#قسمت_سوم #اولین_تجربه_حضوردرجمکران
چند سال بعد درخانواده ام مشکلاتی پیش آمد که درگیری ها زیاد شد، من 17 ساله بودم و کار می کردم. یک شب وقتی می خواستم از محل کارم، به خانه بازگردم، فهمیدم باز درخانه ما جنجال شده است.
ترس عجیبی درمن ایجاد شد،
مستقیم به سمت یک آژانس رفتم. نمی دانم چرا ناخودآگاه گفتم ببخشید میشه من رو ببرید سمت جاده
#قم!
به او گفتم مسجدی اونجا هست که گنبد زیبایی دارد و تعریفی از آنچه دیده بودم برای او گفتم.
مسئول آژانس به چند راننده گفت، خلاصه یک نفر قبول کرد مرا به آنجا ببرد.
دلم می خواست زودتر به آنجا برسم و ببینم چه جایی است.
وقتی رسیدم حال وصف ناشدنی ای داشتم...
نمی دانم چرا بغض کرده بودم و دلم گریه می خواست...
آن شب
#اولین حضور من در این مسجد بود...
حضوری رؤیایی و باور نکردنی.. یکی از همکلاسی ها از مشهد برایم مفاتیح کوچک جیبی سوغات آورده بود.
و من از روی کنجکاوی معانی همه دعاهایش را خوانده بودم، و بهش علاقه مند شده بودم، مخصوصا دعای زیبای کمیل را...
بعد از ماجرای نورهای رنگی با پرس و جوی زیاد متوجه شدم که دعای عهدی که در مفاتیحِ کوچکِ من هست مربوط به همین شخص و کسانی است که دوست دارند جزو یارانشان باشند.
.
من گلبرگ های زیادی لابلای کتاب هایم نگه می داشتم ومقداری را نیز در صفحه مربوط به دعای عهد گذاشته بودم. .
آن شب، درجمکران به یاد مفاتیح کوچکم که در کیفم بود افتادم.
کتاب را از کیف بیرون آوردم و به زمین گذاشتم.
حس و حال عجیبی داشتم...
به گنبد نگاه میکردم،
و فکر می کردم...، به تمام اتفاق ها و خواب هایم ...،
نسیم خنکی می وزید و هوای خوبی بود... عطر دل انگیزی به مشامم می خورد...
ناگهان دیدم بادی وزید و کتابم ورق می خورد تا رسید به صفحه دعای عهد، همان صفحه ای که گل گذاشته بودم...
باد همه گلبرگ هارت با خودش برد...
حال اون لحظه من وصف نشدنی بود... نمیدانم چرا با خودم فکر می کردم این گلها برای این شخص بود...
من بعد از ۲ ساعت به همراه همان راننده به تهران برگشتم و درباره این حضور به هیچکس چیزی نگفتم و در خود نگه داشتم.
.
#ادامه_دارد... .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #مسیح #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag