مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_چهارم
روزها و سالها می گذرد...
رومینابه عیسی #مسیح علاقه زیادی داشت، همیشه و همه جا با اوصحبت می کرد، و او را با نام مولای عزیزم میخواند.
او هرشب قبل ازخواب کمی ازکتاب #انجیل را میخواند،
آن شب بر اساس عادت همیشگی اش انجیل را برداشت ومشغول خواندن شد،
ناگهان متوجه کلمه ای عجیب می شود، کلمه ای که تا به حال به آن توجه نکرده بود.. #پسر_انسان..
این نام در #انجیل و در بحث #ظهور و #آخرالزمان به کار رفته است..
رومینا خوب می داند که نام مسیح درانجیل #پسرخداست وتمام مسیحیان مسیح(ع) را پسر خدا می دانند.
او به شدت کنجکاو می شود،
تمام شب را به این فکر می کرد که مگر منجی ما عیسی مسیح نیست؟
پس، پسر انسان چه کسی می تواند باشد،
او به درستی فهمیده بود که پسر انسان شخصی غیر ازمسیح است.
.
رومینا شروع به تحقیقات گسترده درباره #مذهب خویش می کند.
او برای پرسش هایش مکان های زیادی رفت، #کلیساها #کشیش ها.. #مراسم_های_مخصوص_مسیحیان.. #مسجد.. #روحانی های اسلام و جاهای خاص دیگر.. برخی او را به خاطر سوالات خاصش مسخره می کردند و
برخی او را از آن مکان بیرون می انداختند.
.
در اوج بحران های زندگی اش شبی دل خسته تر ازهمیشه ازمولایش مسیح نشانه ای خواست؛
چندوقتی بود که فکرش به شدت درگیرسوالاتی بود که پاسخی دربین هیچ کس نداشت!! اونمی خواست کسی با توضیح قانعش کند ومی خواست خودش به کشف حقیقت برسد..
آن شب درخواب، خودش را دید که در یک خودرو خواب است،
ناگهان ازخواب می پرد و می بیند، ماشین در جاده ای باریک و به ظاهر بی انتها در حال حرکت است. تمام اطراف جاده درختان تنومند بودند و آسمان آبی شفاف بود. مردی پشت فرمان نشسته است که لباس سپیدی به تن دارد. یکباره به او می گوید: تو کیستی!! صبر کن! من را کجا می بری؟؟ و مرا پیاده کن!!
.
آن مرد برمی گردد و به صورت اونگاه می کند،
رومینا ناگهان درخواب متوجه می شود که این چهره همان شمایلی است همیشه ازسیمای مسیح شنیده است، چهره ای شبیه به مجسمه های کلیساها، آن مردمولایش مسیح بود، چهره زیبای او و نگاهی که به او می کندهرگز نمی تواند آن را در واژه ای بگنجاند.
#ادامه_دارد..
.
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_پنجم
زن می گوید...مسیح...شمایید...شما دارید من را کجا می برید؟
مسیح به او می گوید: مگر نمی خواستی پاسخ سوالاتت را بدانی، به من اعتماد کن..
من تو را به جواب خواهم رساند و در جایی که باید از این راه پیاده شوی و حقیقت را ببینی من تو را پیاده می کنم...
پس به من اعتماد کن..
من در جای درست تو را پیاده می کنم... زن حیران از خواب می پرد...می گوید وقتی از خواب پریدم حس کردم از تونل زمانی بیرون آمدم...
نفس هایم به شماره افتاده بود...
تمام تنم می لرزید... از وقتی از خواب بلند شدم تا شب حال عجیبی داشتم.
یک لحظه هم از فکر او بیرون نمی آمدم..
حال روحانی عجیب او مرا تحت تاثیر قرار داده بود..
حسی که تا کنون آن را تجربه نکرده بودم.
تا چند روز حال عجیبی داشتم.
انگار در عالمی دیگر زندگی می کردم..
متوجه اطراف نبودم و فقط آرزو داشتم باز هم او را ببینم.
.
از آن روز...وقتی انجیل میخواندم گویی حرف های تازه ای میان داستان ها و آیه ها را می فهمیدم..
احساس می کردم مسیح دارد راه هایی را باز می کند که به درک بیشتر مفاهیم برسم.
در این میان، خواب دیگری دیدم و این بار مسیح به من مسایل تازه ای را توضیح داد...
#ادامه_دارد...
.
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_ششم
رومینا برای سوالاتش وارد بحث با کشیشان می شود.
او حس می کند تعصب شدید برخی مانع از توضیح واقعیت برای او می شود.
یک روز آنقدر از خادم و #کشیش سوال می کند که آنها فکر می کنند او از دین خارج شده و برای همین او را به بیرون از #کلیسا هدایت می کنند.
.
شبی خسته از تمامی راه های آمده ... با خود گفتم بگذار این ماجرا را رها کنم...
این همه در دنیا مسیحی در حال زندگی است...، این همه کشیش...
این همه خادم...
اگر حقیقت خاصی بود حتما آنها کشف می کردند و به آن پی می بردند...
من حساسیت زیادی دارم به خرج می دهم...
بهتر است این راه را کنار بگذارم...
.
انگاه شاید نمی دانستم که این شیطان است که در گوش من زمزمه می کند تا مرا از راهی که در حال رفتنش هستم بیرون بکشد...
.
با همان حال پر از ابهام...به خواب رفتم...
نیمه های شب ، رویایی عجیب دوباره مرا حیران کرد...
خواب دیدم از کوهی پر پیچ در حال بالا رفتن هستم،
به سختی بالا می روم و نفس نفس می زنم...
مردم زیادی در حال بالا رفتن از آن پیچ ها بودند.
کوه پر از صخره بود...
سمت راست راهی که می رفتیم رودی خروشان سرازیر بود که از کوه پایین می آمد. .
در همان حال ناگهان دیدم کسی از کنار من سر خورد و از کوه پایین افتاد... ترسیدم نگاهش کردم دیدم انگار پرت شد و محو شد...
وقتی برگشتم تا او را ببینم ناگهان چشمم به مردم دیگری افتاد که پیر و جوان از کوه می افتادند... سقوط های عجیب...
صحنه های عجیب...
صداهای فریادی که می افتادند...
رویم را برگرداندم و جلویم را نگاه کردم...
ناگهان دیدم کمی جلوتر مسیح ایستاده و به من می گوید: پشت سر من بیا...دقیقا پشت سر من حرکت کن...! خوشحال شدم از اینکه او را دیدم... مانند کودکی که گم شده و ناگهان پدرش را می بیند احساس آرامش کردم و دنبال او به راه افتادم... باز هم آدم ها از نقاط مختلف سقوط می کردند... برایم سوال بود که اینها که هستند...مگر چه کردند که اینطور به پایین سقوط می کنند!
#ادامه_دارد...
.
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_هفتم
کمی جلوتر که رفتیم ناگهان مسیح ایستاد...
من کنارش ایستادم...
همان چهره ی مهربان و همان ردای سفید و همان صدای آرامی که در خواب اولم دیده بودم...
به او گفتم اینها چرا پرت می شوند؟؟؟ گناهشان چیست؟
ناگهان مسیح دستش را به سمت آن رود خروشان برد و به من گفت: صخره ی میان آب را می بینی؟
دیدم آن صخره را که میان رود قرار گرفته و روی آن کتابی است...
گفتم: بله .
گفت: آن کتاب انجیل است اما..نگاه کن...وسط آن سوراخ شده است!!!
دقت کردم دیدم بله درست است وسط انجیل سوراخ است...
متعجب گفتم مسیح! چرا اینطور شده است؟؟؟
گفت اینها که می بینی پرت می شوند..پیروان این انجیل هستند! انجیلی که بخشی از حقیقتش را برداشته اند!
سوراخش کرده اند!
تو اگر می خواهی پرت نشوی و به بالا برسی...انجیل را کامل درک کن و کامل بخوان!
_ناگهان از خواب پریدم...
و باز هم نشانه ای از مسیح برای ادامه ی جستجوی حقیقت...
تنها بعد از چند ساعت از حس و حالی شیطانی برای ماندن در راهی آسوده ...
مسیح به کمکم آمد و باز مرا صدا کرد تا راه را ادامه دهم.
روزهای زیادی را فکر می کردم و درباره عبارت پسر انسان در انجیل تحقیق و جستجو می کردم.
گاه سست می شدم و گاه دوباره بلند می شدم.
در این میان اتفاقات جدیدی رخ می داد... هر وقت سست می شدم خوابی مرا به خود می آورد...و گاه در زمان کوتاهی کابوسی می دیدم تا سرد و پشیمان شوم.
.
#ادامه_دارد .
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_هشتم
کم کم داستان این زندگی وارد ماجراهای جدید شد. شرایط زندگی مرا به سمت تنها زندگی کردن کشید و من در خانه ای مستقل از خانواده زندگی می کردم. ساعات زیادی از زندگی ام را مطالعه می کردم و ساعات زیادی را بحث با دیگران به خصوص با یکی از دوستان نزدیک که چند وقتی بود با او معاشرت داشتم.
اصرارهای متوالی او برای زندگی با من سبب شد او را به خانه خویش راه دهم و دیری نپایید که او اسباب و اثاثیه اش را به خانه من آورد. من ساز می زدم و او هم اهل ساز بود. و شاید این وجه مشترک جذابی برای زندگی با او بود. اینکه دو هنرمند باشیم و هر دو فضای زیبایی بسازیم.
این رویای بی جهت من بود که نمی دانستم چه دامی است. او یک مسیحی متعصب بود و هیچ وقت نمی شد با او بحث کرد اوایل وقتی سر ادیان بحث می کردیم بلند می شد و رنگ و رویش عوض می شد. در خانه راه می رفت...
نمیدانم چرا وحشتناک می شد..ترسناک می شد..
وقتی انجیل می خواندم با من میخواند اما جلوی توجه زیاد را می گرفت. وقتی پرسشی پیش می آمد به دنبال حرفهای بی منطق بود یا برخوردی که می کرد که نباید زیاد توجه و تمرکز کرد.
خلاصه کم کم ماجرای ما دو نفر به سمت جنجال های اساسی رفت. در زمان حضور او در خانه اتفاقات خاصی می افتاد. یک بار با او بحثی داشتم وقتی برگشتم او را در حالی دیدم که هاله ای سیاه دور سر او است. ترسیدم و از او فاصله گرفتم.
گاهی در چشمهایش برقی تیز می زد و باز مرا می ترساند. کم کم احساس کردم او نه تنها مسیحی نیست بلکه یک انسان بی هویت و بی خدا است که به دنبال از بین بردن کلیه عقاید من است. از بحث و تحقیق فرار می کرد. مدام از اندیشه های کمونیستی صحبت می کرد و به دنبال از بین بردن ریشه ای عقاید من نیست.
تصمیم به جنگ با او داشتم...مدتی زیادی نگذشته بود که کنجکاو شدم بدانم خانواده اش کیست و هیچ کس را پیدا نکردم! می گفت محل کارم در فلان منطقه است! اما آنجا نبود! از دوستان مشترکمان جویا شدم..اما هیچ کس اطلاعات واضحی از او نداشت..
او که بود...که آرام ارام به من و زندگی من وارد شده بود!؟؟؟
.
#ادامه_دارد .
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و نشر دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین #کلیسا #عیسی #مسیح
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
#قسمت_نهم
من اهل ساز وموسیقی سنتی بودم و او ازاهالی رکوئیم(موسیقی مرگ).
کم کم نوای موسیقی ما درخانه نیز دو تضاد مشهود بود.
ازپیچیدن این صدا درخانه اعصاب من بهم می ریخت.
به من طعنه می زد!
خودش را روشنفکر وامروزی می دانست و من را قدیمی!
امامشکل این مسایل نبود.
اوبه دنبال ایرادگیری دراین موارد بود تا میخش را درجای دیگر بکوباند.
این ماجرا حدودیکسال طول کشید..
داستانهای زیادی با او داشتم تا اینکه..
شبی خواب دیدم که مانند زنی وحشت زده درحال دویدن درکوچه هایی تاریک هستم..
انقدر فضا تاریک و ترسناک بود که اندازه نداشت. صدایی وحشتناک می گفت..فرار نکن..نوه سیدما تو را رها نمی کنیم تا تو را زمین بزنیم..
این جملات را چندبار تکرار کرد..
من ازترس درخانه ای را کوبیدم.
زنی در را باز کرد و به من گفت:
یکی ازما داخل خانه تو هست..
بهتر هست که با ما باشی..یکباره سمت من آمد..
من وحشت زده از خواب پریدم..
احساس کردم صورتم می سوزد.. سریع بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم چراغ را زدم..
صورتم را دیدم که سه چنگ در هر طرفش خورده..
هم خانه ام بلندشد و به سمت من آمد..
یکهو گفت:یامسیح
آنقدرشوکه بودم که خدا می داند..
ماجرای خواب را کامل برایش نگفتم.. دیگر از آن روز از اومی ترسیدم..
وقتی نزدیکتر میشد تاحرفی بزند یا کاری داشت. قلبم دردمی گرفت..دمای بدنم بالا می رفت.
صدای درون خواب..چهره ترسناک زنی که دیده بودم لحظه ای ازذهن من بیرون نمی رفت.
دوکلمه در این خواب مرا به فکر می برد..
_یکی ازما!...وسید!
این خواب را فکر کنم اوایل ماه رجب دیدم. درطول سالهایی که درباره دین پرس و جو می کردم..حدود 7بار قرآن ویکبار تفاسیرالمیزان و نمونه را خوانده بودم..صحیفه سجادیه، نهج البلاغه وادعیه مفاتیح الجنان را نیز برای بررسی مطالعه کرده بودم. می دانستم که مباحث شیطان دراسلام پررنگ است و به آن اعتقاد دارند.
درمسیحیت نیز شیطان را شریری میدانند که میتواند به انسان نزدیک شود اما..
تصور کنید..هرقدر هم که مطالعه کرده باشید..فیلم دیده باشید..ماجرا شنیده باشید..اینکه بخواهیدباور کنید آن کسی که روبروی شما است و یکسال و اندی است با او زندگی می کنید..شیطان است..خیلی خیلی سخت است.
#ادامه_دارد .
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکر منبع کپی و نشردهید
.
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین #کلیسا #عیسی #مسیح
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد #قرآن #نهج_البلاغه #موسیقی
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
#قسمت_یازدهم
داشتم لباس می پوشیدم که یک لحظه چشمم به پنجره افتاد که پرده اش کنار رفته..
انگار بیست یا سی جفت چشم از آن پشت داخل خانه را نگاه می کردند..
برگشتم او راببینم..
درمیدان دید من نبود..صدایی نمی آمد..
اما انگار حجم خنده هایی درخانه می پیچید..
واقعا داشتم سکته می کردم..
بازخواب درذهنم مرور شد..یکی ازما..
دیگر یقین کردم که او انسان نیست! شیطانی که آمده است تامرا از پای درآورد.
حالا دیگر همه سوالات من جواب داشت..آن حجم سوالی که درباره رفتارهای خاص او، اخلاق و خانواده و کارو..همه چی جواب داشت!
اونزدیک من شد..
سرگیجه ای گرفتم و ازحال رفتم.
وقتی هوشیار شدم دیدم مامور اورژانس درخانه بالای سرِ من است. دوستم که انگار یکنفردیگر شده بود، مهربان و پرازعشق گریه می کرد ومی گفت نمی دانم چه شدحال دوستم بد شد!!
حیران اورانگاه می کردم..چطور ممکن است یکنفرانقدر بتواند نقش عوض کند..انگار آن موجود شیطانی وحشتناک شده بود یک فرشته مهربان.
تصمیم گرفتم چیزی نگویم.
می ترسیدم..
ازهمه بدتر به خاطر روابط سردی که باخانواده ام داشتم نمی توانستم ماجرا رابگویم وکمک بخواهم.
بعدازآن شب،
من چیزهایی دیدم که فراتراز هر کابوسی برای انسان است..
روزها و شبها فقط دعا می کردم و برایم سوال بود که چرا او باید به سمت من بیاید..چرا باید به من نزدیک شود!
شبی دعای حضور خداوند را خواندم..خیلی دعا کردم ازمسیح خواستم مرا رهایی بخشد..
چند روز بعد، درست درساعاتی که می دانستم اوبه خانه می آید ازخانه بیرون رفتم.
روز نیمه شعبان بود..
همه جا صدای مولودی و شادی بود..
اما دل من..دنیای من..دنیای این آدم ها نبود..
دنیای من درگیر ماجرایی بود که حتی نمی شد باکسی درمیان بگذاری!
به یک باره دلم ترکید و آنقدر گریه کردم و زار زدم که خدا می داند..
روی جدول کنارخیابان نشسته بودم...ازته دلم گفتم خدایا توکاری کن که این ازخانه من برود..من خسته ام..بریده ام..تو نجات بخش من باش..
وقتی چشمم به نام یامهدی روی پرچم افتاد گفتم منجی من قول می دهم وقتی او از خانه من رفت اینجا شیرینی پخش کنم..
درآن روز وآن لحظه نمی دانم چرا این جمله را گفتم..هیچوقت هم نمی دانم ونخواهم فهمید..اما گفتم..
#ادامه_دارد .
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکرمنبع کپی ونشردهید
.
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین #کلیسا #عیسی #مسیح
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخرالزمان #شیطان #مد #قرآن #نهج_البلاغه #موسیقی
#son_of_man #son_of_God
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
#قسمت_آخر
از آنروز انگار قدرتی درجانِ من دمیده شد.سعی می کردم درخانه ام اذان پخش کنم. حال او بد می شد و هرطور شده فضارا ترک می کرد.
چندبار مرا تهدید کرد که رهایم نمی کند..
دیگرسعی می کردم نترسم و
ازتمام فکرم و ازتمام آنچه میخواستم باشم دفاع کنم.
شک نداشتم که خداوند کمک من خواهد بود.
مطالعات من درباب مسیحیت ادامه داشت امادیگر چیزی جلوی آن شخص نمی گفتم.
حس می کردم که می داند اماخب.. سعی می کردم باورکنم که نمی داند.
آن روزها مدام به دنبال کسانی بودم که اطلاعات داشته باشند!
به سختی توانستم ازچندنفر که علوم ماورا می دانند سوالاتی بپرسم.
خوابها و رویاها و واقعیتها..
نتیجه اش این شد که به یقین کامل رسیدم که اوشیطانی است که برای من فرستاده شده است.
آنچه من درخانواده ام آموخته بودم احترام به مسلمانان بود و آنچه اوبه دنبالش بود بی احترامی و هتاکی!
ماه رمضان شد،
درروزهای همین ماه نزد عالمی درقم رفتم واحوالاتم را گفتم..آنجا مسلمان شدم..
من به تمام سوالاتم رسیده بودم و بیش از این تردید معنا نداشت..ازدرجازدن خسته بودم ودلم می خواست به آنچه که رسیدم بپیوندم.
آن عالم به من گفت اگر می خواهی برود برو و درجلوی چشمانش سجاده ات را پهن کن..چندسوره از قرآن کریم را نیزسفارش کردبخوانم.
هرگز اولین باری که مرا درسجاده نماز دید فراموش نمی کنم..
غوغایی در او شد که وصفش درهیچ کلامی نمی گنجد..مانند معتادی که به دلیل نرسیدن موادمخدر درد می کشد و به خود می پیچد..از خانه بیرون زد..
من مدام دعا می کردم..
اواخر ماه مبارک بود که دیدم وسایلش را جمع کرد وگفت..لیاقت من را نداشتی دیگر وقتی دراین خانه تلف نمی کنم!
وقتی رفت..حجمی از انرژی ها را برد..نفسم بالا آمد..از آن پس هیچ ردی از او را نه من و نه هیچ یک از دوستان مشترکمان دیدند..او به طرزعجیبی غیب شد همانطور که عجیب آمد..عجیب هم رفت...
چند ماه بعد، برادرم به واسطه یکنفر که نمی دانیم که بود مشرف به دین اسلام شد..و برای پاسخ برخی ازسوالاتش راهی دیدار باعلمای مختلف شد.
درنتیجه پژوهش ها متوجه شدیم که ازخاندان سادات موسوی هستیم...و آنجا بود که من متوجه شدم..هر دو جمله آن رویا..عین حقیقت بود.
#پایان
.
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکرمنبع کپی ونشردهید
.
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین #کلیسا #عیسی #مسیح
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخرالزمان #شیطان #مد #قرآن #نهج_البلاغه #موسیقی
#son_of_man #son_of_God
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
متن زیر مطالعه شود👇👇👇
علاقه عجیبی به این خانواده دارم...
#معرفت و محبتشان همیشه برایم غبطه برانگیز بوده!
خوشا به حال #حضرت_رقیه ، کاش من هم #عمو_عباس داشتم!
.
او با #غیرت است...
از آن غیرت هایی که فقط در بد دلی یک مرد خلاصه میشود نه ها ! نه!
غیرتی همراه با عفت...! معرفت...! وفا...!
غیرتی که وقتی برادر زاده سه ساله اش گفت: عمو، آب! نتوانست بگوید نه!
می دانست رفتن به فرات برگشتی ندارد، اما رفت...
چون غیرت داشت...!
در نهایت تشنگی آب ننوشید، چون معرفت داشت!
.
شاید ما از خون آن ها نباشیم، اما می توانیم پیوند قلبی با آن ها برقرار کنیم.
زمانی که مجبور به عبور از مکانی نه چندان مناسب هستم، به محض احساس ترس، به یاد می آورم که من هم ناموس عباسم!
هیچکس نمیتواند به ناموس عباس (ع) آسیب برساند!
و در حالیکه آرامشی عمیق وجودم را فراگرفته، آرام و بیصدا گام برمیدارم، چون کوهی از غیرت و شجاعت را دوشا دوش شانه ام احساس میکنم!
غیرتی از جنس عباس (ع) که همیشه همراه من است...
هر #دختر_شیعه ناموس فرزندان علی (ع) است...!
.
دختر شیعه!!! مراقب #عفت و #حیا خود باش!
بدان!!! هر کسی نباید حریم قلب ناموس عباس (ع) را لمس کند...!
پس به خود ببال و از خود مراقبت کن!
مباد کاری کنی به غیرت عباس (ع) بر بخورد!
.
و آن زمان که تو به عشق علی (ع) و اولادش از نجابت و دخترانگی ات مراقبت میکنی، عباس (ع) به تو می بالد!
و فقط خدا میداند چه کیفی دارد، زمانی که مردی غیور از جنس علی (ع) به تو می بالد...!
.
این احساس شیرین گوارای وجود دختران پاک!
. .
#غیرت #مردانگی
#ایران #ایرانی #آریایی #اصالت #تفکر #اسلام #مسلمان #منجی #امام_حسین #محرم #دین #امام_زمان #ظهور #شیعه #حجاب #یکتاپرستی #عشق #عاشقانه #محبت
@modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💞 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت5⃣2⃣ يا #مريم مقدّس! من چه كنم! آيا اين خوا
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مدافعان ظهور
💞 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀 #قسمت7⃣2⃣ #مليكا اعتقاد دارد كه #مسيح، پسر خداست
💞 #آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت8⃣2⃣
#مليكا همين طور #گريه مى كند و اشك مى ريزد.
#فاطمه(س) در كنار او نشسته است و با #مهربانى به سخنانش گوش مى دهد.
#فاطمه(س) اشك چشمان #مليكا را پاك مى كند و مى گويد:
ــ آرام باش دخترم! #آرام باش!
ــ چگونه #آرام باشم. دردِ #عشق را درمانى نيست، مادر!
ــ دخترم! آيا مى دانى چرا فرزندم #حسن به ديدارت نمى آيد؟🕊💜🕊
ــ نه.
ــ تو بر دين #مسحيّت هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين #عيسى را پسر #خدا مى داند. اين سخن #كفر است. #خدا هيچ #پسرى ندارد. خود عيسى(ع) هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه #خدا و #عيسى(ع) از تو #راضى باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم #حسن به ديدار تو خواهد آمد.
ــ باشد. من چگونه بايد #مسلمان بشوم.
ــ با تمام وجودت بگو:
☘اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ☘ يعنى شهادت مى دهم كه #خدايى جز الله نيست و #محمّد بنده او و فرستاده اوست
مليكا اين كلمات را تكرار مى كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى كند.
آرى، حالا #مليكا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است.
اكنون #فاطمه(س) او را در آغوش مى گيرد، #مليكا احساس مى كند گويى در آغوش بهشت است.
#فاطمه(س) در حالى كه لبخند مى زند رو به او مى كند و مى گويد: "منتظر #فرزندم باش. من به او مى گويم كه به ديدارت بيايد".
مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى شود. اشك در #چشمانش حلقه مى زند.
كجا رفتند آن عزيزان خدا⁉️
#ادامه_دارد..
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مدافعان ظهور
💞 #آخرین_عروس💞 #حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت8⃣2⃣ #مليكا همين طور #گريه مى كند و اشك م
🎊 #آخرین_عروس 🎊
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🌺
#قسمت9⃣2⃣
#مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به #ستاره روشنى خيره مى ماند.
او با خود سخن مى گويد: بار #خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟
بين اين همه #مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم #فاطمه(ع) مسلمان بشوم.
اين چه #سعادت بزرگى است!
او بى اختيار به #سجده مى رود تا #خدا را شكر كند.
او #منتظر است تا شب فرا برسد و #محبوبش به ديدارش بيايد.
نسيم میوزد و بوى #بهشت مى آيد. #حسن(ع) به ديدار #مليكا آمده است.
ــ آقاى من! دل مرا اسير #محبّت خود كردى و رفتى!
ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز #مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب #مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، #حسن(ع) به ديدار #مليكا مى آيد.
#مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0