«آبجی سرحال شد...» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) مامان: «ریحانه جان، مامان چرا این‌جوری هستی؟!😥 حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟!» ریحانه: «نه مامان! هیچی نشده ولی نمی‌دونم چرا حالم خوب نیست. دلم می‌خواد گریه کنم😭» مامان: «چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده برات؟ بیا یه کم پیشم ببینم🤗» ریحانه: «خودمم حال خودم رو نمی‌فهمم مامان! اعصابم بهم ریخته است، دلشوره دارم.» مامان: «بیا عزیزم بریم غذاتو بخور... یه فیلم با هم ببینیم حال و هوات عوض می‌شه، بهتر می‌شی!» یک ساعت بعد، ریحانه همچنان🥴🥺 و من😥 اینجاست که فرشتهٔ نجات من رسید.☺️ محمدحسن تا دید ریحانه رفته روی تخت دراز کشیده، بدو رفت سراغش.😁 از زمانی که زبون باز کرد، اولین کلمه که روزی هزار بار می‌گفت آججججی و آجججیا بود🥹 بعدم آدا (داداش) من و بابا هم که تو مرتبهٔ بعدی بودیم.😅 خلاصه با نوای آججیی آججیی رفت سراغ ریحانه، با کلی بوس، ناز و چشم نازک کردن☺️ و بغل کردن حسابی آبجی ریحانه رو سر ذوق آورد.😍 انقدر خودش رو به آغوش آبجی دعوت کرد و انقدر خودش رو لوس کرد لباشو غنچه کرد و با صدای بامزه لپای آبجی رو بوسید😘 تا آبجی سرحال شد و مشغول بازی شدن. نیم ساعت بعد دیدم صدای خندهٔ دو تاشون از تو اتاق میاد.🤩 ریحانه قلقلکش می‌داد و محمدحسن هم غش‌غش می‌خندید🤣 تا ریحانه ول می‌کرد، دوباره پسر بازیگوش با ادابازی می‌گفت بازم قلقلک بده.🤪😂 کوچولوهای مهربون دل نازک، تا غمی تو چهرهٔ هر کدوم از اعضای خانواده می‌بینن با همون دستای کوچولوشون و زبان دست‌وپا‌شکسته‌شون حال خوب کن خونه می‌شن.🥰 البته این مختص فسقلی خان خونه نیستا.😍 پیش اومده منِ مامان نیاز به تکیه‌گاه عاطفی داشتم و ریحانه جان اونجا برام آغوش باز کرده و با دست نوازشش آرامش رو به وجودم آورده.🥰 دوقلوها هم که با همهٔ شیطونی و اختلاف‌ها و اذیت کردنای همدیگه، به وقتش حسابی هوای همو دارن‌.😅 یعنی خودشون با هم به قصد کشت دعوا می‌کنن‌ها😩 امااا خدا نکنه یکی به آبجی‌شون بگه بالا چشمت ابروئه🥴 خصوصاً توی مدرسه و بین دوستان😅 قشنگ یک تیم دو تفنگدار و گاهاً با آبجی بزرگه، سه تفنگدار می‌سازن که خدا به داد طرف برسه🙈 خلاصه با همهٔ قهر و آشتی‌ها، همو تنها نمی‌ذارن.☺️ ان‌شاءالله همهٔ خونه‌ها پر از این آغوش‌های گرم باشه.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif