مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۶💢 #داستان_مهدوی #قسمت_ششم خوب دقّت کن، آیا می توانی تعداد آن منبرها را
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۷💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_هفتم
💢سیصد وسیزده نفر از راه می رسند💢
اگر دقّت کنی می بینی که تمام مردم مکه در مورد مطلب مهمّی با هم سخن می گویند.
آیا می خواهی تو هم از سخن آنها باخبر شوی❓
دیشب، سیصد وسیزده جوانمرد وارد شهر مکه شده اند وتا صبح مشغول عبادت بوده اند.
آنها در مسجد الحرام 🕋 گرد هم آمده اند، وهمه نگاه ها را متوجّه خود کرده اند.
مردم مکه تعجّب کرده اند. آن ها نمی دانند این جوانان از کجا آمده اند وچطور توانسته اند خود را به مکه برسانند🤔؛ زیرا شهر مکه در محاصره سپاه سفیانی است😔
عجیب است که لباس همه این جوانان یک شکل است. همه، هم قد وهم اندازه، مثل یک دسته نظامی، بسیار مرتّب هستند؛ هر کس آنها را ببیند، مبهوت آنان می شود.
آمدن این جوانان به شهر مکه، یک راز است که کسی از آن خبر ندارد.
هر کدام از جوانان در گوشه ای از دنیا 🌍 بودند. چگونه شد که آنها در یک لحظه خود را در مکه یافتند❓
آنها به امر خدا با "طَی الارض" به مکه آمده اند.😊
شاید بپرسی که "طَی الارض" یعنی چه❓
اگر بتوانی در یک لحظه، بدون استفاده از هیچ وسیله نقلیه ای🚛، کیلومترها راه را پشت سر بگذاری وخود را به مکه یا هر جای دیگر برسانی، تو "طَی الارض" نموده ای.☺️
آری، یاران امام معجزه وار وبسیار شگفت انگیز کنار کعبه 🕋 جمع شده اند.
آری ظهور امام زمان وابسته به حضور این سیصد وسیزده نفر است👌اراده خدا بر این بوده است که آنها را در یک لحظه در مکه جمع کند.
هر کس اسم بزرگ یا همان اسم اعظم خدا را بداند، دعایش 🤲 مستجاب می شود. وقتی امام زمان خدا را به آن اسم قسم می دهد، سیصد وسیزده یار او، در یک چشم به هم زدن، در مکه حاضر می شوند.
اکنون تو از این راز آگاه شده ای؛ امّا مردم مکه، همچنان در تعجّب هستند😳
آنان در مسجد الحرام 🕋 دور هم جمع شده اند ودرباره این مطلب با هم سخن می گویند: به راستی این جوانان چگونه وارد مکه شده اند❓
آن طرف را نگاه کن❗️ آن مرد را می بینی که به سمت بزرگان مکه می رود.
او کیست وچرا چنین سراسیمه ومضطرب، جمعیت را می شکافد❓
او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "دیشب خواب عجیبی دیدم وبرای همین خیلی ترسیده ام".😥
فرماندار مکه نگاهی به او کرده ومی گوید: "خوابت را برایم تعریف کن ".
↩️#ادامه_دارد...
✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#پس_از_ظهور #ظهور #مهدویت #امام_زمان #اسلام #شیعه #islam #خدا #الله #god#shia #امام_دوازدهم #ادیان #تکامل_در_عصر_ظهور#عدالت_در_اسلام #ظهور_عدالت
#عدالت #عدالت_روزی #وقایع_ظهور #انقلاب_جهانی #اجرای_عدالت
#islam #shia
#imam_mahdi #son_of_man
@modafeanzuhur
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار_۷✨
#قسمت_هفتم
احمد به لب های امام عسکری علیه السلام ✨ چشم دوخته👁 بود تا نشانه ای که ثابت کند این پسر بچه امام دوازدهم است را از ایشان بشنود، اما از آن چه اتفاق افتاد تعجب کرد😳 آن پسربچه (امام مهدی ) لب به سخن گشود 😱 و در حالی که کاملا روان و زیبا سخن می گفت فرمود:
من تنها امامی هستم که در زمین 🌎 باقی خواهم ماند و از دشمنان خدا انتقام خواهم⚔ گرفت: ای احمد پسر اسحاق! حال که با چشم خود دیدی، پس دیگر در پی نشانه نباش.
احمد پس از شنیدن👂 این سخنان از حضرت مهدی علیه السلام✨ با امام عسکری علیه السلام ✨و فرزندشان خداحافظی کرد و با خوشحالی🤩 و سرور از خانه🏡 امام به قصد رفتن به قم بیرون آمد...
📚کمال الدین و تمام النعمه، ج ۲، باب ۳۸، ج ۱، ص ۸۰
#پایان_داستان_شوق_دیدار
@modafeanzuhur
🔰بسم الله الرحمن الرحیم🔰
🌸#نکات_طبی🌸
📝 #مزاج_شناسی
( #قسمت_هفتم)
✅ مزاج شناسی در مرحله دوم:👇👇
♻️مرحله پرسش و پاسخ:
🌸۲- میل خوردن ( اشتها ) و توان هضم :👇👇
🔸میل به غذا نشان دهنده میزان توان و نوع مزاج حاکم درون و باطن بدن را آشکار می سازد .
🔸هرچه حرارت و رطوبت متعادل تر باشد، اشتهاء به خوراک و توان هضم بالاتر است.
✅ « دموی ها » دارای بالاترین اشتهاء و بالاترین توان هضم می باشند. دارای دستگاه گوارش و هاضمه قوی هستند.
✅ « سوداوی ها » بعلت ترشح بیش از اندازه سوداء ، به فم( دهانه ) معده که وظیفه آن ایجاد اشتها و گرسنگی است ، میل به خوردن و اشتهای بالایی دارند، اما توان خوردن و هضم ضعیفی دارند .
این گروه در اصطلاح چون سیر غذا نمیشوند ، تیکه تیکه غذا می خورند. هریک ساعت چند لقمه می خورند همیشه گرسنه اند. اما وقتی به غذا می رسند . اشتهای خوردن ندارند و دستگاه هاضمه آنها نیز بعلت سردی و رطوبت ، ضعیف است.
✅ « صفراوی ها »بعلت ترشح زیاد صفرا در بدن آنها ،موجب سوخت بیشتر غذا و بافت ها میشود. اما از طرفی بعلت کمبود اشتها غذای کافی به اعضاء نمی رسد و لاغرتر از بقیه گروهها می باشند.
✅ « بلغمی ها » نیز به علت رطوبت و سردی زیاد معده ، میل زیاد به غذا خوردن دارند. اما توان هضم ضعیف دارند و در صورت غلبه بلغم در بخش گوارش و هضم غذاها بصورت هضم و جذب ناقص در مدفوع قابل مشاهده است .
🔸مجددا متذکر میشویم این معیارها نسبی می باشند یعنی صفراوی نسبت به بلغمی و دموی اشتهای کمتری دارد نه آنکه برای صفراوی حکم کنیم وی دارای اشتهای ضعیف باشد. چه آنکه بحث صاحب یک مزاج با صاحب غلبه یک مزاج متغیر است .👇👇
▪️مثلا فردی که غلبهِ مزاج صفرا دارد ،دارای اشتهای ضعیفی است.
▪️اما یک فرد دارای مزاج پایه صفرا ،که غلبه و بیماری صفرا در خود ندارد ،به اندازه می خورد و می آشامد.
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_هفتم
کمی جلوتر که رفتیم ناگهان مسیح ایستاد...
من کنارش ایستادم...
همان چهره ی مهربان و همان ردای سفید و همان صدای آرامی که در خواب اولم دیده بودم...
به او گفتم اینها چرا پرت می شوند؟؟؟ گناهشان چیست؟
ناگهان مسیح دستش را به سمت آن رود خروشان برد و به من گفت: صخره ی میان آب را می بینی؟
دیدم آن صخره را که میان رود قرار گرفته و روی آن کتابی است...
گفتم: بله .
گفت: آن کتاب انجیل است اما..نگاه کن...وسط آن سوراخ شده است!!!
دقت کردم دیدم بله درست است وسط انجیل سوراخ است...
متعجب گفتم مسیح! چرا اینطور شده است؟؟؟
گفت اینها که می بینی پرت می شوند..پیروان این انجیل هستند! انجیلی که بخشی از حقیقتش را برداشته اند!
سوراخش کرده اند!
تو اگر می خواهی پرت نشوی و به بالا برسی...انجیل را کامل درک کن و کامل بخوان!
_ناگهان از خواب پریدم...
و باز هم نشانه ای از مسیح برای ادامه ی جستجوی حقیقت...
تنها بعد از چند ساعت از حس و حالی شیطانی برای ماندن در راهی آسوده ...
مسیح به کمکم آمد و باز مرا صدا کرد تا راه را ادامه دهم.
روزهای زیادی را فکر می کردم و درباره عبارت پسر انسان در انجیل تحقیق و جستجو می کردم.
گاه سست می شدم و گاه دوباره بلند می شدم.
در این میان اتفاقات جدیدی رخ می داد... هر وقت سست می شدم خوابی مرا به خود می آورد...و گاه در زمان کوتاهی کابوسی می دیدم تا سرد و پشیمان شوم.
.
#ادامه_دارد .
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
#داستان_ظهور
#قسمت_هفتم
کنارکعبه چه خبراست؟؟
حالا ديگر آفتاب بالا آمده است،مردم مكّه متوجّه مى شوند كه در مسجدالحرام خبرهايى است.
آنها از يكديگر سؤال مى كنند: اين كيست كه در كنار كعبه ايستاده است و گروهى گرد او را گرفته اند؟
در اين ميان صدايى در همه جا طنين انداز مى شود.
گوش كن!
اين صداى جبرئيل است: «اى مردم! اين مهدى آل محمّد است، از او پيروى كنيد».
همه مردم دنيا اين صدا را مى شنوند.
عجيب اين است كه هر كسى اين ندا را به زبان خودش مى شنود، اگر عرب زبان است به زبان عربى مى شنود،اگر فارس زبان است به زبان فارسى.
وقتى مردم اين ندا را شنيدند با يكديگر در مورد ظهور سخن مى گويند و مى فهمند كه وعده خدا فرا رسيده است.
مردم مكّه با شنيدن اين ندا به سوى مسجد الحرام هجوم مى آورند تا ببينند چه خبر شده است.
آنان مى بينند كه امام با يارانش جمع شده اند.
اكنون امام مى خواهد با مردم سخن بگويد به نظر شما اوّلين سخن امام با مردم چيست؟
امام به كنار كعبه مى رود و به خانه خدا تكيه مى زند و چنين مى گويد: «اى مردم! من مهدى،فرزند پيامبر هستم.هركس مى خواهد آدم و ابراهيم و موسى و عيسى(ع) و محمّد(ص) را ببيند،مرا ببيند! اى مردم من شما را به يارى مى طلبم. چه كسى مرا يارى مى كند؟».
و اكنون يك امتحان بزرگ الهى در پيش روى مردم مكّه است; زيرا با اينكه امام بيش از هزار سال عمر دارد; امّا به شكل يك جوان ظهور كرده است.
مردم مكّه در شك و ترديد هستند، گروهى از آنها باور نمى كنند كه اين جوان، همان مهدى(ع) باشد.
آنها دسيسه مى كنند و تصميم مى گيرند تا امام را به قتل برسانند; ولى فراموش كرده اند كه امام چه ياران باوفايى دارد،يارانى كه عهد بسته اند تا آخرين نفس از امام دفاع كنند.
وقتى مردم مكّه مى بينند كه ياران امام آماده دفاع هستند پشيمان مى شوند و مسجد الحرام را ترك مى كنند.
پایان قسمت هفتم
التماس دعا
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#همگي_پا_به_پاي_هم_مژده_بر_پايي_دولت_عشق_را_فرياد_خواهيم_زد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
لطفا در نشر مطالب ما رو یاری کنید.
@modafeanzuhur
مدافعان ظهور
✨زندگینامه ابوالفضائل حضرت علامه حسن زاده آملی✨ #قسمت_ششم 💠#مهاجرت از دارالعلم تهران به شهر مقدّ
✨زندگینامه عارف سبحانی حضرت علامه حسن زاده آملی ره ✨
#قسمت_هفتم
💠ادراک محضر علامه طباطبائی (رحمه الله علیه)
حضرت استاد علامه، یگانه عصر به مدت ۱۷ سال از محضر قدسی علامه طباطبائی (ره) بهره بردند. در خدمت ایشان کتابهای زیر را خواندند:
کتاب «تمهید القواعد» صائن الدین علی بن ترکه، که شرحی است شریف بر « قواعد التوحید » ابن حامد ترکه و تدرّس آن شب جمعه ۱۲ شعبان المعظم سنه ۱۳۸۳ هجری قمری به اتمام رسید.
کتاب برهان منطق شفاء شیخ رئیس. تاریخ شروع آن شعبان المعظم ۱۳۸۶ هجری قمری مطابق با آذر ماه ۱۳۴۷ هجری شمسی بوده است. جلد نهم اسفار صدرالمتألهین به چاپ جدید که از اول باب هشتم کتاب نفس تا آخر آن می باشد و درس آن در روز یکشنبه ۲۳ شعبان المعظم مطابق با پنجم آذر ماه ۱۳۴۶ هجری شمسی بطور کامل پایان پذیرفت.
کتاب توحید بحار مجلسی. تاریخ شروع آن: شب پنجشنبه ۱۴ شوال المکرم ۱۳۹۴ هجری قمری بوده است. جلد سوم بحار که در مورد معاد و مطالب دیگر آن است و آنرا به تمامی خواندند. از جمله چیزهایی که از محضر قدسی او استفاده کردند، تحقیق در مورد شعب علم، بحث از واجب تعالی و صفات او، تفسیر آیات قرآنی و تنقیب در عقاید حقّه جعفری بوده است.حضرتش سوگند یاد کرده و می فرمایند: « به جانم سوگند مهمترین چیزی که در محضر شریف او جوهر عاقل را مبتهج می کرد، اصول علمیّه و امهّات عقلیه ای بود که القاء می فرمود و هر یک از آنها دری بود که درهای دیگری از آن گشوده می شد. به خداوند سوگند از محضر روحانی او علم و عمل فیضان می کرد؛ حتی سکوتش نطقی بود که هیمانی ملکوتی را حکایت می کرد. »
#زندگینامه
#خاطرات
🌹 کانال مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
.
🌛عروس ماه 🌜
قسمت هفتم
حال ملیکا خوب نبود و تمام پزشکان از او قطع امید کرده بودند. چون اصلا بیماری را نمیشناختند تا برایش درمانی پیدا کنند.
مادر ملیکا بر بالین دخترش اشک می ریخت. آرزو داشت دخترش را در لباس عروسی ببیند ولی حالا دختر نازنینش در بستر بیماری بود.
روزی امپراطور به عیادت ملیکا آمد و گفت:
دختر عزیزم!
من آرزو داشتم که تو ملکه ی روم شوی، اکنون برای خوشحالی تو از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد، اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده سازم.
ملیکای مهربان و پاک سرشت فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
آرزویم این است که زندانیان مسلمان که در جنگ اسیر و شکنجه می شوند را آزاد کنید تا شاید به خاطر این کار خوب،
مسیح و مریم مقدس از ما راضی شوند و خداوند سلامتی مرا به من بازگرداند.
مدتی گذشت و خبر رسید که تعدادی از مسلمانان اسیر آزاد شدند.
ملیکا خوشحال شد و سعی کرد کمی غذا بخورد و حال خود را بهتر نشان بدهد.
همین موضوع باعث شد که قیصر دستور دهد تعدا بیشتری از مسلمانان را آزاد کنند.
ملیکا دست به دعا برداشت و دست به دامن حضرت مریم (س) شد؛
«یا مریم مقدس من کاری کردم که اسیران زیادی آزاد و خوشحال شوند. تو هم مرا خوشحال کن، من را به یار محبوبم برسان که تحمل دوری او دیگر برایم ممکن نیست.»
ادامه دارد ...
#قسمت_هفتم
#عروس_ماه
#امام_زمان
✍ نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری
📝 ویراستار: نفیسه سادات اسلامبولچی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
#کاردینال
#قسمت_هفتم
*امیر
شهریار که تازه چونه ش گرم شده بود گفت :
- صدف خانم بزنم به تخته چه دست فرمونی دارین؟
همچین مظلوم دم کارخونه اومدین که کمک میخواین من فکر میکردم به زور رانندگی کردین!!
صدف عابدینی از تعریف شهریار خوشش اومد و به صورت نامحسوس پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد
با لحن جدی توئم با خجالت جواب داد :
- رانندگی رو که همه بلدن!!
مشکل من اینه با اینجور ماشین ها رانندگی نکردم.
سابقاً یه ۲۰۶ خوشگل داشتم که تصادف کردم
بعدشم داداشم از پیش ما رفت و ماشینش اینجا موند.
شهریار پرید تو حرفش و گفت :
- ای وااای من ... خدا رحمت شون کنه!
یهو صدف خانم پاش رو روی ترمز گذاشت و نزدیک بود که سر شهریار به شیشه بخوره.
با تعجب و عصبانیت گفت :
- زبونتون رو گاز بگیرید ... خدانکنه!!
داداشم بورسیه شدن و الان آلمان هستن.
شهریار خودش رو روی صندلی جا به جا کرد و سرفه کرد :
- شرمنده من اشتباه متوجه شدم
خدا حفظ کنه داداش گل تون رو!
راستی شما چرا اون ور آب نرفتین؟
صدف بازم به رانندگی ادامه داد و گفت :
- داشتم همین رو میگفتم دیگه
که یهو شما حواسم رو پرت کردین!
راستش مشکل اصلی من اینه زبانم خوب نیست!
یعنی داغونه ...
میشه بهم نخندیدین؟
آخه نقطه ضعفمه و بابتش مسخره م میکنن!!
اصلاً من چرا دارم اینا رو برای شما میگم.
شهریار که قیافه ش به شدت کبود شده بود
میشناختمش که در آستانه ی ترکیدن بود!
اما به زور تلاش میکرد جلوی خودش رو بگیره.
البته سابقاً در چنین تلاش هایی موفق نبود
و معمولاً منجر به تولید صداهای ناهنجار و بدبویی میشد.
برای همین وارد بحث شدم و گفتم :
- هیچ اشکالی نداره که بلد نباشین
مثلاً خود منم حفظیاتم به شدت بده!
شهریار برگشت و نگاهی به من کرد و گفت :
- به به یه کلمه هم از مادربزرگ عروس شنیدیم.
ننه جان فکر میکردم اون پشت مُردی!
هیچ صدایی ازت در نمی اومد آخه!
با دستم بازوی سمت راستش رو نیشگون گرفتم که خفه خون بگیره.
اونم که در وراجی دستی داشت نقطه ضعف دختر مردم رو پلی برای عبور به مراحل بالاتر دید و گفت :
- شما اصلاً نگران این موضوع نباشید
بسپاریدش به من
در عرض ۲ ماه کاری میکنم عین بلبل انگلیسی صحبت کنید!
صدف سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت :
- نه ... بی فایده ست!
انواع و اقسام آموزشگاه ها و معلم سرخونه ها رو رفتم و داشتم!
اما انگار نه انگار یاد نمیگیرم.
شهریار یه کم خودش رو جا به جا کرد تا بهتر بتونه حرفش رو تفهیم کنه :
- نه شما تا حالا انگیزه نداشتی که اینجوری شده
الان داداش گلتون آلمان رفته حالا حالا هم نمیاد.
یهو دیدین این مکرون پدر ...
منظورم این رئیس جمهورشون هم مثل ترامپ دیوونه شد و داداشتون حالا حالا تحریم شد و نتونست بره بیاد!
بلاخره که چی؟
باید شما برید بهش سر بزنید یا نه؟
با خنده گفتم :
- البته فکر کنم ربطی به نظر مکرون نداره ها
شهریار با تشر بهم توپید و گفت :
- دو دقه تو خفه شو فعلا
تو چی از سیاست میفهمی آخه
این رئیس جمهورهای اون ور آب همه شون خدایی میکنن
مثه اینجا نیستن که تازه صبح جمعه بفهمن بنزین گرون شده!
صدف سری تکون داد و گفت :
- بله بله حق با شماست.
یهو با خنده گفتم :
- شهریار جان آقای مکرون رئیس جمهور فرانسه ست.
داداش صدف خانم آلمان درس میخونه!
بنظرم بهشون بگو که برعکس زبانِ خوبت،
توی جغرافی خنگ بودی!
یهو صدف هم زیر خنده زد و جواب داد :
- ای وای راس میگین منم اصلا توجه نکردم.
در هر حال ممنونم بابت پیشنهادتون آقا شهریار.
شهریار جواب داد :
- صدف خانم اگه قبول نکنید خدا شاهده من ناراحت میشم.
اصلاً من بخاطر شفای امیر نذر کردم که
سالی یکی دو نفر رو بصورت خصوصی زبان یاد بدم!!
صدف که مشخص بود کاملاً گیج تشریف داره جواب داد :
- ای وای ... مگه مریض هستن ایشون؟
حس کردم یه کم قیافه شون رنگ پریده ست ...
سرطان ؟!
یهو وسط حرفشون پریدم و جواب دادم :
- خدانکنه صدف خانم!
شما هنوز شهریار رو نشناختین که داره شوخی میکنه!
شهریار همچنان داشت می خندید.
صدف کلی عذرخواهی کرد.
شهریار که خنده هاش تموم شده بود رو به من گفت :
- ولی صدف خانم بدم نمیگه ها
بنظرم قیافه ت همیشه رنگ پریده میزنه
بیا یه آزمایشی بده!
- خفه شو بابا!
صدف در حال دور زدن پرسید :
- خب گفتین کدوم دانشگاه بودین؟
شهریار با لبخند پر غرور گفت :
- صنعتی شریف با اجازه تون!!
صدف بازم رو ترمز کوبید و فریاد زد :
- صنعتی شریف؟!
وای باورم نمیشه شما نخبه این
وای خدای من چقدر دوست داشتم اونجا قبول بشم.
صداش بوی غم گرفت.
شهریار با دلجویی گفت :
- حالا اونجوری که همه فکر میکنن هم نیست بابا
یه دستشویی داره همیشه خدا کیپه!
یکی تو سرش زدم
- ای چندش حالمو بهم زدی
👇
.
🌛عروس ماه 🌜
فصل دوم: ☀️طلوع خورشید☀️
قسمت هفتم
امام از همان جایی که نشسته بودند با صدایی بلند فرمودند:
_عمه جان! هنوز شب به پایان نیامده! عجله نکن! نزدیک است...!
آری، امام به همه احوال ما آگاهی دارد و حتی افکار ما را نیز میداند.
تا اذان صبح قدری مانده بود، اما برای کسی که منتظر است زمان خیلی دیر میگذرد.
حکیمه نماز صبح را نیز خواند و به بیرون رفت.
در آستانه در چشمش به نرجس افتاد.
حکیمه نزد او رفت و او را در آغوش کشید. نرجس گفت: « عمه جان درد سختی دارم»
بانو او را در جای مناسبی نشاند تا آماده زایمان شود.
لحظه میلاد نزدیک بود.
امام از اتاقی دیگر فرمودند: «عمه جان، برای نرجس سوره انا انزلنا را بخوان»
چرا امام فرمودند سوره قدر را بخوان؟
چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدی علیهالسلام وجود دارد؟
در این سوره میخوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل میشوند.
این فرشتگان سالیان سال در شب قدر بر مهدی علیهالسلام نازل خواهند شد.
امشب باید سوره قدر را خواند؛ زیرا امشب شب تولد صاحبِ شب قدر است.
ادامه دارد ...
#قسمت_هفتم
#طلوع_خورشید
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
✍نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری
📝 ویـراسـتـــار : دکتـر زهــــرا خـلخـالـی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
7⃣
صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظه ای که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا برده اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است. بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بی جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد: »چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم
در حالی که رگ های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه-
های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم: »گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده
بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن (ع) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنه های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای
اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریکی هنگام
سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم
تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس
میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد: »یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم: »سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد: »پس درست حس کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد: »از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم
میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم: »حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد: »دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه ای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم: »حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد:
👇
بسم الله الرحمن الرحیم
#پیرامون_علم_اخلاق_قرآنی_و_عرفانی
بیانات عرشی حضرت علامه حسن زاده آملی (رضوان الله تعالی علیه)
#قسمت_هفتم
حضرت امام بحق ناطق، کشاف حقایق، صادق آل محمد، صلوات الله علیهم اجمعین، فرمود که: این حیوانات مختلف جور واجور را که میبینید، همه صورت حکایت مثال اعمال شماست، اخلاق شما هستند، همه مثال اخلاق شما هستند، که بدگویی، بدزبانی بیاید در خارج، بدزبانی فحاشی بدگویی بیاید در خارج خودش را نشان بدهد، شکل بگیرد، میشود مار، حرام در خارج خودش را نشان بدهد، میشود غذای متعفن بدبو، میشود آتش.
سختگیری، سوء خلق خودش را نشان بدهد، میشود فشار قبر، سوء خلق، سختگیری.
فرمود که این صور مختلفهی حیوانات، حکایات اخلاق آن خوها و صفات بنی آدماند. ای بسا افرادی از اینجا رخت برمیبندند، آنجایی میشوند، و ای بسا اشخاصی که هماکنون اینجا میتوانند دل دیگران را بخوانند، به سرّ آنها برسند، که میبیند در جان او چه درندگانی نهفتهاند! چه حیواناتی خفتهاند! چه پلنگهایی در بازار عبور و مرور میکنند! چه گرگهایی در خیابان رفت و آمد دارند! چه مار و عقربهایی از یک کوچهای به در میآیند به کوچهی دیگر میروند!
ای بسا از چشمها که بسیاری از قراء شهرها آبادیها برای ایشان، میشود یک جنگلی از درندگان، بهائم، در میان آن همه بهائم، تکتک افراد انسان را مشاهده میکنند، این اکثرهم لا یعلموناند اکثرهم لا یعقلوناند
#ادامه_دارد
#برگرفته_فایل_صوتی
#علامه_حسن_زاده_آملی
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید🙏💢
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖 « #قسمت_هفتم»
🌴💫🌴💫🌴
🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند.
🔆فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌
🏵 نیروهای مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید
✅و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند
💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد
💟⚜✅🔆🌐
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_القدس
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0۹