لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
🚩 گاهی رنج و زحمت زنده نگهداشتنِ خون شهید از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد (ع) و رنج
جمله تازه نیست. بارها و بارها شنیدهاید و شنیدهام...
رنج ما کجا و رنج حضرات اهل بیت بعد از شهدا...😭😔
باورم نمیشود بعد از سالها تلاش، نوشتن و خلق آثاری ماندگار درین مسیر، به این لحظه برسم!
واقعا عجیب است!
ما چه جانسخت باید باشیم که در میان شرایط ضدفرهنگی، رفتارهای دوگانه، بیصداقتیهای مجموعهها و افراد مدیر و مدعی فرهنگ ایثار و شهادت،
باز باید صبور باشیم... صبور باشیم، صبور و و ساکت... تا مبادا زخمهایی که میخوریم، سر باز کند و باز دیگرانی سوء استفاده کنند و کسی را از قدم زدن درین راه سرخورده و دور کند!
زینب جان
ای بانوی میدانهای دشوار، ای سربلندترین دلشکستهی تاریخ، ای قهرمانترین بانوی غمگین
شما را از ورای زندگی و ارادت خاص #شهید_حسن_طهرانی_مقدم در
کتاب عزیز #مرد_ابدی، طور دیگر دیدم و یافتم، بانو جان...
کتاب سربازان خودتان را دریابید و پناهش دهید از طوفانها... بحرانها...
و حاج حسن آقای عزیز! خودت میدانی چقدر تلخ است تکرار غصهها...
😔😔
#رنجهای_نوشتن_از_شهدا
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
سلام و نور
همراهان باصفای لشکر خوبان
در شرایط خاص این روزهایم که بخاطر برگزاری جلساتی خاص برای دانشجویان در مشهد مقدس، فشردهتر از گذشته است، گاهی پیامی میرسد و مرد ابدی گویی حضور و هدایتش را اعلام میکند...
سبحان الله...
زیر بار سنگین مسئولیتها و همه رنج و غمها و شادیهای مسیر خلق مرد ابدی، حالا دریافت برخی پیامها از سوی کسانی که کتاب را میخوانند و نظراتشان را میرسانند، برایم در حکم اکسیژن خالص است در سنگینی برخی حواشی😭
دیروز در فرودگاه مشهد، پیام کوتاهی از یکی از بچههای حاج حسن دریافت کردم. یکی از بازماندگان مدرس که بیاینکه همدیگر را ببینیم، در طول سالهای نخست پس از حادثه شهادت حاج حسن و یارانش، به واسطه حضور در گروههای خانواده شهدا و همرزمان شهدا، شنونده خاطراتش بودم. آنها را ذخیره میکردم، از کتابی که درباره شهدای مدرس چاپ شد و علیرغم اشکالات فراوان صوری و اغلاط املایی، محتوای خوبی داشت و این برادر هم روایتهای جزئی بسیار خوبی در آن کتاب
(ستارگان راه روشن) داشت، بهره بردم و روایتها را با همه آنچه از راویان مختلف میشنیدم تکمیل میکردم...
این برادر عزیز، جناب آقای یونس قارلقی، خودش در حادثه انفجار مدرس مجروح شد، برادر عزیزش شهید یوسف قارلقی را از دست داد و با وجود آن حال، در کشف بقایای پیکر شهدا و ... در مدرس ماند. متاسفانه با مشکلات ناشی از جانبازی اعصاب و روان متحمل شرایط سختیست که بنده دورادور مطلع بودم و جز همدردی و دعای خیر برای بهبود حالشان و تواضع و تکریمشان هیچ ندارم.
حالا پیام کوتاه این برادر بزرگوار که مهر تایید بر کتاب مرد ابدی ، لااقل در فصلهای جلد ۳ که روایت آخرین سالهای جهاد #شهید_حسن_طهرانی_مقدم در پادگان مدرس میزند، و یادآور حال خوش انس با ۳۹ شهید عزیز مدرس است، درین روزهای تلخ شهادت فرماندهان عزیز و بزرگ جبهه مقاومت اسلامی، یاد خوش تمام شهدای مدرس را برایم زنده کرده است...
شعار نیست.
تجربه یک روز و یک صحنه نیست.
واقعیتیست که ۳۹ شهید عزیز و غریب مدرس، یاور و حامی و برادران پرمهر و قدرتمند من بودند برای درک و خلق صحنههایی که زیستند و بیشک، بدون عنایتشان، این کتاب، چنین جان نمیگرفت.
امیدوارم مسئولان هم، قدر کتاب را بدانند.
🚩خدایا مرا از دایره لطف این شهدا هرگز خارج مکن... و به آنها برسان..
#مرد_ابدی
#شهیدان_اقتدار
#جانباز
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
https://eitaa.com/lashkarekhoban
راهی که طی کردم(۱)
🍃🍃
۱۴۰۳/۶/۶
امروز برای من روز عجیبیست. نه به خاطر اتفاقات این روزها و احوال جسم و روحم پس از بازگشتی دوباره از وطن روحانی.
نه به خاطر حوادث پیرامونم
نه به خاطر خوابهایی که از حاج حسن آقا دیدم و سعی کردم پیامش را بگیرم.
و نه به خاطر انسی که در روزهای گذشته تابستان به خاطر وظیفهای اداری، در محضر حضرت علیبن موسی الرضا علیه السلام بودم و حالا که به دورههای آخر برنامهمان همزمان با ایام شهادتشان میرسیم، غمی غریب دلتنگم کرده است....
اینها هم هست و نیست...
من به دوازده سال پیش برگشتهام!
شش شهریور ۱۳۹۱،
اتاق رئیس وقت حوزه هنری و جلسهای با حضور مدیر وقت انتشارات سوره مهر و مدیر وقت دفتر ادبیات پایداری.
جلسه برای چه بود؟
برای پاسخ به پرسشی که در اولین دیدارم با جناب آقای سرهنگی، پیش از چاپ کتاب لشکر خوبان حدود سال ۱۳۸۳ از ایشان پرسیده بودم: "این کتاب، مال کیست؟"
پاسخ آن روزِ آقای سرهنگی خیلی شفاف بود:
معلومه مال شما! شما این کار را خلق کردید...
آن تعریفها و پاسخ محبتآمیز آقای سرهنگی که همیشه نسبت به اهل قلم و بچههای مرتبط با دفتر ادبیات پایداری معروف بود، خیالم را راحت کرده بود که درباره کاری که در پیش،گرفتهام، اشتباه نمیکنم.
من در راویانی که قرار بود شنوای حرفهایشان باشم، خودم را از میان برمیداشتم. اصلا نمیخواستم دیده شوم. گویی با راوی به وحدت میرسیدم تا از ورای سالها به حوادثی برسم که او میدید و درک میکرد، من با راوی جادهها را طی میکردم، خسته میشدم، میافتادم، زخمی میشدم، درد میکشیدم، میخندیدم، میگریستم، بزرگ میشدم... . من خوشحال بودم که رزمندهای خاموش را گویا کردهام تا از ورای خاطراتش، حقیقتی عیان شود. تا شهیدانی بازشناسانده شوند، رازهایی برملا شوند و فرهنگی که همه از آن دم میزدند، در جزئیاتی ساده ولی واقعی به امروز و فردا، معرفی شود...
اما ۱۳۹۱/۶/۶ در دفتر رئیس حوزه هنری، نشسته بودم تا از حقی دفاع کنم که دیگر کسی قبولش نداشت! کتاب #نورالدین_پسر_ایران ۹ ماه پیش چاپ شده بود و به لطف خدا، با انتشار تقریظ حضرت آقا و همت ناشر، به چاپهای متعدد میرسید و به قول مدیر وقت انتشارات، مثل لوکوموتیوی در کنار دا و یکی دو کتاب دیگر، بار همه کتابهای دیگر سوره مهر را میکشید!
اما نگاهها عوض شده بود و پس از نامه نگاریهای بسیار که همگی را برای وجدان خودم و شاید کسی در تاریخ، آرشیو کردهام، کار به جایی رسیده بود که کلا گویی نویسندهای در میان نبود!
میدیدم که کتاب با افراط بسیار، راهی طی میکند که قبولش نداشتم. درد و رنجم این بود که این افراط درباره کتاب قبلیام #لشکر_خوبان به تفریطی تلخ و عجیب تبدیل شده بود!! با اینکه لشکر خوبان پس از انتشار در سال ۱۳۸۴، توانسته بود رتبه برگزیده کتاب سال دفاع مقدس(۱۳۸۵) و عنوان اثر برگزیده و ممتاز خاطرات دیگر نوشت در جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس(۱۳۸۸) را دریافت کند اما انگار نه انگار چنین کتابی هست!! نه شخصیت راوی لشکر خوبان، آقای مهدیقلی رضایی چنان بود که سروصدایی بکند و سوالی بپرسد و نه صدای من به جایی میرسید!
بله!،
۱۲ سال پیش، در چنین روزی، منِ معصومه سپهری، مقابل سه نویسنده بزرگ و مدیر انقلابی حوزه هنری نشسته بودم تا مثلا از حقی که گمان میکردم باید دفاع کنم، سخن بگویم!
اما هر چه گفتم شنیده نشد! آنها آقای سید نورالدین عافی، راوی محترم کتاب را که خودشان دیدند در جلسه رونمایی کتاب، بخاطر اینکه نمیتوانست فارسی حرف بزند، نمیخواست بالای جایگاه برود، به عنوان پدیدآور و صاحب کتاب معرفی و پذیرفته بودند. کتابی که من وقتی نگارش آن را در سال ۸۳ پذیرفتم، متن پیاده مصاحبههایش، بیش از نه سال بر زمین مانده و دو نفر که نگارش آن را پذیرفته بودند بعد از مدتی پس داده بودند و ... . کتابی که با حساسیت بسیار و طی مسیری دشوار کوشیده بودم شبیه همین مرد جانبازی باشد که حتی فرزندانش به جز این صورت زخمی که یادگار خشن جنگ بود و برای آن دخترکان معصوم، رنجی مضاعف در جامعه بود، چیز زیادی از او نمیدانستند. من از کاری که برای راویان میکردم راضی بودم و خود را سهیم در رنج و جهد و جهادشان میدیدم. خاصه اینکه شهدای بسیاری از میان سط های کتاب معرفی میشد که میکوشیدم بهترین کار را برایشان بکنم...
بگذریم...
آن روز در نهایت کلام گفتم، چطور وقتی فیلم مستندی ساخته میشود، همگان، کارگردان را خالق آن اثر میدانند؟ و چرا نباید در ادبیات مستند و خاطره نگاری که از آن دم میزنیم، خاصه نگارش خاطرات رزمندگان ترک زبانی که به حرف آوردن آنها، زحمت و همتی بلند میخواست، نباید حق پدیدآوری برای نویسنده قائل باشیم؟؟؟
#دردهای_من
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
https://eitaa.com/lashkarekhoban
راهی که طی کردم (۲)
🍂🍂🍂
آن جلسه تمام شد با اذان ظهر... رئیس حوزه و مدیر انتشارات تا توانستند ملامتم کردند و ... و مدیر محترم دفتر که گاهی مظلومانه رو به سویش میکردم، فقط سکوت کرد تا من قشنگ آن ضربهها را بخورم و با روحی له و آزرده از اتاق بیرون بیایم....
بیرون، دیگران تصور میکردند چه خوشبختم که کتابم ماههاست در صدر پرفروشترین کتابهاست... من اما بیرون آمدم و در طول راه گریستم تا به ماشینی برسم که قرار بود مرا پای قرار با یکی از راویان پروژه شهید حاج حسن طهرانیمقدم برساند... اشکها را بلعیدم و سعی کردم بخندم و به رو نیاورم. حتی شب، وقتی بلیط هواپیما، اوکی نشد، با سرسختی گفتم با اتوبوس برمیگردم... بهتر! میتوانستم همه راه، تنها، در دل شب و جاده ، فکر کنم و اگر دلم ترکید، کمی گریه کنم....
در تبریز، همه خستگیها را ریختم توی سکوتم. و فقطسعی کردم کار کنم... کارهای خانه که تمامی ندارد... حتی به همسر عزیزی که غمخوار واقعیام بود و میکوشید بپذیرم که سطح کار برای شهدا را از این قراردادها و امور دنیوی بالاتر ببینم و دیگر غصه نخورم، با روحیهای محکم کمی گفتم که چه شد و .... اما... اما ...
روز بعد، انگار دیگر تمام توانم برای نگه داشتن آن نقاب شاد و بیتفاوت روی صورت معصومه تمام شده باشد، فرو ریختم و با سردردی وحشتناک در حالی که تصور میکردم در حال سکتهام، به بیمارستان رفتم... بماند که چطور همسر قطع نخاعم مرا رساند و چطور تصادف کردیم و چطور من فقط میگریستم و از شدت سر درد و تهوع ... نفس نفس میزدم و بالا میآوردم و اشک میان نفسهای آلودهام میدوید و ... بماند که بیمارستان امام رضای تبریز شاهد تنهایی و رنجی بود که درون خودم میپرسیدم: چرا؟ چرا؟
و آیا حتی یک کتاب خوب، به این رنج تلخی که متحمل هستم و خانواده.ام را هم آزار میدهم، میارزید؟
😭😭😭
بعد از ام آر آی و ... تزریق آرام بخشها و ... گفتند حمله عصبیست خواستند بستری شوم و ... اما برگشتم ... خدا به زندگی و خانواده کوچکم رحم کرد...
برگشتم و ...
و مدتی بعد به ناگزیر قراردادی را امضا کردم که هییییچ حقی برای من قائل نبود جز ۶ درصد از مبلغ پشت جلد! گویی مزاحمی بودم برای هر تصمیمی که درباره کتابم میخواستند بگیرند، برای استفاده به شکل فیلم و نمایش و کتاب صوتی و حتی انتشار الکترونیکی!!
فقط زورم به اینجا رسید که حق مادی و معنوی ترجمه را به من لطف کردند که آن را هم یک روحانی متعهد و انقلابی دیگر که احساس تکلیف میکرد کتابهای تقریظ شده آقا را به کشورهای منطقه برساند، با ریا و نمایشی تلخ و نهایتا این جمله که : من دادم ترجمهشون کردن و تو برو هر کاری میتونی بکن!! باز هم مرا در حالی که بغض تلخ دیگری را فرو میخوردم به خانهام برگرداند...
😔😔😔
بعد از ۶ شهریور ۱۳۹۱، تا مدتها دیگر به حوزه هنری پایم را نگذاشتم و اگر میرفتم به خاطر دیدار خانم سیده اعظم حسینی مسئول دفتر ادبیات بانوان بود که پیش از من، با او ، سر کتاب دا، چنین رفتاری ، حتی تلختر را انجام داده بودند...
حتی نمیخواستم آب و چای حوزه را بخورم😔
اما به قول خانم حسینی باید محکمتر میشدم... باید افق نگاهم را از قد آقایان مدیر، بالاتر میبردم و بردم..
غروب شد و ۶ شهریور ۱۴۰۳ به سر رسید.
امروز من دردی ۱۲ ساله را با همراهانم فاش کردم.چون حالا دیگر گفتن این درد، لطمهای به کتابها نمیزند و حاشیهای برایشان نمیسازد.
من سکوت کردم چون نمیخواستم به خاطر امور دنیوی کتابهایم که میتوانستند زندگیهای دیگران را هم مثل زندگی خودم ، با رنگ و عطر پاک جبههها، پرطراوت کنند، صدمه ببینند...
چسبیدم به کتاب شهید طهرانی مقدم...
با اینکه دیده بودم یکی از تخصصیترین ناشران کشور چه برخوردی کرد، اما بزرگی و شکوه چیزی که در دستانم بود، کمکم کرد همه این چیزها را فراموش کنم و فقط و فقط به انجام درست و کامل کارم فکر کنم.... حاج حسن آمده بود انگار مرا از تلخکامی آن ایام رها سازد و بزرگم کند که ببین! من هم با سختیها و تلخیهای بسیار کارم را پیش بردم... ببین و یاد بگیر و فقط به کاری که خدا ماموریتش را به تو داده فکر کن..
نمیدانم، شاید روزی هم برسد که ماجرای این روزها را بخواهم بنویسم برای زمانی که دیگر نیستم. یا برای پاسخ به این پرسش که چرا دیگر کاری مثل مرد ابدی انجام ندادم در حالی که تجربهای ارزشمند از آن به دست آورده و در اوج توانایی بودم...
🍂🍂🍂
#لشکر_خوبان
#نورالدین_پسر_ایران
#مرد_ابدی
#دردهای_من
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
https://eitaa.com/lashkarekhoban
وقتی میآیم اینجا، دلتنگیها میروند. سنگینی و حس اندوه تنهایی میرود.
نمیدانم چرا بعضی از مردم فکر میکنند این انس و زیارت مزار شهدا اثر ندارد؟ من زندگی را اولین بار کنار مزار شهدا در تبریز فهمیدم..
در تمام دوازده سالی که با هم آشنا شدهایم همینجا ایشان را مییابم و قدرت اثر و نظرشان را حس میکنم. و البته در....
آبان دارد میرسد.
ماه تولد و شهادت شما حسن آقای عزیز ما
موشکی کشورمان که شما راهش را آغاز کردید دارد چهل ساله میشود. امسال؛ بار سخت و ارزشمندی که بر دوشم بود ، سبک شده اما چرا دردهای نامردی در قلب و جانم بیشتر است؟
شاید هم خاصیت این کارها همین است. شما یادم داده بودید هر چه کار بزرگتر و مهمتر و بهتری انجام دهی، باز هم کسانی هستند که بیشتر از قبل آزارت دهند! انگار یادم رفته بود.
مدام باید مشق بنویسم از سرمشقی که شما و چند شهید دیگر یادم دادید. این نوشتن از همه نوشتنها سختتر است...
#مرد_ابدی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#کتابهایم
#بهشت_زهرا
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
https://eitaa.com/lashkarekhoban
هر چه نزدیکتر می شدم و بیشتر می شناختمت، بیشتر ساکت میشدم. چطور آن همه بزرگ بودی حاج آقا؟ چطور در دوران حیاتت، هر چه به کارهای بزرگ نزدیکتر شدی مشکلاتت هم بیشتر شد، اما نه بزرگتر از روح مبارز و مقاومت؟ چطور قلبت را، روحت را، آرام و بزرگ کردی و حتی اجازه ندادی کسی پیش تو از آدمهایی که در حال آزردن شما و کوچک کردن کارت بودند، بد بگوید؟ چطور نفست را پاکیزه ساختی و به نفس مطمئنه رسیدی؟ بیا به ما هم بگو، چطور چشم خدا را گرفتی در حالی که از راهی که طی کرده بودی و مسیری که گشوده بودی و شاگردانی که پرورده بودی و موشکهایی که آفریده بودی، راضی و آرام بودی... چه استعارۀ عجیبی گفتی در آخرین شب زندگیات که: آره! ما روی سکوی پرتابیم! ......... #شهید_حسن_طهرانی_مقدم #دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک https://eitaa.com/lashkarekhoban
برای فاطمه (سلام الله علیها)
🌳با فاطمه (س) و فاطمیه کمی آشنا بودم... حضور در خانۀ نورانی #شهید_سید_احمد_خیاط_نوری و عزیزانی که با هم توانستیم خادم #هیئت_متوسلین_امالائمه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها باشیم، درک فاطمیهها را برایم آسانتر کرد اما به قول سردار شهیدمان حاج قاسم سلیمانی عزیز، مادریاش را باید مییافتم.... حضرت فاطمه برای من تنها موجودی نورانی در خانه وحی و شهیدی مظلوم و محصور در تاریخ نبود... من داشتم برای او میجنگیدم.
🌳🌳
بله، من برای او میجنگیدم... پای کاری بسیار سنگین و سخت، تنهای تنهای تنهای... صدای حاج حسن در گوش جانم طنینانداز بود که برای اعاده حق حضرت زهرا و حضرت امیرالمومنین داشت هر کاری میکرد...
🌳🌳🌳 از وقتی به تهران آمده بودم، امیدوار بودم راه هموارتر شود و یاریها بیشتر ... با همان حسن ظن ذاتیام رو کرده بودم به کسانی ... و با تلخی به درهای بسته و کلمات خسته و پر از حس تلخ ناامیدی و سرشکستگی خورده بودم... 😭
در آن خانه کوچک، پشت میز کار و سیستم کامپیوتری که از تبریز آورده بودم و در طول سالهای گذشته هر روز بخش مهمی از عمرم آنجا گذشته بود...
روزهای زیادی دلشکسته و غرق در اضطراب تنهایی، سرگردان میان هزاران صفحه پیاده شده مصاحبه که باز هم داشتند بیشتر میشدند... زل میزدم به صفحه بزرگ مانيتورم و چه بسا اشک، بیاختیار از راه میرسید...
قرار نبود چنین شود اما شده بود...
همان روزها بود که خاطراتی تلخ و تکان دهنده از حزن و غم و تنهاییهای عجیب حاج حسن در اواخر کار و حیاتش میشنیدم... وقتی چشمش خیس میشد و با بغض میگفت: کار، دلسوز نداره! کار، دلسوز نداره!
بیصدا در تنهایی خاموش خانه اشک میریختم رو به عکس شریفش که از ابتدا همراهم بود، نجوا میکردم؛ حسن آقا! ببین به کجا رسیدهام؟ کار کتابتان هم انگار دلسوز ندارد.... 😭😭
اما مگر او نشسته بود که من بنشینم؟
او، حاج حسن آقایی بود که مثل یک چشمه جاری هر جا به سنگی خورده بود، راهش را کمی کج کرده اما گذشته بود و به حرکتش ادامه داده بود.. بیگلایه... بیشکوا...
چسبیدم به کار اما ته دلم میگفتم: خدایا! من حسن مقدم نیستم... 😭 من ایمان و اراده ایشان را ندارم... اگر قرارست این کار کامل شود، شما قلبم را از این تنگی برهانید و گشایشی در کار دهید...
🌳🌳🌳🌳
همین ایام بود... ایام فاطمیه... دور از تبریز و برنامههای هیاتمان بودم. اما فاطمه جانم به قربانش، همه جا هست. دل به نشانی یک پرچم مشکی داده بودم که دوست عزیزی فرستاده بود... و حالا نشسته بودم به یک معامله پاک:
خانم جانم، زهرا جان، همه این کار تقدیم شما، برای کتاب حاج حسن، اگر قرارست کوثری باشد که ازو خیر جاری باشد برای جبهه حق، مادری کنید...
من، خاموش!
من، ساکت!
من، فقط گوش به فرمان...
رفتم حرم امام خمینی...
رفتم کنار مزار ایران خانم همسر و یار باوفای امام
رفتم سمت مزار شهید حاج محمد صنیعخانی...
رفتم سمت مزار علی طهرانیمقدم و آن شهید گمنام کنارش و حسن باقری و ...
و بعد همان جای آشنا... کنار خانه ابدی حسن آقا...
سوز پاییز مگر حریف گرمای عشق میشود؟
من سالها بود دل سپرده بودم به بیش از دههزار صفحه متن که قرار بود یک روایت واحد، جامع، متقن و خواندنی از آنها به دست آورم...
من عاشق راهی بودم که انتهایش؛ شکفتگی شهادت بود... حاج حسن وعده داده بود و شاهرگ را گرو گذاشته بود تا همکارانش اگر شکی دارند بدانند او ایمان دارد به درستی این راه و این راه برایشان در آخرت، مایه سعادت است...
من، به زعم خودم، مگر آخرین همکارشان نشده بودم؟ چرا مثل خودش نشوم؟ صریح و مومن و مقاوم... مگر من برای چیز دیگری مشقت این کار عجیب را به جان خریده و سزاوار تهمتهای برخی افراد ناآگاه گردیده بودم؟
🌳🌳🌳🌳🌳گذاشتم قلبم صدایش
کند ...
زهرا جان، خانم جان، مادر جان، ای جانباز صبور و مقاوم خانه مولا...
به این خانه به این قلم که همواره کنار بستر جانبازی از عشاق راهتان گسترده است مدد رسانید. صبورتر و بزرگترم گردانید ...
آه
بله!
من مادری حضرت زهرا را دیدم ... 😭🤍
۱۴۰۳/۸/۲۵
#مرد_ابدی_چگونه_نوشته_شد
#حضرت_زهرا
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
#معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
هر وقت، حرف زیاد دارم اما نمیتوانم بنویسم، بخشی از افکارم این میشود که چرا؟ چرا؟ ...
آیا کلمات قابلیتشان کم شده؟
یا امید به گوش شنوا و محرمی نیست که بشود با او بینگرانی سخن گفت؟
یا ترس من از موجی که جملاتم میتوانند منتشر کنند و ممکن است به حق نباشد و کسی را ناامید یا آزرده کند...
یا قضاوتهایی که درین فضای بیدروپیکر، مفت مفت میشود بیهیچ مسئولیتی و ...
و من به شدت از اینها فراریام... مبادا کسی و گروهی با خواندن حرفهای من، ته دلش خالی شود...
کاش درگیر این فضای محدود مجازی هم نبودم و مثل قبل، دفترهایم پر می شد از یادداشتها، لااقل برای روزهای پس از خودم. برای زمانی و برای کس یا کسانی که مسیر چون منی برایشان اهمیت داشت...
دفترهای ساکت و صبور، محرمترین یاران از یاد رفته منند😔...
ازینکه بعضیها به راحتی از زندگی خود مینویسند و عکس میگذارند در عجبم! حتی کسانی که ظاهرا با هم شباهت داریم...
بله انسان بسیار پیچیده است و متفاوت با دیگری... اما من چقدر اجازه دارم فکر و وقت شما را بگیرم؟
شاید ما از روزی تنهاتر و کمهویتتر شدیم و روزگارمان تلختر شد که به جای مطالعه کتابهای خوب، پرت شدیم در مطالب سطحی و بسیار متکثر این و آن در انواع فضای مجازی... .
گاهی فکر میکنم مسئولیت همین کانال کوچک هم چقدر سخت است!!
بهترست فارغ از فکر این کانال، ساکت شوم و به خودم بپردازم که خیلی کار و فکر دارد...
و گاهی فکر میکنم چرا به جایی رسیدهام که حرفهایم اینقدر ناگفتنیاند...
به عنوان یک زن که زندگیاش را در جستجو و یافتن و شناختن و شناساندن دیگرانی که به نظر ارزشمندترند، تعریف کرد...
به عنوان همسر جانبازی با دردهای ناتمام که دیگر اهمیتی برای جامعه ندارد...
به عنوان مادری با همه دغدعههای شبیه همه مادرها
نه فقط برای تنها فرزندم
که
کتابهایم... کتابهایی که حکما حس مادری برایشان دارم مخصوصا مرد ابدی...
بگذریم!
فقط
خدایا!
ای رفیق قریب و غریب اعلا
که آگاه بر من و غمها و شادیهایم هستی،
نگذار جز راههای آشنای تو، قدم بردارم...
۲۱ آذر ۱۴۰۳
#دلتنگیهای_یک_نویسنده_کوچک
#چرا_ننوشتن
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban