یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم چو التماس برآمد هلاک باکی نیست کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم ببند یک ای آسمان دریچه بر آفتاب که امشب است با ندانم این شب قدر است یا ستاره روز تویی برابر من یا خیال در نظرم خوشا هوای و در بستان اگر نبودی تشویش سحرم بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم دریغ باشد فردا که دیگری نگرم روان تشنه برآساید از وجود فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست به غیر و همین ساعتش زبان ببرم میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم مگوی از این درد جان نخواهد برد بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/327 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈