#داستان
زندگی
#امام_هادی_علیه_السلام.
#روز_زیارتی
#چهارشنبه
داستان این هفته: دیگه تکرار نکن
لباس تازه اش را پوشید، به خودش عطر زد بعد با خوشحالی به طرف خانه امام هادی علیه السلام حرکت کرد.😌 در هفته یکی، دوبار به جلسه درس #امام_هادی_علیه_اسلام میرفت. هنوز از خانه اش زیاد دور نشده بود که صدایی شنید:.
اقا!..... اقا.....! به من کمک کنید!
به طرف صدا برگشت دختر کوچولویی کنار جویی ایستاده بود، جلوتر رفت بر سر دختر کوچولو دست کشید و پرسید: چه شده؟
دختر گفت: اقا جوجه اردکم🐤 افتاده توی جو نمیتوانم ان را بردارم!😟
زانو خم کرد جوجه اردک را برداشت و به دخترک داد، دخترک خوشحال شد و تشکر کرد.☺️
باید زودتر به جلسه درس امام هادی علیه السلام میرسید.😊
کمی رفت باز صدایی شنید:
سلام جوان،؟! کمکم میکنی! این کیسه های خرما را بار الاغ🐴 کنم
توی کیسه ها خرمای خشک بود،همراه پیرمرد کیسه ها را بار الاغ کرد، بعد با او خداحافظی👋 کرد.
تند تند راه رفت، انقدر عجله داشت که متوجه اطرافش نبود ، یکهو نزدیک دهانه بازار اسبی 🐴به او تنه زد،جلوی مغازه بر زمین افتاد، 🤭
اسب سوار فوری از اسب پایین امد، شاگردان مغازه دورش جمع شدند.
دستش بد جوری سوز میکرد، 😣انگشتش هم زخمی شده بود و از ان خون می امد،دست بر شانه اش کشید ، شانه اش به سنگی خورده بود و درد میکرد فهمید پشت پیراهنش کمی زخمی شده، 😣
مغازه دار واسب سوار ها باهم او را از زمین بلند کردند، اسب سوار ار او عذرخواهی کرد.🙂
سرش گیج میرفت ، شاگرد مغازه یک چهارپایه اورد و جلوی مغازه گذاشت و گفت:
اقا بفرمایید کمی استراحت کنید تا حالتان بهتر شود، الان برایتان اب می اورم.
شاگرد مغازه کمی اب اورد، مشتی اب به سر و صورتش زد، جلوی پیراهنش هم گِلی شده بود ان را با دست پاک کرد.😊
تصمیم گرفت به خانه اش برگردد اما دلش نیامد ملاقات با امام را از دست بدهد. از مغازه دار و شاگردش تشکر کرد و به طرف خانه امام راه افتاد.😌
چند نفر از یاران و شاگردان امام در خانه امام بودند،همه به احترام او بلند شدند، انها از سر و وضع او تعجب کردند.
یکی از شاگردان پرسید،،: چه شده چرا صورتت کبود شده است ⁉️
یکی دیگر گفت: برای دوستمان حسن بن مسعود چه اتفاقی افتاده است، مثل اینکه حالش خوب نیست
حسن با ناراحتی گوشه ایی نشست، با نارحتی نگاهی به امام و یارانش کرد و گفت: لعنت به این روز، لعنت به این روز نحس! بدتر از امروز سراغ ندارم! 😒اسبی به من تنه زد و پیراهنم پاره شد و...
امام علیه السلام به او نگاه کرد و گفت: ای حسن ابن مسعود! گناه روز ها چیست؟ تو با این که با ما رفت و امد میکنی این حرفها را میزنی و گناه و بی توجهی خود را بر گردن بی گناهی می اندازی!😒
حسن خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت و فهمید اشتباه کرده: مولای من! حق با شماست! از خداوند میخواهم که مرا ببخشد،😇
امام ادامه داد: این دشنام ها و نفرین ها سودی برای تو ندارد، پس تکرار نکن و به روز ها بد نگو!
حسن گفت؛ چشم اقا! این بزرگترین درسی است که از شما یاد گرفتم'😍
#پایان
@montazer_koocholo