eitaa logo
مدافعان ظهور
382 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
5.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
روزها و سالها می گذرد... رومینابه عیسی علاقه زیادی داشت، همیشه و همه جا با اوصحبت می کرد، و او را با نام مولای عزیزم میخواند. او هرشب قبل ازخواب کمی ازکتاب را میخواند، آن شب بر اساس عادت همیشگی اش انجیل را برداشت ومشغول خواندن شد، ناگهان متوجه کلمه ای عجیب می شود، کلمه ای که تا به حال به آن توجه نکرده بود.. .. این نام در و در بحث و به کار رفته است.. رومینا خوب می داند که نام مسیح درانجیل وتمام مسیحیان مسیح(ع) را پسر خدا می دانند. او به شدت کنجکاو می شود، تمام شب را به این فکر می کرد که مگر منجی ما عیسی مسیح نیست؟ پس، پسر انسان چه کسی می تواند باشد، او به درستی فهمیده بود که پسر انسان شخصی غیر ازمسیح است. . رومینا شروع به تحقیقات گسترده درباره خویش می کند. او برای پرسش هایش مکان های زیادی رفت، ها.. .. .. های اسلام و جاهای خاص دیگر.. برخی او را به خاطر سوالات خاصش مسخره می کردند و برخی او را از آن مکان بیرون می انداختند. . در اوج بحران های زندگی اش شبی دل خسته تر ازهمیشه ازمولایش مسیح نشانه ای خواست؛ چندوقتی بود که فکرش به شدت درگیرسوالاتی بود که پاسخی دربین هیچ کس نداشت!! اونمی خواست کسی با توضیح قانعش کند ومی خواست خودش به کشف حقیقت برسد.. آن شب درخواب، خودش را دید که در یک خودرو خواب است، ناگهان ازخواب می پرد و می بیند، ماشین در جاده ای باریک و به ظاهر بی انتها در حال حرکت است. تمام اطراف جاده درختان تنومند بودند و آسمان آبی شفاف بود. مردی پشت فرمان نشسته است که لباس سپیدی به تن دارد. یکباره به او می گوید: تو کیستی!! صبر کن! من را کجا می بری؟؟ و مرا پیاده کن!! . آن مرد برمی گردد و به صورت اونگاه می کند، رومینا ناگهان درخواب متوجه می شود که این چهره همان شمایلی است همیشه ازسیمای مسیح شنیده است، چهره ای شبیه به مجسمه های کلیساها، آن مردمولایش مسیح بود، چهره زیبای او و نگاهی که به او می کندهرگز نمی تواند آن را در واژه ای بگنجاند. .. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
زن می گوید...مسیح...شمایید...شما دارید من را کجا می برید؟ مسیح به او می گوید: مگر نمی خواستی پاسخ سوالاتت را بدانی، به من اعتماد کن.. من تو را به جواب خواهم رساند و در جایی که باید از این راه پیاده شوی و حقیقت را ببینی من تو را پیاده می کنم... پس به من اعتماد کن.. من در جای درست تو را پیاده می کنم... زن حیران از خواب می پرد...می گوید وقتی از خواب پریدم حس کردم از تونل زمانی بیرون آمدم... نفس هایم به شماره افتاده بود... تمام تنم می لرزید... از وقتی از خواب بلند شدم تا شب حال عجیبی داشتم. یک لحظه هم از فکر او بیرون نمی آمدم.. حال روحانی عجیب او مرا تحت تاثیر قرار داده بود.. حسی که تا کنون آن را تجربه نکرده بودم. تا چند روز حال عجیبی داشتم. انگار در عالمی دیگر زندگی می کردم.. متوجه اطراف نبودم و فقط آرزو داشتم باز هم او را ببینم. . از آن روز...وقتی انجیل میخواندم گویی حرف های تازه ای میان داستان ها و آیه ها را می فهمیدم.. احساس می کردم مسیح دارد راه هایی را باز می کند که به درک بیشتر مفاهیم برسم. در این میان، خواب دیگری دیدم و این بار مسیح به من مسایل تازه ای را توضیح داد... ... . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
رومینا برای سوالاتش وارد بحث با کشیشان می شود. او حس می کند تعصب شدید برخی مانع از توضیح واقعیت برای او می شود. یک روز آنقدر از خادم و سوال می کند که آنها فکر می کنند او از دین خارج شده و برای همین او را به بیرون از هدایت می کنند. . شبی خسته از تمامی راه های آمده ... با خود گفتم بگذار این ماجرا را رها کنم... این همه در دنیا مسیحی در حال زندگی است...، این همه کشیش... این همه خادم... اگر حقیقت خاصی بود حتما آنها کشف می کردند و به آن پی می بردند... من حساسیت زیادی دارم به خرج می دهم... بهتر است این راه را کنار بگذارم... . انگاه شاید نمی دانستم که این شیطان است که در گوش من زمزمه می کند تا مرا از راهی که در حال رفتنش هستم بیرون بکشد... . با همان حال پر از ابهام...به خواب رفتم... نیمه های شب ، رویایی عجیب دوباره مرا حیران کرد... خواب دیدم از کوهی پر پیچ در حال بالا رفتن هستم، به سختی بالا می روم و نفس نفس می زنم... مردم زیادی در حال بالا رفتن از آن پیچ ها بودند. کوه پر از صخره بود... سمت راست راهی که می رفتیم رودی خروشان سرازیر بود که از کوه پایین می آمد. . در همان حال ناگهان دیدم کسی از کنار من سر خورد و از کوه پایین افتاد... ترسیدم نگاهش کردم دیدم انگار پرت شد و محو شد... وقتی برگشتم تا او را ببینم ناگهان چشمم به مردم دیگری افتاد که پیر و جوان از کوه می افتادند... سقوط های عجیب... صحنه های عجیب... صداهای فریادی که می افتادند... رویم را برگرداندم و جلویم را نگاه کردم... ناگهان دیدم کمی جلوتر مسیح ایستاده و به من می گوید: پشت سر من بیا...دقیقا پشت سر من حرکت کن...! خوشحال شدم از اینکه او را دیدم... مانند کودکی که گم شده و ناگهان پدرش را می بیند احساس آرامش کردم و دنبال او به راه افتادم... باز هم آدم ها از نقاط مختلف سقوط می کردند... برایم سوال بود که اینها که هستند...مگر چه کردند که اینطور به پایین سقوط می کنند! ... . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
کمی جلوتر که رفتیم ناگهان مسیح ایستاد... من کنارش ایستادم... همان چهره ی مهربان و همان ردای سفید و همان صدای آرامی که در خواب اولم دیده بودم... به او گفتم اینها چرا پرت می شوند؟؟؟ گناهشان چیست؟ ناگهان مسیح دستش را به سمت آن رود خروشان برد و به من گفت: صخره ی میان آب را می بینی؟ دیدم آن صخره را که میان رود قرار گرفته و روی آن کتابی است... گفتم: بله . گفت: آن کتاب انجیل است اما..نگاه کن...وسط آن سوراخ شده است!!! دقت کردم دیدم بله درست است وسط انجیل سوراخ است... متعجب گفتم مسیح! چرا اینطور شده است؟؟؟ گفت اینها که می بینی پرت می شوند..پیروان این انجیل هستند! انجیلی که بخشی از حقیقتش را برداشته اند! سوراخش کرده اند! تو اگر می خواهی پرت نشوی و به بالا برسی...انجیل را کامل درک کن و کامل بخوان! _ناگهان از خواب پریدم... و باز هم نشانه ای از مسیح برای ادامه ی جستجوی حقیقت... تنها بعد از چند ساعت از حس و حالی شیطانی برای ماندن در راهی آسوده ... مسیح به کمکم آمد و باز مرا صدا کرد تا راه را ادامه دهم. روزهای زیادی را فکر می کردم و درباره عبارت پسر انسان در انجیل تحقیق و جستجو می کردم. گاه سست می شدم و گاه دوباره بلند می شدم. در این میان اتفاقات جدیدی رخ می داد... هر وقت سست می شدم خوابی مرا به خود می آورد...و گاه در زمان کوتاهی کابوسی می دیدم تا سرد و پشیمان شوم. . . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
کم کم داستان این زندگی وارد ماجراهای جدید شد. شرایط زندگی مرا به سمت تنها زندگی کردن کشید و من در خانه ای مستقل از خانواده زندگی می کردم. ساعات زیادی از زندگی ام را مطالعه می کردم و ساعات زیادی را بحث با دیگران به خصوص با یکی از دوستان نزدیک که چند وقتی بود با او معاشرت داشتم. اصرارهای متوالی او برای زندگی با من سبب شد او را به خانه خویش راه دهم و دیری نپایید که او اسباب و اثاثیه اش را به خانه من آورد. من ساز می زدم و او هم اهل ساز بود. و شاید این وجه مشترک جذابی برای زندگی با او بود. اینکه دو هنرمند باشیم و هر دو فضای زیبایی بسازیم. این رویای بی جهت من بود که نمی دانستم چه دامی است. او یک مسیحی متعصب بود و هیچ وقت نمی شد با او بحث کرد اوایل وقتی سر ادیان بحث می کردیم بلند می شد و رنگ و رویش عوض می شد. در خانه راه می رفت... نمیدانم چرا وحشتناک می شد..ترسناک می شد.. وقتی انجیل می خواندم با من میخواند اما جلوی توجه زیاد را می گرفت. وقتی پرسشی پیش می آمد به دنبال حرفهای بی منطق بود یا برخوردی که می کرد که نباید زیاد توجه و تمرکز کرد. خلاصه کم کم ماجرای ما دو نفر به سمت جنجال های اساسی رفت. در زمان حضور او در خانه اتفاقات خاصی می افتاد. یک بار با او بحثی داشتم وقتی برگشتم او را در حالی دیدم که هاله ای سیاه دور سر او است. ترسیدم و از او فاصله گرفتم. گاهی در چشمهایش برقی تیز می زد و باز مرا می ترساند. کم کم احساس کردم او نه تنها مسیحی نیست بلکه یک انسان بی هویت و بی خدا است که به دنبال از بین بردن کلیه عقاید من است. از بحث و تحقیق فرار می کرد. مدام از اندیشه های کمونیستی صحبت می کرد و به دنبال از بین بردن ریشه ای عقاید من نیست. تصمیم به جنگ با او داشتم...مدتی زیادی نگذشته بود که کنجکاو شدم بدانم خانواده اش کیست و هیچ کس را پیدا نکردم! می گفت محل کارم در فلان منطقه است! اما آنجا نبود! از دوستان مشترکمان جویا شدم..اما هیچ کس اطلاعات واضحی از او نداشت.. او که بود...که آرام ارام به من و زندگی من وارد شده بود!؟؟؟ . . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و نشر دهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
من اهل ساز وموسیقی سنتی بودم و او ازاهالی رکوئیم(موسیقی مرگ). کم کم نوای موسیقی ما درخانه نیز دو تضاد مشهود بود. ازپیچیدن این صدا درخانه اعصاب من بهم می ریخت. به من طعنه می زد! خودش را روشنفکر وامروزی می دانست و من را قدیمی! امامشکل این مسایل نبود. اوبه دنبال ایرادگیری دراین موارد بود تا میخش را درجای دیگر بکوباند. این ماجرا حدودیکسال طول کشید.. داستانهای زیادی با او داشتم تا اینکه.. شبی خواب دیدم که مانند زنی وحشت زده درحال دویدن درکوچه هایی تاریک هستم.. انقدر فضا تاریک و ترسناک بود که اندازه نداشت. صدایی وحشتناک می گفت..فرار نکن..نوه سیدما تو را رها نمی کنیم تا تو را زمین بزنیم.. این جملات را چندبار تکرار کرد.. من ازترس درخانه ای را کوبیدم. زنی در را باز کرد و به من گفت: یکی ازما داخل خانه تو هست.. بهتر هست که با ما باشی..یکباره سمت من آمد.. من وحشت زده از خواب پریدم.. احساس کردم صورتم می سوزد.. سریع بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم چراغ را زدم.. صورتم را دیدم که سه چنگ در هر طرفش خورده.. هم خانه ام بلندشد و به سمت من آمد.. یکهو گفت:یامسیح آنقدرشوکه بودم که خدا می داند.. ماجرای خواب را کامل برایش نگفتم.. دیگر از آن روز از اومی ترسیدم.. وقتی نزدیکتر میشد تاحرفی بزند یا کاری داشت. قلبم دردمی گرفت..دمای بدنم بالا می رفت. صدای درون خواب..چهره ترسناک زنی که دیده بودم لحظه ای ازذهن من بیرون نمی رفت. دوکلمه در این خواب مرا به فکر می برد.. _یکی ازما!...وسید! این خواب را فکر کنم اوایل ماه رجب دیدم. درطول سالهایی که درباره دین پرس و جو می کردم..حدود 7بار قرآن ویکبار تفاسیرالمیزان و نمونه را خوانده بودم..صحیفه سجادیه، نهج البلاغه وادعیه مفاتیح الجنان را نیز برای بررسی مطالعه کرده بودم. می دانستم که مباحث شیطان دراسلام پررنگ است و به آن اعتقاد دارند. درمسیحیت نیز شیطان را شریری میدانند که میتواند به انسان نزدیک شود اما.. تصور کنید..هرقدر هم که مطالعه کرده باشید..فیلم دیده باشید..ماجرا شنیده باشید..اینکه بخواهیدباور کنید آن کسی که روبروی شما است و یکسال و اندی است با او زندگی می کنید..شیطان است..خیلی خیلی سخت است. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکر منبع کپی و نشردهید . @Mahdiyavaranim @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
داشتم لباس می پوشیدم که یک لحظه چشمم به پنجره افتاد که پرده اش کنار رفته.. انگار بیست یا سی جفت چشم از آن پشت داخل خانه را نگاه می کردند.. برگشتم او راببینم.. درمیدان دید من نبود..صدایی نمی آمد.. اما انگار حجم خنده هایی درخانه می پیچید.. واقعا داشتم سکته می کردم.. بازخواب درذهنم مرور شد..یکی ازما.. دیگر یقین کردم که او انسان نیست! شیطانی که آمده است تامرا از پای درآورد. حالا دیگر همه سوالات من جواب داشت..آن حجم سوالی که درباره رفتارهای خاص او، اخلاق و خانواده و کارو..همه چی جواب داشت! اونزدیک من شد.. سرگیجه ای گرفتم و ازحال رفتم. وقتی هوشیار شدم دیدم مامور اورژانس درخانه بالای سرِ من است. دوستم که انگار یکنفردیگر شده بود، مهربان و پرازعشق گریه می کرد ومی گفت نمی دانم چه شدحال دوستم بد شد!! حیران اورانگاه می کردم..چطور ممکن است یکنفرانقدر بتواند نقش عوض کند..انگار آن موجود شیطانی وحشتناک شده بود یک فرشته مهربان. تصمیم گرفتم چیزی نگویم. می ترسیدم.. ازهمه بدتر به خاطر روابط سردی که باخانواده ام داشتم نمی توانستم ماجرا رابگویم وکمک بخواهم. بعدازآن شب، من چیزهایی دیدم که فراتراز هر کابوسی برای انسان است.. روزها و شبها فقط دعا می کردم و برایم سوال بود که چرا او باید به سمت من بیاید..چرا باید به من نزدیک شود! شبی دعای حضور خداوند را خواندم..خیلی دعا کردم ازمسیح خواستم مرا رهایی بخشد.. چند روز بعد، درست درساعاتی که می دانستم اوبه خانه می آید ازخانه بیرون رفتم. روز نیمه شعبان بود.. همه جا صدای مولودی و شادی بود.. اما دل من..دنیای من..دنیای این آدم ها نبود.. دنیای من درگیر ماجرایی بود که حتی نمی شد باکسی درمیان بگذاری! به یک باره دلم ترکید و آنقدر گریه کردم و زار زدم که خدا می داند.. روی جدول کنارخیابان نشسته بودم...ازته دلم گفتم خدایا توکاری کن که این ازخانه من برود..من خسته ام..بریده ام..تو نجات بخش من باش.. وقتی چشمم به نام یامهدی روی پرچم افتاد گفتم منجی من قول می دهم وقتی او از خانه من رفت اینجا شیرینی پخش کنم.. درآن روز وآن لحظه نمی دانم چرا این جمله را گفتم..هیچوقت هم نمی دانم ونخواهم فهمید..اما گفتم.. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکرمنبع کپی ونشردهید . @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
از آنروز انگار قدرتی درجانِ من دمیده شد.سعی می کردم درخانه ام اذان پخش کنم. حال او بد می شد و هرطور شده فضارا ترک می کرد. چندبار مرا تهدید کرد که رهایم نمی کند.. دیگرسعی می کردم نترسم و ازتمام فکرم و ازتمام آنچه میخواستم باشم دفاع کنم. شک نداشتم که خداوند کمک من خواهد بود. مطالعات من درباب مسیحیت ادامه داشت امادیگر چیزی جلوی آن شخص نمی گفتم. حس می کردم که می داند اماخب.. سعی می کردم باورکنم که نمی داند. آن روزها مدام به دنبال کسانی بودم که اطلاعات داشته باشند! به سختی توانستم ازچندنفر که علوم ماورا می دانند سوالاتی بپرسم. خوابها و رویاها و واقعیتها.. نتیجه اش این شد که به یقین کامل رسیدم که اوشیطانی است که برای من فرستاده شده است. آنچه من درخانواده ام آموخته بودم احترام به مسلمانان بود و آنچه اوبه دنبالش بود بی احترامی و هتاکی! ماه رمضان شد، درروزهای همین ماه نزد عالمی درقم رفتم واحوالاتم را گفتم..آنجا مسلمان شدم.. من به تمام سوالاتم رسیده بودم و بیش از این تردید معنا نداشت..ازدرجازدن خسته بودم ودلم می خواست به آنچه که رسیدم بپیوندم. آن عالم به من گفت اگر می خواهی برود برو و درجلوی چشمانش سجاده ات را پهن کن..چندسوره از قرآن کریم را نیزسفارش کردبخوانم. هرگز اولین باری که مرا درسجاده نماز دید فراموش نمی کنم.. غوغایی در او شد که وصفش درهیچ کلامی نمی گنجد..مانند معتادی که به دلیل نرسیدن موادمخدر درد می کشد و به خود می پیچد..از خانه بیرون زد.. من مدام دعا می کردم.. اواخر ماه مبارک بود که دیدم وسایلش را جمع کرد وگفت..لیاقت من را نداشتی دیگر وقتی دراین خانه تلف نمی کنم! وقتی رفت..حجمی از انرژی ها را برد..نفسم بالا آمد..از آن پس هیچ ردی از او را نه من و نه هیچ یک از دوستان مشترکمان دیدند..او به طرزعجیبی غیب شد همانطور که عجیب آمد..عجیب هم رفت... چند ماه بعد، برادرم به واسطه یکنفر که نمی دانیم که بود مشرف به دین اسلام شد..و برای پاسخ برخی ازسوالاتش راهی دیدار باعلمای مختلف شد. درنتیجه پژوهش ها متوجه شدیم که ازخاندان سادات موسوی هستیم...و آنجا بود که من متوجه شدم..هر دو جمله آن رویا..عین حقیقت بود. . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکرمنبع کپی ونشردهید . @Mahdiyavaranim313 @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
متن زیر مطالعه شود👇👇👇
علاقه عجیبی به این خانواده دارم... و محبتشان همیشه برایم غبطه برانگیز بوده! خوشا به حال ، کاش من هم داشتم! . او با است... از آن غیرت هایی که فقط در بد دلی یک مرد خلاصه میشود نه ها ! نه! غیرتی همراه با عفت...! معرفت...! وفا...! غیرتی که وقتی برادر زاده سه ساله اش گفت: عمو، آب! نتوانست بگوید نه! می دانست رفتن به فرات برگشتی ندارد، اما رفت... چون غیرت داشت...! در نهایت تشنگی آب ننوشید، چون معرفت داشت! . شاید ما از خون آن ها نباشیم، اما می توانیم پیوند قلبی با آن ها برقرار کنیم. زمانی که مجبور به عبور از مکانی نه چندان مناسب هستم، به محض احساس ترس، به یاد می آورم که من هم ناموس عباسم! هیچکس نمیتواند به ناموس عباس (ع) آسیب برساند! و در حالیکه آرامشی عمیق وجودم را فراگرفته، آرام و بیصدا گام برمیدارم، چون کوهی از غیرت و شجاعت را دوشا دوش شانه ام احساس میکنم! غیرتی از جنس عباس (ع) که همیشه همراه من است... هر ناموس فرزندان علی (ع) است...! . دختر شیعه!!! مراقب و خود باش! بدان!!! هر کسی نباید حریم قلب ناموس عباس (ع) را لمس کند...! پس به خود ببال و از خود مراقبت کن! مباد کاری کنی به غیرت عباس (ع) بر بخورد! . و آن زمان که تو به عشق علی (ع) و اولادش از نجابت و دخترانگی ات مراقبت میکنی، عباس (ع) به تو می‌ بالد! و فقط خدا میداند چه کیفی دارد، زمانی که مردی غیور از جنس علی (ع) به تو می‌ بالد...! . این احساس شیرین گوارای وجود دختران پاک! . . @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💞 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت5⃣2⃣ يا #مريم مقدّس! من چه كنم! آيا اين خوا
💞 💞 ⃣2⃣ روز به روز مى شود. به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است. براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه دخترش با زلزله اى به هم خورد. بعد از آن ناشناخته اى به سراغ آمده است. امروز ، پدربزرگ به عيادت او آمده است: ! عزيزم! صداى مرا مى شنوى! چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ چشم او بر صورت مى چكد: ــ دخترم! نمى دانم اين چه بود كه بر سر ما آمد؟ من داشتم كه تو روم شوى; امّا ديدى كه چه شد. ــ گريه نكن . ــ چگونه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟ ــ چيزى نيست. من به رضاى هستم. ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟ ــ پدربزرگ! زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند. آنها تو هستند. كاش همه آنها را مى ساختى و در حقّ آنها مى كردى، شايد و مرا شفا بدهند! اين سخن را مى شنود و به قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران را آزاد كند. بعد از مدّتى به خبر مى رسد كه گروهى از آزاد شده اند. او براى اين كه خود را خوشحال كند، قدرى مى خورد. خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه كه در جنگ ها اسير شده اند شوند. اكنون دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى مقدّس! من كارى كردم تا آزاد شوند، من دل آنها را كردم. از تو مى خواهم كه دل مرا هم كنى". منتظر است شايد بار ديگر در خواب را ببيند . شايد يار آسمانى اش، (ع) به ديدارش بيايد. ... https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مدافعان ظهور
💞 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀 #قسمت7⃣2⃣ #مليكا اعتقاد دارد كه #مسيح، پسر خداست
💞 💞 ⃣2⃣ همين طور مى كند و اشك مى ريزد. (س) در كنار او نشسته است و با به سخنانش گوش مى دهد. (س) اشك چشمان را پاك مى كند و مى گويد: ــ آرام باش دخترم! باش! ــ چگونه باشم. دردِ را درمانى نيست، مادر! ــ دخترم! آيا مى دانى چرا فرزندم به ديدارت نمى آيد؟🕊💜🕊 ــ نه. ــ تو بر دين هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين را پسر مى داند. اين سخن است. هيچ ندارد. خود عيسى(ع) هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه و (ع) از تو باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم به ديدار تو خواهد آمد. ــ باشد. من چگونه بايد بشوم. ــ با تمام وجودت بگو: ☘اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ☘ يعنى شهادت مى دهم كه جز الله نيست و بنده او و فرستاده اوست مليكا اين كلمات را تكرار مى كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى كند. آرى، حالا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است. اكنون (س) او را در آغوش مى گيرد، احساس مى كند گويى در آغوش بهشت است. (س) در حالى كه لبخند مى زند رو به او مى كند و مى گويد: "منتظر باش. من به او مى گويم كه به ديدارت بيايد". مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى شود. اشك در حلقه مى زند. كجا رفتند آن عزيزان خدا⁉️ .. https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مدافعان ظهور
💞 #آخرین_عروس💞 #حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت8⃣2⃣ #مليكا همين طور #گريه مى كند و اشك م
🎊 🎊 🌺 ⃣2⃣ از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به روشنى خيره مى ماند. او با خود سخن مى گويد: بار ! مرا براى چه برگزيده اى؟ بين اين همه كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم (ع) مسلمان بشوم. اين چه بزرگى است! او بى اختيار به مى رود تا را شكر كند. او است تا شب فرا برسد و به ديدارش بيايد. نسيم میوزد و بوى مى آيد. (ع) به ديدار آمده است. ــ آقاى من! دل مرا اسير خود كردى و رفتى! ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز نشده بودى، بدان كه هر شب تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، (ع) به ديدار مى آيد. در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد. ... https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0