
- اینجا سمت مدفن شهداست؟ میتونم برم؟
- بله. ما اونجا بودیم. اومدیم در نماز شرکت کنیم، دوباره برمیگردیم.
یک حساب سرانگشتی کردم. میتوانستم چند دقیقه آنجا بمانم ولی هنوز خبری از آغاز نماز بر پیکر مطهر شهدا نبود.
-خانم حاجیزاده هم کمی جلوترند.
این را همسر شهید باقری گفت. من کمی پیش ایشان ماندم. در همین چند دیدار اخیر برخی چهرهها برایم آشنا شده بودند و داشتم با آنها سلام علیک میکردم که مریم را دیدم.
به سویش رفتم. در آغوش هم گریستیم.
- باز هم داغمون تازه شد...
مریم، همسر شهید مسیحالله قهرمانی از شهدای پادگان مدرس بود. وقتی همسرش در آبان سال ۹۰ ، همراه سردار طهرانیمقدم شهید شد دخترانش مائده و مبینا حدودا ۸ و ۱ ساله بودند. او چند سال بعد، با یکی از همکاران همسر شهیدش که او هم از بچههای خوب مدرس بود ازدواج کرد، اما خوشبختی آنها به تاراج کرونا رفت و درگذشت همسرش آقای سجاد انصاری، که غم بیپدری را برای این نازدانههای شهید کم کرده بود، باز هم داغدارشان کرد... سراغ مائده و مبینا جان را گرفتم. مائده جان، دانشجوی پزشکی و دختری باوقار و پرتلاش در آغاز راه زندگی جدید بود که خبر موفقیتهایش خوشحالم کرد.
مریم، از راهی دور، از کرج با مادرش آمده بود برای شرکت در تدفین شهدا. او مثل همه خانوادههای شهدای مدرس، علقه و ارتباطی قلبی با سردار حاجیزاده داشت و فکر میکنم مثل همه، سردار باقری را هنوز نمیشناخت.
از من سراغ همسر سردار حاجیزاده را گرفت.
او را به خانم باقری معرفی کردم.
حاج خانم، مریم را چونان دختری آشنا اکرام کرد.
رفتیم خانمحاجیزاده را پیدا کنیم.
کمی جلوتر روی صندلی نشسته بودند. زنها دورشان بودند؛ همه ساکت، محزون، منتظر...
مریم گریه میکرد. او را به خانمحاجیزاده معرفی کردم. اشک او با همه دیگران فرق داشت. او ۱۴ سال پیش همسر و همراه زندگیاش را در راه تعالی قدرت موشکی کشورش، از دست داده بود.
کاش میشد مثل وصفی که از تجربهگران زندگی پس از زندگی میشنویم، اینجا هم در یک نگاه، حال واقعی کسی را میفهمیدیم... خطوط رنج بر چهره جوان و اشک داغش را بدون پرسش درمییافتیم... اما حیف... حیف که محکوم به کلمات الکن و گاه ناتوان هستیم...
مریم زود رفت پیش مادرش، تاب آن لحظات سنگین را که یادآور عزیز شهیدش بود، گویی نداشت.
من هم تصمیم گرفتم بروم سمت محل دفن شهدا.
خانم بزرگخو جای قبلیاش بود. همان قدر آرام و مهربان. وقتی گفتم میخواهم بروم سمت مزار شهدا، پرسید : باید کارت داسته باشید که اجازه بدن، کارت داری خانم سپهری؟
نداشتم!
خواست عروسش را همراهم کند که نخواستم. بعید بود در آن ازدحام بتواند راحت آنجا برگردد.
خواست کارت خودشان را به من بدهد. انگار دلم گرم بوده باشد به حرف گذشته خودش، که: آقا محمود خیلی زود جواب میدهد،
فکر کردم اینجا هم اگر شهدا خودشان بخواهند راهم میدهند. چه نیازیست بقیه را اسیر کنم؟
جدا شدم...
جلوتر، دسته جوانان داشتند با عشق دمام میزدند. هوا گرم بود و جمعیت انبوه... حزن عالم ریخته بود توی قطعه ۵۰
آه! ای محرم... چه زود آمدی امسال!
(ادامه دارد)
#سردار_شهید_حاجیزاده
#سردار_شهید_محمود_باقری
#بهشت_زهرا
#لشکر_خوبان
#روایت_تدفین_سرداران
https://eitaa.com/lashkarekhoban
کم شد ز جمع خسته دلان یار دیگری...
سردار کریم حرمتی،
فرمانده واحد اطلاعات لشکر سرفراز عاشورا، خادم شهدا و خادم درگاه سیدالشهدا علیهالسلام که در تدارک موکب اربعین حسینی ( ایشان از مسئولان موکب رزمندگان عاشورا مستقر در سامرا بودند)دچار حادثه شده و قریب دو ماه در کما بودند، جان به جانان سپردند.
خوانندگان کتاب #لشکر_خوبان ، حاج کریم حرمتی را خوب میشناسند. او قهرمانی بیبدیل بود چه در زمان شهید مهدی باکری که بارها غم را از او زدود و چه پس از شهادت سردار عاشورایی، که تا روز آخر در خدمت جنگ بود، افسوس که خود، زبان گفتن از خویش نداشت.
ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ طُوبَىٰ لَهُمۡ وَحُسۡنُ مَـَٔابࣲ (رعد-29)
انشاءالله با یاران شهیدشان محشور باشند.
#کریم_حرمتی
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (قسمت دوم) 🚩🌷🚩🌷
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا؛ سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (قسمت سوم)
🌷🚩🌷🚩
تقریبا خیالم راحت بود که خودشان راه خواهند داد. تنها بودم و از ازدحام مردم راهی به سمت مرکز حادثه میجستم.
۱۷ روز بود پیکر این شهدا منتظر این لحظه بودد. لحظه آسودن در خاکی پاک، در خلعت شهید، بینیاز از غسل و کفن...
از روزگار دور، وقتی برای اولین بار با صدای شهید سیدمرتضی آوینی شنیده بودم که هر شهید کربلایی دارد که او را میخواند، دهها و صدها بار به آن اندیشیده و گاه در پس خاطرهای از نو یاد گرفته بودم.
يقين، کربلا، رزمگاه عشاق جهان است؛ بیخیال از حساب و مافیها، فقط به صلای عشق که به گوش عاشقان آشناست؛
یکی را به خلوت قتلگاه فکه میخواند در بهار ۱۳۷۲ [شهید سیرمرتضی آوینی،
یکی را در غربت کیسهای میخرد در هور؛ در اسفند پربلای ۱۳۶۳ [شهید مهدی باکری]
یکی را در کربلای مدرس، میپسندد در شنبهای پر راز در آبان ۱۳۹۰ [ شهید حسن طهرانیمقدم و یارانش
و این دو یار دلاور؛ امیرعلی و محمود را جایی که دشمن شناختهبود، در سحری سرخ در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴...
لحظه آرامش دو تن خسته و بیقرارست و اوج بیقراری مردم عزاداری که اکثرا تصویر سردار شهید حاجیزاده را در دست دارند.
- یعنی کسی از یاران قدیمشان برای بدرقه اینجا هست؟
از خودم میپرسم و فکر میکنم حتما. و چه بسیار یاران که ما نمیشناسیم اما یقین امروز صاحب عزایند.
رسیدهام به داربستهایی که محکم حصار کشیدهاند بین سیل مردم و جایگاه عاشقان.
از میان خانمها جدا میشوم سمت آنجا. خانمها با آرم مشخص و پر در دست که معلومست خادمالشهدا یا نیروی انتظاماتند، میگویند:
_خانم کجا؟!
توجهی نمیکنم. ممکن نیست آن دو شهید _ که حالا بیش از هر وقت دیگر شاهدند_ نخواهند راه را برایم کنند ... نخواهند فراز پایانی حضورشان روی زمین را بیواسطه حس کنم! پیش میروم آنقدر مطمئن که زنها فکر میکنند کارت توس مشتم هست و مشکلی نیست...
از چند خادم میگذرم اما یکی بازویم را میگیرد: خانوم کجا!؟کارت داری؟!
-چی؟!
-کارت؟! بدون کارت نمیشه بری؟
داری؟
بله !!!... نه!!!
نه دلم میآید بگویم نه. نه دلم میآید بگویم بله و نتوانم بفهمانم که روزی نه چندان دور، راوی جهاد اینها بودهام. پاسگی صحبتشان نشستهام... خودشان راه دادند بروم حکایت جنگ شگفتشان را بنویسم... حالا که در آغاز جنگی ناجوانمردانه چنین جام بلا نوشیدهاند، میان این همه حاضر، چطور غایب باشم و نچشم آن لحظه وداع را؟
وسط آن شلوغی و رنج، بگویم نویسنده مرد ابدی هستم؟ که چه؟! آیا کسی میفهمد؟! یا هیچ کس در این دایره، کتاب حاج حسن را نمیشناسد و غمی دیگر بارم میشود.
میگدیم: اجازه بدید عرض کنم!
-خانوم!!! بفرمایید اگه کارت ندارید معطل نکنید..
آخ! سردار حاجیزاده! میبینید ماجرا را؟ یاد اولین جلسه مصاحبهمان با شما افتادهام که نتوانستم خدمت برسم. آنروز هم شبیه همین اوضاع بود. از یادآوری تلخی آن صبح که کسی کتاب را نشناخت، حتی موقع نوشتنش در مقدمه کتاب گریهام گرفته بود:
#سردار_شهید_حاجیزاده
#سردار_شهید_محمود_باقری
#لشکر_خوبان
#روایت_تدفین_سرداران
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (قسمت دوم) 🚩🌷🚩🌷
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا؛ سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (قسمت چهارم): گرچه همۀ مصاحبهها مهم بودند اما خاطرات و راهنماییهای فرمانده محترم هوافضای سپاه و دانشمندان و محققان مسیر تحقیقات موشکی، بسیار خاص و ویژه بود. خاطرۀ اولین دیدارم با سردار حاجیزاده را هرگز از یاد نمیبرم. در ماههای اول آغاز کار، وقتی زمان اولین جلسه با سردار حاجیزاده قطعی شد و به اطلاع من رسید، کمتر از یک روز برای تهیۀ بلیط وقت داشتم! آنقدری که نگران تهیه بلیط و رسیدن به تهران بودم، نگران مصاحبه نبودم! هر جا رفتم نتوانستم بلیط پیدا کنم. ناچار، تصمیم گرفتم زودتر از همۀ دفعات قبل به فرودگاه بروم و در لیست انتظار جا بگیرم. تنها زن در آن لیست بودم، اما جا کم بود و متقاضی زیاد و تقدم بانوان هیچ معنایی نداشت! صدایم به کسی نرسید! ناگهان یاد موضوعی افتادم؛ مدتی پیش از قول آقای سید نورالدین عافی، شنیده بودم که برای سفر به شهرهای مختلف بهخاطر روایت خاطراتشان، امکانی برایشان ایجاد کردهاند که نیازی به تهیۀ بلیط از قبل ندارد و از طریق حراست فرودگاه، در پرواز برایش جایی هماهنگ میکنند. یک لحظه، فکر کردم آیا امکان دارد من هم برای یک بار، از این امتیاز بهرهمند شوم تا به این جلسۀ مهم برسم؟ با اضطراب سراغ مسئول حراست فرودگاه رفتم. خواستم بگویم کی هستم و چرا این تقاضا را میکنم... اشکم درآمد... خدایا! من حتی نمیتوانستم خودم و کارم را خوب معرفی کنم! به من توصیه کرده بودند مراقب باشم و چیزی از کتاب در هر جایی نگویم! آن مردِ محترم، حرفم را شنید ولی شاید حق داشت باور نکند که من ساعت 8 در دفتر ستاد فرماندهی هوافضا قرار مصاحبه دارم! نتوانست کاری بکند و من در حالیکه هنوز هوا تاریک بود کیف سنگینم را بر دوش کشیدم و به خانه برگشتم. در خانه، اذان صبح به دادم رسید، اشک ریختم و در سجدهای تلخ گریستم. از خدا خواستم صبر و توانم را برای ادامۀ این مسیر، بیشتر کند.
خب که چه؟! اینجا به این خانم چه بگویم؟! اگر میتوانستم برسم به آن میلههای داربست شاید آشنایی را داخل محوطه میدیدم که بتواند اذن ورود مرا بدهد!
کمی سماجت کردم و به خانم گفتم؛ اونجا مرا میشناسند! اگر نگذاشتند مطمئن باش برمیگردم.
واقعا همه دوست داشتند بروند داخل؛ همه. همه، حس صاحب عزایی داشتند که بیش از دو هفته صبر و سکوت کرده بودند در غم شهدا و حالا ، همین حالا فرصت ابراز ارادت داشتند.
حالا دیگر به میلهها رسیده بودم. مردان جوانی با لباس نظامی مامور به کنترل ورودی بودند که هیییچ کس وارد نشود. آنجا شلوغ بود و من اولین آشنا را دیدم.
سبحانالله! اما او هم این طرف میلهها بود؛ مثل چند ده نفری که اصرار و گاه التماس میکردند بروند داخل!
یک لحظه تکان خوردم.
چرا او باید این طرف باشد و کسی نداند بیشک یکی از بهترین دوستان و همرزمان این دو شهید، همین مرد است. همین مرد آبیپوش محزون که از شرایطش پیداست سکته کرده و لابد به سختی خود را تا اینجا رسانده تا این نقطه!
یعنی کسی او را نمیشناسد؟!
چرا؟!
انگار همه برنامه و فکرم عوض شد. نمیتوانستم او را آنجا منتظر و ساکت و منقلب ببینم. شاید کسی در آن شلوغی پیدا میشد و او را میشناخت و با اکرام راه میداد تو تا بیاید بر مزار خالی همرزمان عزیزش بایستد... او که شاید بهتر از همه حاضران در بهشتزهرا از ماجرای رزم حاجیزاده ودر دوران سخت جنگ ۸ ساله خبر داشت چون دیده بان توپخانه سپاه بود. دیده بان جانبازی که محبوب حسن نقدم بود و صدایش پشت بیسیم، همه آتشبارها را برای اجرای آتش به خط میکرد....
دیگر نمیخواستم خودم بروم توی آن محوطه، شاهد تدفین شهدا باشم. اما
باید برای این مرد راه باز میشد.
مردی به نام ابوالفضل مقدم... او که بارها با هم صحبت کرده بودیم. او که دیده بان محبوب حسن مقدم بود و یکی از اولین نیروهای اطلاعات موشکی در زمان جنگ تحمیلی... او که بخشی از شیرینترین و عجیبترین خاطرات کتاب مرد ابدی به روایت او بود... او که در آخرین تماس تلفنی با تاسف خبر داده بود که سکته کرده و بستریست و وقتی شرایطش بهتر شد میتواند قرار مصاحبه بگذارد.
دو سه سالی بود دیگر از ایشان خبری نداشتم و حالا میدیدم در حالی که نیمی از بدنش از بیماری ناتوان است، آنجا ایستاده تا راه باز شود برایش...
#مقدمه_کتاب_مرد_ابدی
#نورالدین_پسر_ایران
#لشکر_خوبان
#روایت_تدفین_سرداران
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا قسمت ششم 🚩⚘️🚩⚘️
حسن دوباره نگاه کرد و با تحکم گفت: «حاج ابوالفضل! بگو بسماللّه، ما رمیت بگو و بزن!»
ابوالفضل بیسیم را برداشت و به بچههای آتشبار گفت: «بابابزرگ اومده پیش من! ... آماده باشین!»
لبخندی روی صورت حسن نشست. بچههای آتشبار فکر کردند شفیعزاده رفته آنجا! ابوالفضل اولین گِرا را داد. با وجود توانایی خاصش در هدایت آتش، خیلی میترسید گلولۀ توپ وسط مردم یا در مدرسه بخورد! بنابراین کمی برد را کوتاه گفت و توپ با فاصلهای از پاسگاه زمین خورد!
حسن با عصبانیت تشر زد: «بچهپررو!!! منو مسخره میکنی!؟»
ـ حسن آقا! ... آخه ... !
ـ آخه نداره! ومارمیت بگو بزن!
ابوالفضل در فشار عجیبی بود. با دوربین باز هم پاسگاه را نگاه کرد که پرچم عراق بر فرازش میوزید. یکریز خدا را زیر لب صدا میزد! حسن چسبیده بود به دوربین. ابوالفضل گرای پاسگاه را محاسبه کرد و دکمۀ بیسیم را فشرد: «2000 تا کم کن، 150 متر چپ! ...»
ضربان تند قلبش را از شدت اضطراب میشنید! دومین گلولۀ توپ که پرتاب شد، صدای تکبیر بلند حسن بلند شد: «اللّهاکبر... اللّهاکبر!»
گلولۀ توپ مستقیم افتاده بود روی سقف پاسگاه که عرضش حداکثر ده متر بود! با همان یک گلوله، سقف پایین آمد و ساختمان فرو ریخت! در چند دقیقه، ترمینال و مدرسه از مردم خالی شدند! همان مردم در چند ساعت بهترین تبلیغات را برای ایران کردند که: «اگر ایران میخواست میتونست مردمو بزنه! اما فقط پاسگاهو زد اونم با یک گلوله!!» ..... این خاطره را چند نفر دیگر هم گفته بودند. خاطرۀ روزی که مردی چون ابوالفضل، فرماندهش را باز هم خوشحال کرده بود، مطمئن کرده بود، امیدوار کرده بود که با این مردان جوان و مومن و قوی هر کاری میشود کرد.... باورتان میشود من وسط آن ماجرا، دقایق آغاز حرکت تابوتها به سوری مرقدشان، در هجوم این خاطرات و لبخند حاج محمود و حاج حسن، دنبال آشنا بودم.... اول، آقازادۀ سردار شهید حاجیزاده را دیدم که چند روز پیش یک بار ایشان را دیده بودم. همسر مکرم شهید طهرانیمقدم مرا به عنوان نویسنده مرد ابدی معرفی کرد اما انتظار نداشتم در آن شرایط دشوار مرا به یاد داشته باشند. جملاتم در شلوغی پخش شد و به جایی نرسید. سربازی که آنجا بود میخواست ما برویم.
ـ خانم! کارت ندارید تشریف ببرید!
اگر تا دقایقی قبل، فقط خودم بودم شاید با این برخوردها میرفتم اما حالا میخواستم این مرد جانباز دیدهبان را بشناسانم که اجازه دهند برود کنار رفقایش...
قویتر از قبل ایستادم و گفتم، نه! ایشان باید بروند تو! شما ایشان را نمیشناسید، همرزم شهید طهرانی مقدم، همرزم این شهدا هستند...
دیدهبان مجروح، گریه میکرد. من زبانش شده بود انگار، ... این خوب نبود! اما چه باید میکردیم. او جنگیده بود، روایت کرده بود، تن بیمارش را تا آنجا کشانده بود ، از در بسته ناامید نشده بود...
-خب! مردان مومن! بفرمایید راه بدهید.
دلم به نجوا بود با صاحبان این مهمانی آخر و چشمم به جستجو که خیلی زود یک نفر به سمت ازدحام ما برگشت: بله! خودش بود. آقا مهدی باقری ، پسر ارشد سردار باقری که در همین روزهای اخیر پای صحبتش نشسته بودم. دیگر خیالم راحت شد. با سر سلامی کردیم و با اشاره گفتند بروم داخل. اما من دیگر تنها نبودم و باید کسی اجازه هر دوی ما را میگرفت. خواهش کردم خودشان بیایند دم ورودی! با بزرگواری از مزار جدا شدند و آمدند. بدون تعارف گفتم: آقای باقری، ایشان دوست سردار حاجیزاده و پدرتون هستند، دوست دورۀ جنگ... بگید بذارن بیان تو!
ـ خانم! اینجا شلوغه. نمیشه!
یک نفر دیگر گفت. اما من مقاومتر از این حرفها بودم.
ـ آقای باقری! بگید بذارن آقای مقدم بیاد، زیارت کنه بعد...
برگرده!
بعد چه!!؟؟ میدانستم که حق حاج ابوالفضل مقدم اینست آنجا باشد. میدانستم در هجوم یادها، این مرد، حرفهای بسیار دارد و حق همین است او هم باشد... در برای ما باز شد وقتی وارد میشدیم صدای هر دومان میلرزید. گفتم: آقای مقدم! اینجا همین از دستم براومد! اشکم راحت جاری بود. آقای مقدم اشک میریخت و تشکر میکرد و من بیشتر منقلب میشدم. در تمام سالهایی که برایم شهدا زنده بودند و سعی میکردم اگر برایشان چیزی مینویسم یا به نیتشان کاری میکنم آن را پاکیزه و خوب و کامل انجام دهم. امیدوار بودم و هستم جایی این کلمه ها وکتابها، بدون اینکه رنجی برای معرفیشان بکشم، به دادم برسند. آیا میتوان به این امید دل بست آقای محمود باقری؟! با آن لبخند رضایت و آرامش، گواه بر حال و فکر ماها، ما در چه تلاشیم و شما در چه انتظاری😭 انتظار برای خلوتی دور از اغیار با رب محبوبی که عاشق و معشوقی با هم باشند تا ابد و چرا در چنین لحظاتی حال قتیل عشق، بهترین حال نباشد؟َ
#روایت_تدفین_سرداران
#سردار_شهید_حاجیزاده
#سردار_شهید_محمود_باقری
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت تدفین سرداران شهید هوافضا سرلشکر حاجیزاده و سرلشکر باقری در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (قسمت هشتم)
🌷🚩🌷🚩🌷
هنوز خبری از همسران شهدا نبود، یا مننمیدیدم، اما مادر حاج محمود باقری آنجا بود، در دو متری قبر خالی پسرش.
همه او را ننه صدا میزدند. او که مادر ده فرزند بود و محمود سومین فرزندش بود. اما اینقدر خوب بود که گویی بزرگتر خانواده است و پناه و ستون خانواده...
چند شب پیش که همراه خانم طهرانی مقدم برای عرض ادب منزل مادر فرمانده موشکیمان رفتیم، ننه با اشک و آه باز از محمودش برایمان گفته بود. از سوز دلش و بیقراریاش در فراق این فرزند...
آن شب خانم طهرانیمقدم هم خاطرهای از مادر حاج حسن ( مرحومه حاجیه فاطمه خانم داوددخت جلیلی) گفت.
-مادرجون آنقدر بیتاب حاج حسن بود که همه نگرانش بودند. میگفت سوزش قلبم رفع نمیشود... برخی از خانواده دست به دامن علمایی شدند تا بلکه دستور العملی بدهند و سوز دل ایشان کمتر شود.. عالمی گفته بود میشود این کار را کرد اما پاداشی که این مادر در سرای ابدی به خاطر این صبر بر سوز دلش در فراق فرزندان شهیدش دارد، کم میشود.
خدایا! مقاماتی که مادران چنین شهیدانی دارند، به راستی چطور درک و وصف شدنیست...
درین چند جلسه گفتگو، از خانواده شهید باقری، خیلیها گفته بودند که همۀ برنامههای زندگی ننه با حاج محمود بود حتی دوا و دکترش. خودش عاشقانه به مادر میرسید. نمیگذاشت نیازی بماند که بقیه بخواهند انجامش دهند. فرمانده گمنام موشکی ایران، حتی برای سه ماه آینده، همه داروهای مادرش را گرفته بود. مادری که همین دو ماه پیش پسر بزرگترش را از دست داده بود. همۀ خانواده تازه لباس سیاهشان را درآورده بودند.
ننه، که میزبان آخرین شام زندگی فرزندش بود، شانزده روز گریسته بود تا انروز و لحظه وداع آخر. حالا هم روی ویلچری نشسته بود که حاج محمود همین یک هفته پیش برای او خریده بود تا راحت از خانه بیرون برود. هر چه مادر گفته بود نیاز نیست، مگر کجا قرارست برود و هر جا که لازم باشد با همین واکر میرود، محمودش کار خودش را کرده بود: بهتر است ویلچر داشته باشید، لازم میشود...
کسی نمیدانست قرار است مادر برای اولین بار با همین ویلچر نو میاید به مراسم دفن محمودش. این رسم نااستواری دنیا بود که داشت به شکلی دیگر خودش را ثابت میکرد... صدای خستۀ نالۀ مادر، زیر صدای بلند بلندگوها گم شده بود. جسم پرتلاش و خستگیناپذیر دو سردار وطن داشت به خانۀ ابدی میرسید.. .
کجا باید بایستم؟
مزار شهید حاجیزاده به ورودی نزدیکتر و شلوغتر بود... میدانستم در ازدحام آنجا، شدرست نیست باشم.
ایستادم در دورترین نقطه از ورودی محوطه تدفین.سمت چپ مزار شهید باقری بین خواهرها و خواهرزادههایش و کنار ویلچر مادرش؛ ویلچر؛ آشنای دیرین من بود، با هزار خاطره و احساس ناگفتنی... گاهی تکیه میدادم به آن میلههای فلزی که حائل بودند بین مردم و آنجا.
پیش از رسیدن تابوتها، کسی کنار مزار شهدا آمد که من هم مثل خیلیها با برخی نوحهها و روضههای او بزرگ شدم. #حاج_منصور_ارضی
کنار هر دو مزار آمد و ایستاد و زمزمههایی کرد... عکسهای حاج محمود باقری را با او دیده بودم و شنیده بودم از خیلی سال پیش، فرمانده موشکی ایران هم اهل روضههای حاج منصور بود، اما همیشه پای سهپایه دوربین، در کنج تاریک مینشست تا نه تصویری از او باشد نه توجهی جلب شود... جز جلسه آخر که مجلس مناجات و دعای عرفه بود.فرمانده گمنام موشکی ما آن روز، رفته بود جلو و نشسته بود روی صندلی در پنج شش متری حاج منصور، روبروی همه. شاید خودش میدانست همسر مهربانش خدیجه، دارد همان ساعات در بینالحرمین کربلا، برایش دعا میکند، دل میکَنَد... شاید خیالش راحت شده بود و دیگر پروایی نداشت از دیدن و شناخته شدن... .
تابوت سردار حاجیزاده روی دستها، سریع و رقص کنان وارد محوطه شد...
#روایت_تدفین_سرداران
#سردار_شهید_حاجیزاده
#سردار_شهید_محمود_باقری
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
درددل فرزند شهیدی از زندگیاش و مادرش که هم همسر شهید و هم مادر شهید است و البته من فکر میکنم خود خود شهید هم هست....
جنگها، این نسل، نسل فرزندان و خانواده شهدا را بیشتر خواهد کرد. به برخورد و افکار خودمان در نسبت با این عزیزان بهتر فکر کنیم. آیا بعد از چهلچند سال، آنقدر دانا و مجرب شدهایم که بدانیم با خانواده شهدا، با جانبازان و ... چگونه برخورد کنیم؟
کاش، ذهن و ظرف ما برای شنیدن و نوشتن درد دلها و زندگی همه همسران شهدا، قابلیت داشت. کاش قلمهای پاک و توانای بیشتری به این عرصه دل میدادند... کاش، فرصت این چنین تلف نمیشد که فقط اظهار شرمندگی و تاسف کنیم...
https://eitaa.com/lashkarekhoban
#پیام_شما
#همسر_شهید
#لشکر_خوبان
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت تدفین سرداران قسمت دوازدهم....
دیگر خبری از گلها نیست. خاک است و خاک که سنگ لحد را میپوشاند تا خلوت مبارزان راه خدا را کامل کند...تا روز بازگشت.
این مردان خدا، اینجا، سنگ نشان میشوند تا راه گمنشود.
نوحه سیدالشهدا علیهالسلام خط میاندازد در تاریخ ...
جاری میشود از سینهها و روحهای ملتهب...
میرسد به جریان تاریخی یک اتفاق؛ نبرد دائمی خیر و شر، از غدیر تا کوچه بنیهاشم و از کربلا تا ایران...
این اشک و مویه و لطمه بر غربت شهید کربلاست که نه فقط حاضران این محوطه محصور را، بلکه هر کس در دور و نزدیک را همراه کرده است.. این اشکها بر حضرت ثارالله ما را قویتر از دیروز میکند.
اگر کشتند چرا خاکت نکردند؟
کفن بر جسم صد چاکت نکردند؟
اگر کشتند چرا آبت ندادند؟😭😭😭
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیهالسلام
تمام شد روایت تدفین سرداران شهیدمان؛ حاجیزاده و باقری در شب اربعین عروجشان.
نثار روح پاک همه شهیدان جنگ تحمیلی صهیونیستی، خاصه رزمندگان شهیدمان حمد و سورهای هدیه کنیم به برکت صلوات بر حضرت محمد و آل محمد🚩🇮🇷🚩
۱۴۰۴-۵-۱
معصومه سپهری
#روایت_تدفین_سرداران
#نوحه
#لشکر_خوبان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سی سال از آن روز گذشت.
۲۰ ساله بودم، داشتم از برهوت سرگشتگی و گمبودگی میگذشتم. با چیزی به نام شهادت و شهید آشنا میشدم.
خوابی دیدم و بیدعوت و ناآشنا به تالار وحدت دانشگاه تبریز رفتم. برخی همسران شهدا را برای اولین بار دیدم؛ صفیه مدرس؛ همسر شهید مهدی باکری، نسیبه عبدالعلیزاده همسر شهید جاویدالاثر #علی_تجلایی🌷
چشمم به جمال کتابهایی خورد که به مناسبت #کنگره_بزرگداشت_سرداران_شهید_آذربایجان چاپ شده بودند: خداحافظ سردار، ستاره بدر، گمشدگان مجنون، آشنای آسمان و ...
من در نقطه صفر بودم، با سابقهای از نوشتن شعر سپید و متنهای ادبی پراحساس. اما دیگر دوست داشتم خرج حقیقت شوم. دیگر گم نشوم...
امتحاناتم سخت بود، سختتر هم شد. هنوز پایم محکم نشده بود که نویسنده یکی از همان کتابهای کنگره را دیدم. وقتی گفتم تازه نوشتن خاطرات رزمندهای بنام #مهدیقلی_رضایی را شروع کردهام، چیزی گفت که خیلی تکانم داد؛ مشمئز شدم؛ ایستادم؛ خیلی خیلی فکر کردم؛ رنج کشیدم؛ شهدا خدایی را نشانم دادند که فاصله با او به قدر یک توجه قلبی بود! به خدا و حسینش چسبیدم، خیلی فرصتهای خوب کاری و ... را در آغاز جوانی رها کردم که بشوم یک #نویسنده_خوب برای حیاتی که با شهادت ابدی میشود.
#لشکر_خوبان ده سال بعد از کنگره چاپ شد و امیدوارم مایه سربلندی همه بچههای لشکر عاشورا و مردم آذربایجان باشد.
خدای قریبم مرا با #وصیتنامه_مهدی_باکری از حیرت، نجات داد و راه انداخت.
میدانید آن فرد بمن چه گفته بود؟
- نوشتن خاطرات دیگران، مثل لیسیدن تف دیگران است!
#راز
#انتخاب
#مسیر_من
#معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban