eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
590 دنبال‌کننده
397 عکس
157 ویدیو
1 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: m_sepehri@
مشاهده در ایتا
دانلود
درست ده سال پیش، در چنین روزی، وقتی هفته دفاع مقدس تمام شده بود، شماره‌ای از تهران، گوشی را به صدا درآورد. پیامشان عجیب بود: می‌خواهیم برای کتاب لشکر خوبان در برنامه‌ای که از طرف دفتر نشر آثار مقام معظم رهبری برگزار می‌شود، مراسمی بگیریم و از تقریظ آقا بر این کتاب رونمایی شود.🌷 ماجرای من و لشکر خوبان که تا حدی در مقدمه چاپ چهارم به بعد موجود است،جزو عجیب‌ترین ماجراهای یک نویسنده با کتابش است! کتابی که با آن مشق نوشتن کردم، با آن به دنیای ۸ سال دفاع مقدس وارد شدم با آن بزرگ شدم به واسطه آن با یک جانباز نخاعی ازدواج کردم با آن فهمیدم که همه به دفاع مقدس و کتاب‌هایش نگاه مشترک ندارند! با آن ، رفتار ناشران را تجربه کردم! با آن، وارد جمع رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا شدم. با آن، باب آشنایی با خانواده شهیدانی عزیز و از یادها رفته بر من گشوده شد... با آن، سهمی از غربت بچه‌های جنگ را چشیدم! با آن فهمیدم اغراض سیاسی چطور می‌تواند آدمی را به جایی برساند که یک متن زنده از یک کتاب را تحریف کنند! وقتی دولتمردانی (!) برای لطمه زدن به عملیات کربلای ۴، به سوء استفاده از متن کتاب لشکر خوبان با تحریف آن، رو آوردند و به لطف حق، با واکنش من و راوی محترم ، موضوع جمع شد (البته بی هیچ عذرخواهی!) با آن بزرگترین جایزه کتاب دفاع مقدس را بردم! ( اثر ممتاز جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس در بخش خاطرات دیگرنوشت شد) اما باز هم بی‌توجهی مدیران مدعی فرهنگ را چشیدم! و مرهمی دیر، اما بسیار شیرین را هم با آن تجربه کردم. وقتی بعد از ۸ سال که کتاب منتشر شده بود، تازه بعد از انتشار تقریظ حضرت آقا، مدیران جریان فرهنگی کشور ، بیدار شدند و متوجه گنجی غریب شدند! و با آن به شیرین دیدار آقا با بهترین ‌ترین جمع (۱۴ نفر از رزمندگان واحد اطلاعات لشکر عاشورا) نائل شدم! سالها گذشته! ۲۹ سال از روزی که برای اولین بار صدای آقای مهدیقلی رضایی را شنیدم و به جنگ خیره شدم و دیگر نشد که برگردم، ۱۸ سال از اولین انتشار لشکر خوبان گذشته، و من گویی چون گرگ باران دیده باید همین مسیر را با با صبر و زخم ، اما سربلندی و رضایت از کاری که کردم، با کتاب شگفت انگیز دیگری طی کنم؛ با کتاب شهید حسن طهرانی مقدم! گمنام‌ترین مرد تا لحظه شهادتش! مرد ابدی! https://eitaa.com/lashkarekhoban
تصویر نخستین طرح روی جلد کتاب لشکر خوبان که نمی‌دانم کدام بزرگواری طراحی کرده بود. و از چاپ دوم به بعد، تغییر کرد، چرایش را نگفتند! اما من به رای مدیر محترم دبیر ادبیات پایداری حوزه هنری احترام قائل بودم و هستم. گرچه این چاپ، نادر و عزیز است برای من تا همیشه!
میان این روزهای ساکت بارانی، صبور و بی‌خیال و بی‌نگرانی، مطمئن از پناه امن و مدام خدا، شما را مهمان خاطره خوش روزی میکنم که دو روز دیگر دهمین سالگرد آن است🥰 خدا را از عمق وجودم شکر می‌کنم که بخشی از عمرم صرف نگارش لشکر خوبان و نگاه از نزدیک به جنگ شد. از رزمندگان و شهیدان واحد اطلاعات عملیات نوشتم که سهمشان از روایت جنگ، اغلب سکوت بود! لشکر خوبان، تنها روایت زندگی آقای مهدیقلی رضایی نبود، روایت جمعی بود که بی‌سروصدا به تکلیفشان عمل کرده بودند و چشم بیدار جبهه‌ها بودند. رزمندگانی از یادها رفته اما استوار بر عهدشان... خوشحال بودم که حالا در بهترین فرصت، در دیدار خصوصی پیر و رهبرمان، با تعدادی از همان رزمندگان همسفر شده بودیم در ۱۵ مهر ۱۳۹۲🌷 و خوشحال‌تر شدم که خستگی آن هشت سال جنگ، به گفته آن سلحشوران میدان جنگ، در آن ساعات دیدار رهبر عزیزمان، به در شد. شیرینی رضایت ولی، چه پناه خوشی‌ست برای ایام حزن و تنهایی... چند دقیقه فیلم زیر، گزارشی از آن سفر است... ص هر وقت دلتنگ می‌شوم سراغش می‌روم تا برای قدم بعدی، جان بگیرم.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز این فرمایشات آقا را فراموش نکردم و لطفشان را منحصر در شخص خود نکردم... ایمان دارم همه عزیزانی که در تنهایی، با سرسختی و استواری و عشق، در حال ثبت درست حقایق جنگ هستند، کارشان مصداق جهاد فی سبیل الله است و ان‌شاءالله مورد رضایت حق و برات عزت ما❤️آن روزها تازه در بحر ژرف خاطرات رزمندگان موشکی فرو رفته بودم... مبارک مردم ایران و رهبرم باشد ان‌شاءالله به زودی تولد اثری که برگ زرینی بر تاریخ مقاومت و عزت و غیرت اسلامی و ایرانی خواهد بود ان‌شاءالله..... و من الله التوفیق🌷
در برنامه صبحانه ایرانی، ۲۲ آبان ۱۴۰۲، اصلا متوجه نشدم که تصویر این دو کتاب عزیزم را روی دیوار ، بر قاب انداخته‌اند... امیدوارم از این کتاب‌ها، چیزی برای آخرتم بماند... برای نویسنده، لذت بسیار بزرگی‌ست، مردم کارهایش را وقتی می‌خوانند، با عشق بخوانند و بفهمند🥰 این روزها که شاید برای آخرین بار، در حال مطالعه کتاب شهید طهرانی مقدم و ویراستاری آن هستم، بیش از همیشه مشتاقم این کتاب زودتر جای خودش را در قلب و فکر و فهم و خانه مردمان عزیز میهنم پیدا کند🌿 https://eitaa.com/lashkarekhoban
این، یک برگ از کتاب بچه های سال نهم است. تصویری از غواصان گردان حبیب لشکر عاشورا در عملیات کربلای ۴ و ۵ با متنی برگرفته از کتاب لشکر خوبان اینجانب ، خاطرات برادر بزرگوارم اقلی مهدیقلی رضایی که نیروی اطلاعات عملیات و مربی غواصان بود.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
«رسول كرمي»، طلبه جواني بود كه مأموريت داشت جزر و مد را در آن قسمت كارون مطالعه كند. آنجا كمتر از يك كيلومتر با اروند فاصله داشت و تأثير جزر و مد اروند در آنجا هم دقيقا تكرار مي‏شد. با ورود نيروهاي واحد اطلاعات به آن مكان كه شامل دو ساختمان درون نخلستان و كنار كارون بود، خلاقيت بچه‏ها گل كرد و نام آنجا را از برادر كرمي وام گرفتند و آنجا شد «رسول‏آباد». ساختمان‌هاي درون نخلستان با نخل‌ها به خوبي استتار شده و حساسيت دشمن را برنمي‏انگيختند. آموزش در كارون كه ادامه همان آموزش‌هاي قبلي بود، شروع شد. بدون خبرِ عمليات و شناسايي منطقه جديد، زندگي برايمان كسل‏كننده بود. همه دلتنگِ مأموريت بودند تا اين كه يك روز مسئول واحد به رسول‏آباد آمد و طي صحبت‌هايي، عده‏اي را مشخص كرد كه من هم در ميانشان بودم. گفت: «وسايلتونم بردارين.» ناصر ديبايي، محمد پورنجف و يوسف حقايي هم جزو اين عده برگزيده شده بودند اما حميد اللهياري، يوسف صارمي، اصغر عباسقلي‏زاده و ابراهيم اصغري همان‏جا ماندند. با اين حال، باز هم ناراحت بودم كه چرا هيچ خبري از عمليات و شناسايي نيست. براي اين كه افكار و حال و هواي من در روحيه بقيه اثر سوء نگذارد، در اين مورد با كسي حرف نمي‏زدم اما حدس مي‏زدم كه ناصر ديبايي هم مثل من بيقرار است چون در طي آموزش‌ها، او هم از جان مايه مي‏گذاشت. پ.ن۱: شهید رسول کرمی و دو برادر دیگرش از رزمندگان اهل مراغه، در طول جنگ به شهادت رسیدند‌. https://eitaa.com/lashkarekhoban
مقر جديد، «قجريه» بود؛ جايي كه يگان دريايي و گردان‌هاي حبيب و ولي‌عصر(عج) مستقر بودند. آنجا در بقاياي روستايي مخروبه، محلي را براي مقر واحد در نظر گرفتيم. چهره دمق و گرفته ناصر هم حكايت حال مرا داشت. سر صحبت را باز كردم. گفت: «مهديقلی! چرا از اين شناسايي خبري نشد؟ حالا چي كار كنيم؟!» چاره‏اي جز انجام آنچه به ما سپرده مي‏شد، نداشتيم. ما براي آموزش دادن به نيروهاي غواص گردان‌هاي حبيب و ولي‏عصر به آنجا منتقل شده بوديم. در تقسيم‏بندي گردان حبيب، گروهان 2 كه مسئولش برادر «اصغر علي‏پور» بود، براي غواصي انتخاب شده بود و احمد بيرامي، مهدي حيدري و من براي آموزش اين گروهان مأمور شديم. در آموزش‌هاي والفجر 8 در كارون، سرماي زمستان جنوب را تجربه كرده بوديم اما چهره سرد و خشن كارون، چيزي نبود كه با تجربه‏هاي پيشين نرم شده باشد. لباس‌هاي غواصي به نيروها داده شد؛ لباس‌هاي دست دومي كه اكثر در عمليات والفجر 8 نيز بر تن بچه‏ها بود. زيپ اغلب لباس‌ها خراب بود و بسته نمي‏شد. بعضي جوراب نداشتند و بعضي جوراب‌ها هم اگر نبود، بهتر بود! لباس‌هايي كه براي افراد 24 و 25 ساله تهيه شده بود، بر تن نوجوانان 15 ـ 16 ساله گَل و گشاد بود. كساني كه لباس‌ها برايشان اندازه بود، به تعداد انگشتان دست بودند. در اين ميان، كامل‏ترين لباس خراب و سوراخ و گشاد، نصيب «علي برات اعتبار» شده بود. او دست و پاهاي لباسش را چند لا تا مي‏زد؛ اما گشادي لباس را چاره‏اي نمي‏شد كرد. زيپ لباس كاملاً خراب بود و چون وزنه نداشت، برادر فرج قلي‏زاده به او آجر مي‏بست و مضاف بر همه اينها، آرپي‏جي هم برمي‏داشت و قشنگ مي‏رفت ته آب! با اين حال و روز وقتي وارد آب مي‏شد، از چند جهت بدنش در معرض جريان‌هاي آب قرار مي‏گرفت و فرو رفتنش در آب قابل پيش‏بيني بود. بارها و بارها او را از آب بيرون كشيده بودم اما او حتي در همان حال، آرپي‏جي سنگينش را وِل نكرده بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آن جمع، محمود نوجوان چهارده ‏ساله‏اي بود كه حتي قبل از اين كه وارد آب شود، از شدت سرما مي‏لرزيد و وارد آب كه مي‏شد، عضله‏هاي پايش مي‏گرفت. يك‏بار در مقابل چشمانم بيهوش شد. همه بدنش كرخت شده بود و قدرت حركت نداشت. به سرعت به سويش رفتم و او را با شنا از آب خارج و روي ساحل كارون دراز كردم. مدتي طول كشيد تا حال خود را بازيافت. مي‏دانستم كه هواي بيرون آب سردتر است و تحمل سرماي آب، آسان‏تر از سوز هواي خشك و سرد بيرون است. تازه داشت چشم‌هايش را باز مي‏كرد. وقتي متوجه شد كه بيرون آب است، گريه كرد و در حالي كه صدايش مي‏لرزيد گفت: «شما مي‏خواين من غواص نشم، شما ...» گرچه سالها حضور در جمع رزمندگان مرا بارها با چنين روحيه‏هايي مواجه كرده بود اما شرايط باورنكردني غواصي در آن آب سرد، چنان بود كه شنيدن اين كلمات در آن وضع، برايم غيرمنتظره و تعجب‏آور بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آخرين روزهاي سرد پاييزي، ساعتها حضور در آب سرد و منجمدكننده، عامل مهمي بود كه باعث مي‏شد آدم ادرارش را داخل آب و در لباس غواصي دفع كند. چاره‏اي جز اين نبود و خود اين باعث شده بود كه همه بعد از خروج از آب حتما خود را با آب بشويند. بچه‏هاي اطلاعات كه در اين قبيل موارد كاركشته و مجرب بودند، خيلي زود فكري براي اين مشكل كردند. در مقرمان يك تانكر پيدا كرديم؛ يك لوله بلند به تانكر بستيم و پايين تانكر، جايي براي گذاشتن چوب و هيزم آماده كرديم. با روشن كردن آتش، آب تانكر گرم مي‏شد و ما هر بار بعد از اتمام آموزش، سريع بدان‏سو مي‏دويديم، لباس‌هاي غواصي را در می‌آورديم و با آب گرم استحمام مي‏كرديم اما بسياري از بچه‏‌هاي گروهان، در اسكله‏اي كه پايين‏تر از گردان ولي‏عصر بود، لباس‌هايشان را مي‏كندند و با آب سرد و يخ‏زده خود را مي‏شستند. معمولاً در گودي‏ها و چاله‌‏هاي اطراف چادرها آب جمع مي‏شد و هر صبح ما به راحتي مي‏توانستيم سطح آب را كه يخ‏زده بود، ببينيم. بنابراين مطمئن بوديم كه در ساعاتي از روز، دماي آب صفر درجه است اما بچه‏ها با همين آب سرد خود را مي‏شستند و غسل مي‏كردند. پ.ن: ماجرای غسل رزمندگان در جبهه، در شرایط مختلف، اگر از لابلای خاطرات مختلف رزمندگان دربیاید و مورد تامل باشد، مخصوصا برای نوجوانان و مربیان، یکی از مواقفی‌ست که یادمان می‌دهد چطور انسان می‌تواند بزرگ و پاک شود.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
سختگيري‌هايي مي‏كردم كه شايد در بقيه گردان‌ها اعمال نمي‏شد. تا جايي كه همه نيروهاي ستون به حدي از توانايي رسيدند كه مي‏توانستند از تنگه‏اي صد و پنجاه متري عبور كنند؛ بدون اين كه جريان آب بتواند آنها را به چپ يا راست منحرف كند. در طول آموزش متوجه شده بودم كه بعضي از بچه‏ها در فين زدن تنبلي مي‏كنند. اين افراد را شناسايي مي‏كردم و آنها را در اول ستون مي‏گذاشتم كه مجبور به فين زدن باشند. از چهره‏هاي شاخصي كه هميشه جلوي ستون مي‏گذاشتم، حميد غمسوار بود. حميد با فين زدن اصلاً ميانه‏اي نداشت. بعد از چند روز كه او را طلايه‏دار ستون كرده بودم، هر وقت مرا مي‏ديد، مي‏گفت: «دا فين ورماخدان ايپيم اشيلدي!» )فین، شبیه پای اردک. از جنس نوعی پلاستیک بود که با حرکت پای غواص زیر آب به حرکت او سرعت می‌داد.) پ.ن: در عکس نفر وسط با لباس غوصی مشکی، شهید حميد غمسوار است. او از ۱۴ سالگی در جبهه بود تا در ۱۸ سالگی در عملیات بیت‌المقدس ۳، در کوهستان ماووت به شهادت رسید و به دست مادر دلاورش در مزار ابدی‌اش آرام گرفت🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
وقتي نيروها را در كنار تجسمي كه از منطقه عمليات داشتم تصور مي‏كردم، باورم نمي‏شد كه اين نيروها بتوانند آنجا عمليات كنند. نيروهايي كه بعد از يك كيلومتر غواصي و فين زدن، وقتي از آب بيرون مي‏آمدند، از شدت سرما و خستگي قدرت خم كردن دستشان را نداشتند و سرما بر رگ و خون و استخوانشان نشسته بود، چطور مي‏توانستند از مسير ده تا دوازده كيلومتري كه در طرح اوليه حمله مطرح بود، عبور كنند و بعد از رسيدن به خط دشمن، با دستاني كه از شدت سرما خشك شده و حتي قادر به مشت شدن نيست، ماشه بچكانند و تيراندازي كنند؟! در تنهايي، به محاسبه وسعت و عمق حركت نيروها مي‏پرداختم، شرايط جوي را مطالعه مي‏كردم، در قدرت جسمي و روحيه بچه‏ها دقيق مي‏شدم و باز نمي‏توانستم تصوير واضحي از شب حمله داشته باشم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
وارد سنگري شديم و لباس غواصي پوشيديم. براي آخرين بار كنار هم جمع شديم تا تقسيم‏بندي براي محورها انجام شود. مسئول كل اين شناسايي، اصغرعباسقلي‏زاده بود كه گفت: «برادر ابراهيم اصغري و يوسف صارمي به اسكله‏اي كه وسط جزيره بلجانيه‏س مي‏رن ... برادر ناصر ديبايي و حميد اللهياري هم به قسمت پشت فانوس دريايي.» مسيري كه ناصر و حميد مأمور شناسايي‏اش شده بودند، اولين هدف محسوب مي‏شد. دوباره دلم به تپش و هياهو افتاد كه چرا اسم مرا نگفت. متوجه بودم كه چهره‏ام در هم رفته و اتفاقا نگاه اصغرآقا هم روي من نشسته بود. فكر مي‏كردم آيا مي‏تواند بفهمد چقدر از دستش دلگير و ناراحتم. ـ خب برادرا، من و مهديقلی هم ان‏شاءالله به پتروشيمي مي‏ريم. از خجالت سرم را پايين انداختم. مشكل‏ترين مأموريت، شناسايي محور پتروشيمي بود. مي‏توانستم حدس بزنم كه به لطف قوت بدني و قدرتم در غواصي، براي اين كار برگزيده شده‏ام. ما مي‏بايست قبل از همه وارد آب مي‏شديم و آخرين افرادي كه باز مي‏گشتند نيز ما بوديم. بُعد مسير و خطرات پيش‏بيني ‏شده و نشده در مسير پتروشيمي بيشتر بود. احساس عجيبي داشتم؛ آميخته‏اي از ترس و شادي، اضطراب و شور ... بعد از عمليات بدر به شناسايي آبي نرفته بودم. بودن با اصغر عباسقلي‏زاده، قوت قلبم مي‏داد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور فرمودند: ملت یمن و دولت انصارالله انصافا کار بزرگی انجام دادند. کار آن‌ها مصداق جهاد فی سبیل‌الله است. امیدواریم این مجاهدت‌ها تا پیروزی ادامه یابد. این عبارت "مصداق جهاد فی سبیل‌الله" یک جور دیگری برای من زیباست... ۱۰ سال پیش، ۱۵ مهر ۱۳۹۲ در دیدار تعدادی از رزمندگان و راوی محترم کتاب لشکر خوبان، حضرت آقا با بزرگواری عجیبی، ناباورانه، بنده را خطاب قرار داده و چنین عبارتی درباره کتابهایم فرمودند... مهم‌ترین پاداش نورانی که گرفته‌ام تا حال⚘️🍃⚘️🍃⚘️🍃 زهی سعادت...‌❤️ قطعا آیت فرمایش حضرت آقا درباره همه هم‌سنگران و هم‌راه‌اندازی و اهل فرهنگی‌ست که خالصانه در این راه در جهاد است... خدایا توفیق بده و وسعت و قدرت و اخلاص تا در راه بمانیم و غره نشویم و تا آخر، راوی خوبی‌ها و خوبان باشیم و با بهترین حال، برسیم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
هر کتابی، بعد از انتشار، مثل نهالی که تازه سر از خاک برآورده، به دست خوانندگان همراهش، می‌بالد و بزرگ می‌شود. نویسنده، شبیه باغبانی که با تمام وجود این نهال آشناست و برای رشد و ثمر دادنش، خون دلها خورده، باز هم مراقب اوست... باز هم... باز هم... او نمی‌تواند از سرنوشت این درخت و این باغ فارغ شود... امسال در نمایشگاه کتاب تهران، وقتی به غرفه معظم انتشارات سوره مهر رفتم، خبری از کتاب نبود! 😔 پرسیدم، گفتند چاپش تمام شده بوده و اصلا از روز اول هم به نمایشگاه نیاورده بودند!!!! امیدوارم انتشارات سوره مهر، در ازدحام کارها و ماجراهایش، قدر جواهراتش را بیش ازینها بداند! در غرفه سوره مهر وجود داشت، اما نه در میان کتاب‌هایی که به زعم ناشر، کتب خوب و محبوب و پرفروش بودند و برای تبلیغ بیشتر، در یک قفسه مجزا قرار گرفته بودند! به نظر من، هنوز هیچ کتاب خاطره‌ای از نظر عنوان جایزه، به پای لشکر خوبان نرسیده! این کتاب در سال ۱۳۸۸، به عنوان اثر ممتاز جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس در بخش خاطرات دیگرنوشت توسط هیات داوران معرفی شد. از بین هیات داوران فقط با آقای برخورد کردم و رفتار مودبانه‌شان که با حسی خاص، از شگفتی لشکر خوبان سخن گفتند همواره در ذهنم ماند... لشکر خوبان؛ اولین نهالی بود که با شیره خاطرات، رنج‌ها و شادی‌ها، زخم‌ها و درس‌ها و دیده‌های رزمنده بزرگ و بی‌ادعای لشکر عاشورا، برادر شهیدان، جانباز ۷۰ درصد، برادر بزرگوارم ، از جنگ تحمیلی، به ثمر رساندم و اینک درخت باروری‌ست به لطف خدا و عنایت شهدا که هر چه زمان می‌گذرد، بیشتر به خاطرش خدا را شکر می‌گویم... ان‌شاءالله باقیات الصالحات بماند برای اقای رضایی و این حقیر.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
این میز چوبی را در سال ۱۳۷۵ به لطف و کمک شوهر خواهر عزیزم، سفارش دادم و برایم ساختند. ارتفاعش کمی بلند بود اما فکری می‌کردم تا قد خودم بلندتر شود... لشکر خوبان را پشت این میز چوبی، در خانه پدری، در اطاق آبی‌ام، نوشتم. این میز، با من به زندگی مشترکم آمد. در زندگی جدید، دیدم این میز، دیگر کوتاهست! آرزو می‌کردم این میز آنقدر بلند بود که همسر ویاچری‌ام می‌توانست پشتش بایستد... اما نشد! بارها روی این میز نشستم روبروی ویلچر همسرم... پشت همین میز، درس خواندم، نوشتم، از خستگی گاهی چرت زدم، مجبور شدم ببرم انباری تا جا برای میزی که برای استفاده همسر ویلچری‌ام مناسب باشد، باز شود! آه خدایا! چرا هنوز نمی‌توانم ازین میز دل برکنم؟ روی زمین می‌نشینم، دستانم را به سطح این میز، محرم اسرار و کلماتم، پناه میدهم. دوستش دارم دوستش دارم این، میز خدمت من است! من پشت همین میز ، در شبی سرد و طولانی، در تنهایی عمیقم گریستم و از خدا خواستم سهمی از روح بزرگ غواصان کربلای ۴ و ۵ را بمن ببخشد... غواصانی که وصفشان را می‌نوشتم و حیرت‌زده فکر می‌کردم: چطور ممکن است؟ چطور؟ چطور یک آدم می‌تواند این قدر بزرگ بشود و حصار محدودیت‌های جسم را بشکند؟ خدایا، به من از آن ایمان ببخش! پشت همین میز، دعایم مستجاب می‌شد! حالا همین‌جایم و مرور خاطرات نوشتن برای مجاهدان راه خدا و زیستن در کنار یکی از آنها، منقلبم می‌کند! خدایا تو شاهدی که بر عهدی که بستم، هستم... مراقب من و قلم و میز باش، مراقب درختان این باغ باش یا رب🤍 https://eitaa.com/lashkarekhoban
من با شما، زندگی را جور دیگر یافتم. آرامش امروزم را در مبارزه با طوفان‌هایی دارم که از میان سطرهای شما یاد گرفتم چطور در برابرشان بایستم و باز با امید و ایمان بجنگم... باز هم طوفانهایی دیگر، باز هم مبارزه، زخم، سکوت و صبر، باز هم جوانه زدن عشق و امیدی تازه🌱 خدایا! متشکرم مرا برای این راه انتخاب کردی و یاورم بودی تا از لشکر خوبان به مرد ابدی برسم.. همه این زخم‌ها و اشک‌ها و رنج‌ها به این راه که روایتگر بهترین‌های این هستی‌ست، می‌ارزد ... ممنونم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
صبح پنج‌شنبه، ۷ تیر با دو نفر از دختران گلم، پزشکان آینده‌ و امیدهای فردایم برنامه صبحانه با شهدا را تجدید کردیم. صفای صبح حضور در عزیز هرگز برای من تکراری نمی شود. به برکت نگارش و و صدها ساعت مصاحبه با رزمندگان و مطالعه آثارشان، هرگز اینجا حس غریبی ندارم و حالم با اهل این وادی خوش است. 🥰 از دور وقتی متوجه مهمانی شدیم و شناختیم، به رسم ادب، استقبال کردیم. اخیرا در نمایشگاه کتاب تهران، از سخنرانان برنامه تولد بودند. آنجا خیلی به من لطف کردند و فرمودند کتابهای سپهری از آن دست کتاب‌هایی‌ست که باید چندبار خواند... می‌دانستم همسر ایشان، نویسنده یکی از بی‌نظیرترین کتابهای عاشقانه جنگ است "ساعت شش؛ دریاچه عشق" اثر پروین نوبخت ( اسم مستعار) همسر شهید صادق نوبخت (دریغ که آن سبک نگارش ادامه نیافت) سردار فدوی بعد از چاپ آن کتاب با پروین ازدواج می‌کند و هزار ماشاءالله هر دو بسیار پرکار و پرتوان و پر اثر. سردار فدوی، خیلی لطف کردند و از بساط خاص صبحانه‌ ما کمی متعجب شدند😅 وقتی از انتخابات پرسیدیم؛ فقط محکم گفتند: به هر کسی که حجت شرعی دارید رای بدید! فکر کردم شهدا، مصداق عمل طبق حجتند و عزت آدم به ایستادگی بر سر هاست 🇮🇷 یادم هست با مستند ، گزارش اعجاب‌آور پیشرفتهای نیروی دریایی سپاه، چقدر به عزم و فکر و همت سردار فدوی و یارانش غبطه می‌خوردم. سمت راست ، فرمانده سپاه عاشورا، یکی از طلایی‌ترین روایات لشکر عاشورا درباره اوست. https://eitaa.com/lashkarekhoban
امروز به یک جلسه دعوت بودم. برای کارهایی .... می‌دانستم ممکن است عکس شهدا آنجا باشد اما این تصویر از حسن آقا که زیر عکس آقا با این جمله قرار داشت، خیلی حالم را خوش کرد. شاید پیامی بود که گرفتم... بخشی از بیانات فرماندهی معظم کل قوا در دیدار با راوی ، نویسنده و رزمندگانی از کتاب لشکر خوبان ۱۳۹۲/۷/۱۵ الهی لک الشکر وقتی بعد از سالها باز به کارت و آثارش برخورد می‌‌کنی و حالت خوب می‌شود، مطمئن باش راهت و کارت درست بوده است🥰 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس به حالی و نوایی درین ساعات ظهر اربعین به کربلا می‌رسد... من، در حالی غریب، خسته‌ی اشک، خسته‌ی راه، خسته‌ی حادثه‌ها،... اما پر از امید و شوقی شگفت، از صبح اربعین، دل به شهدای غواص لشکر عاشورا سپرده‌ام. خدایا! ممنونم کاری کردی با این محبوبان درگاهت آشنا بمانم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
راهی که طی کردم(۱) 🍃🍃 ۱۴۰۳/۶/۶ امروز برای من روز عجیبی‌ست. نه به خاطر اتفاقات این روزها و احوال جسم و روحم پس از بازگشتی دوباره از وطن روحانی. نه به خاطر حوادث پیرامونم نه به خاطر خوابهایی که از حاج حسن آقا دیدم و سعی کردم پیامش را بگیرم. و نه به خاطر انسی که در روزهای گذشته تابستان به خاطر وظیفه‌ای اداری، در محضر حضرت علی‌بن موسی الرضا علیه السلام بودم و حالا که به دوره‌های آخر برنامه‌مان همزمان با ایام شهادتشان می‌رسیم، غمی غریب دلتنگم کرده است.... اینها هم هست و نیست... من به دوازده سال پیش برگشته‌ام! شش شهریور ۱۳۹۱، اتاق رئیس وقت حوزه هنری و جلسه‌ای با حضور مدیر وقت انتشارات سوره مهر و مدیر وقت دفتر ادبیات پایداری. جلسه برای چه بود؟ برای پاسخ به پرسشی که در اولین دیدارم با جناب آقای سرهنگی، پیش از چاپ کتاب لشکر خوبان حدود سال ۱۳۸۳ از ایشان پرسیده بودم: "این کتاب، مال کیست؟" پاسخ آن روزِ آقای سرهنگی خیلی شفاف بود: معلومه مال شما! شما این کار را خلق کردید... آن تعریف‌ها و پاسخ محبت‌آمیز آقای سرهنگی که همیشه نسبت به اهل قلم و بچه‌های مرتبط با دفتر ادبیات پایداری معروف بود، خیالم را راحت کرده بود که درباره کاری که در پیش،گرفته‌ام، اشتباه نمی‌کنم. من در راویانی که قرار بود شنوای حرفهایشان باشم، خودم را از میان برمی‌داشتم. اصلا نمی‌خواستم دیده شوم. گویی با راوی به وحدت می‌رسیدم تا از ورای سالها به حوادثی برسم که او می‌دید و درک می‌کرد، من با راوی جاده‌ها را طی می‌کردم، خسته می‌شدم، می‌افتادم، زخمی می‌شدم، درد می‌کشیدم، می‌خندیدم، می‌گریستم، بزرگ می‌شدم... . من خوشحال بودم که رزمنده‌ای خاموش را گویا کرده‌ام تا از ورای خاطراتش، حقیقتی عیان شود. تا شهیدانی بازشناسانده شوند، رازهایی برملا شوند و فرهنگی که همه از آن دم می‌زدند، در جزئیاتی ساده ولی واقعی به امروز و فردا، معرفی شود... اما ۱۳۹۱/۶/۶ در دفتر رئیس حوزه هنری، نشسته بودم تا از حقی دفاع کنم که دیگر کسی قبولش نداشت! کتاب ۹ ماه پیش چاپ شده بود و به لطف خدا، با انتشار تقریظ حضرت آقا و همت ناشر، به چاپهای متعدد می‌رسید و به قول مدیر وقت انتشارات، مثل لوکوموتیوی در کنار دا و یکی دو کتاب دیگر، بار همه کتابهای دیگر سوره مهر را می‌کشید! اما نگاه‌ها عوض شده بود و پس از نامه نگاریهای بسیار که همگی را برای وجدان خودم و شاید کسی در تاریخ، آرشیو کرده‌ام، کار به جایی رسیده بود که کلا گویی نویسنده‌ای در میان نبود! می‌دیدم که کتاب با افراط بسیار، راهی طی می‌کند که قبولش نداشتم. درد و رنجم این بود که این افراط درباره کتاب قبلی‌ام به تفریطی تلخ و عجیب تبدیل شده بود!! با اینکه لشکر خوبان پس از انتشار در سال ۱۳۸۴، توانسته بود رتبه برگزیده کتاب سال دفاع مقدس(۱۳۸۵) و عنوان اثر برگزیده و ممتاز خاطرات دیگر نوشت در جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس(۱۳۸۸) را دریافت کند اما انگار نه انگار چنین کتابی هست!! نه شخصیت راوی لشکر خوبان، آقای مهدیقلی رضایی چنان بود که سروصدایی بکند و سوالی بپرسد و نه صدای من به جایی می‌رسید! بله!، ۱۲ سال پیش، در چنین روزی، منِ معصومه سپهری، مقابل سه نویسنده بزرگ و مدیر انقلابی حوزه هنری نشسته بودم تا مثلا از حقی که گمان می‌کردم باید دفاع کنم، سخن بگویم! اما هر چه گفتم شنیده نشد! آنها آقای سید نورالدین عافی، راوی محترم کتاب را که خودشان دیدند در جلسه رونمایی کتاب، بخاطر اینکه نمی‌توانست فارسی حرف بزند، نمی‌خواست بالای جایگاه برود، به عنوان پدیدآور و صاحب کتاب معرفی و پذیرفته بودند. کتابی که من وقتی نگارش آن را در سال ۸۳ پذیرفتم، متن پیاده مصاحبه‌هایش، بیش از نه سال بر زمین مانده و دو نفر که نگارش آن را پذیرفته بودند بعد از مدتی پس داده بودند و ... . کتابی که با حساسیت بسیار و طی مسیری دشوار کوشیده بودم شبیه همین مرد جانبازی باشد که حتی فرزندانش به جز این صورت زخمی که یادگار خشن جنگ بود و برای آن دخترکان معصوم، رنجی مضاعف در جامعه بود، چیز زیادی از او نمی‌دانستند. من از کاری که برای راویان می‌کردم راضی بودم و خود را سهیم در رنج و جهد و جهادشان می‌دیدم. خاصه اینکه شهدای بسیاری از میان سط های کتاب معرفی می‌شد که می‌کوشیدم بهترین کار را برایشان بکنم... بگذریم... آن روز در نهایت کلام گفتم، چطور وقتی فیلم مستندی ساخته می‌شود، همگان، کارگردان را خالق آن اثر می‌دانند؟ و چرا نباید در ادبیات مستند و خاطره نگاری که از آن دم می‌زنیم، خاصه نگارش خاطرات رزمندگان ترک زبانی که به حرف آوردن آنها، زحمت و همتی بلند میخواست، نباید حق پدیدآوری برای نویسنده قائل باشیم؟؟؟ https://eitaa.com/lashkarekhoban
راهی که طی کردم (۲) 🍂🍂🍂 آن جلسه تمام شد با اذان ظهر... رئیس حوزه و مدیر انتشارات تا توانستند ملامتم کردند و ... و مدیر محترم دفتر که گاهی مظلومانه رو به سویش می‌کردم، فقط سکوت کرد تا من قشنگ آن ضربه‌ها را بخورم و با روحی له و آزرده از اتاق بیرون بیایم.... بیرون، دیگران تصور می‌کردند چه خوشبختم که کتابم ماه‌هاست در صدر پرفروش‌ترین کتاب‌هاست... من اما بیرون آمدم و در طول راه گریستم تا به ماشینی برسم که قرار بود مرا پای قرار با یکی از راویان پروژه شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم برساند... اشکها را بلعیدم و سعی کردم بخندم و به رو نیاورم. حتی شب، وقتی بلیط هواپیما، اوکی نشد، با سرسختی گفتم با اتوبوس برمی‌گردم... بهتر! می‌توانستم همه راه، تنها، در دل شب و جاده ، فکر کنم و اگر دلم ترکید، کمی گریه کنم.... در تبریز، همه خستگی‌ها را ریختم توی سکوتم. و فقطسعی کردم کار کنم... کار‌های خانه که تمامی ندارد... حتی به همسر عزیزی که غمخوار واقعی‌ام بود و می‌کوشید بپذیرم که سطح کار برای شهدا را از این قراردادها و امور دنیوی بالاتر ببینم و دیگر غصه نخورم، با روحیه‌ای محکم کمی گفتم که چه شد و .... اما... اما ... روز بعد، انگار دیگر تمام توانم برای نگه داشتن آن نقاب شاد و بی‌تفاوت روی صورت معصومه تمام شده باشد، فرو ریختم و با سردردی وحشتناک در حالی که تصور می‌کردم در حال سکته‌ام، به بیمارستان رفتم... بماند که چطور همسر قطع نخاعم مرا رساند و چطور تصادف کردیم و چطور من فقط می‌گریستم و از شدت سر درد و تهوع ... نفس نفس می‌زدم و بالا می‌آوردم و اشک میان نفسهای آلوده‌ام می‌دوید و ... بماند که بیمارستان امام رضای تبریز شاهد تنهایی و رنجی بود که درون خودم می‌پرسیدم: چرا؟ چرا؟ و آیا حتی یک کتاب خوب، به این رنج تلخی که متحمل هستم و خانواده.ام را هم آزار می‌دهم، می‌ارزید؟ 😭😭😭 بعد از ام آر آی و ... تزریق آرام بخشها و ... گفتند حمله عصبی‌ست خواستند بستری شوم و ... اما برگشتم ... خدا به زندگی و خانواده کوچکم رحم کرد... برگشتم و ... و مدتی بعد به ناگزیر قراردادی را امضا کردم که هییییچ حقی برای من قائل نبود جز ۶ درصد از مبلغ پشت جلد! گویی مزاحمی بودم برای هر تصمیمی که درباره کتابم می‌خواستند بگیرند، برای استفاده به شکل فیلم و نمایش و کتاب صوتی و حتی انتشار الکترونیکی!! فقط زورم به اینجا رسید که حق مادی و معنوی ترجمه را به من لطف کردند که آن را هم یک روحانی متعهد و انقلابی دیگر که احساس تکلیف می‌کرد کتابهای تقریظ شده آقا را به کشورهای منطقه برساند، با ریا و نمایشی تلخ و نهایتا این جمله که : من دادم ترجمه‌شون کردن و تو برو هر کاری می‌تونی بکن!! باز هم مرا در حالی که بغض تلخ دیگری را فرو می‌خوردم به خانه‌ام برگرداند... 😔😔😔 بعد از ۶ شهریور ۱۳۹۱، تا مدتها دیگر به حوزه هنری پایم را نگذاشتم و اگر می‌رفتم به خاطر دیدار خانم سیده اعظم حسینی مسئول دفتر ادبیات بانوان بود که پیش از من، با او ، سر کتاب دا، چنین رفتاری ، حتی تلخ‌تر را انجام داده بودند... حتی نمی‌خواستم آب و چای حوزه را بخورم😔 اما به قول خانم حسینی باید محکم‌تر می‌شدم... باید افق نگاهم را از قد آقایان مدیر، بالاتر می‌بردم و بردم..‌ غروب شد و ۶ شهریور ۱۴۰۳ به سر رسید. امروز من دردی ۱۲ ساله را با همراهانم فاش کردم.چون حالا دیگر گفتن این درد، لطمه‌ای به کتاب‌ها نمی‌زند و حاشیه‌ای برایشان نمی‌سازد. من سکوت کردم چون نمی‌خواستم به خاطر امور دنیوی کتاب‌هایم که می‌توانستند زندگی‌های دیگران را هم مثل زندگی خودم ، با رنگ و عطر پاک جبهه‌ها، پرطراوت کنند، صدمه ببینند... چسبیدم به کتاب شهید طهرانی مقدم... با اینکه دیده بودم یکی از تخصصی‌ترین ناشران کشور چه برخوردی کرد، اما بزرگی و شکوه چیزی که در دستانم بود، کمکم کرد همه این چیزها را فراموش کنم و فقط و فقط به انجام درست و کامل کارم فکر کنم.... حاج حسن آمده بود انگار مرا از تلخکامی آن ایام رها سازد و بزرگم کند که ببین! من هم با سختی‌ها و تلخی‌های بسیار کارم را پیش بردم... ببین و یاد بگیر و فقط به کاری که خدا ماموریتش را به تو داده فکر کن.. نمی‌دانم، شاید روزی هم برسد که ماجرای این روزها را بخواهم بنویسم برای زمانی که دیگر نیستم. یا برای پاسخ به این پرسش که چرا دیگر کاری مثل مرد ابدی انجام ندادم در حالی که تجربه‌ای ارزشمند از آن به دست آورده و در اوج توانایی بودم... 🍂🍂🍂 https://eitaa.com/lashkarekhoban
روزهای پاییز ۱۴۰۱ در تلاش برای تکمیل مصاحبه‌های فصل‌های آخر کتاب بودم؛ ماجرای تست موتور ماهواره‌بر قاصد که قرار بود با تکمیل و ... به موشک سوخت جامد عظیم الجثه قائم برسد که می‌توانست موتورهای مرحله دوم، سوم و ماهواره‌ها و ... را به فضا برساند.... اولین دیدارم با ؛ فرمانده جوان فضایی نیروی هوافضای سپاه بود. جلسه با ذکر خیر از کتاب از جانب سردار شروع شد. چه حسن طلیعه‌ای و چه حال خوشی وقتی بعد از ۱۸ سال پس از چاپ اولین کتابت می‌شنوی یک رزمنده یا سردار سپاه؛ لشکر خوبان را سالها کتاب دم دستی خود داشته و گاهی بدان رجوع می‌کرده تا انرژی بگیرد برای کارهای سخت بزرگش.... الحمدلله... سردار جعفرآبادی از نظر تقویمی یک سال از من کوچک‌تر بودند. خوشحال بودم هم نسلی را می‌دیدم با طی طریقی خاص؛ گاهی شبیه؛ و الحمدلله سربلند... آن روز؛ قرار شد چیزی از کلمه قاره پیما نوشته نشود. اما سرعت حوادث این ایام و سالها در جهان و منطقه چنان سریع و عریان بود که امروز پس از پرتاب موفق ماهواره چمران تیترهای شفاف می‌خوانیم: "دسترسی تهران به نیویورک در ۳۰ دقیقه" درودها بر رزمندگان و دانشمندان دیروز و امروز وطنم که خستگی ناپذیر؛ در راه هدف ارزشمندشان در تلاشند... درود... https://eitaa.com/lashkarekhoban