⚜️
#مشورت!
🤲🏽 نماز می خواندم که صدای الله اکبر عده ای را شنیدم!
👥👥 بعد از نماز به کوچه رفتم و به دنبال جمعیت به راه افتادم.
❓پرسیدم: چه شده؟ این جمعیت کجا می روند؟
⚔️ یکی گفت: مگر نمی دانی؟!
#ابوسفیان با حدود ده هزار نفر به سمت مدینه در حرکت است! آنان هزاران مرد جنگی، هزار اسب و سیصد شتر دارند و می خواهند
#مدینه را ویران کنند!
⏳درنگ جایز نبود. مردم خود را به
#پیامبر (صلی الله علیه و آله) رساندند. گروهی در حال تهیه ساز و برگ جنگ بودند.
👥 همه از یکدیگر می پرسیدند:
❓چگونه و در کجا می جنگیم؟ پیامبر چه تصمیمی خواهد گرفت؟
🌹پیامبر خدا جلسه ای ترتیب داد و نظر مردم را پرسید.
- یا رسول الله! در شهر بمانیم و دفاع کنیم. تعداد ما کمتر از آنها است.
- ای رسول خدا! اگر در شهر بمانیم، می گویند ترسیدند و مرد میدان نیستند!
🌹 سلمان! نظر تو چیست؟
- سرور من! در سرزمین ما، هر گاه لشکری قصد تجاوز به شهری را داشت، دور شهر را خندق می کندند و فقط در مناطق خاصی که
#خندق نداشت، می جنگیدند. فکر می کنم بتوانیم این جا هم از آن روش استفاده کنیم.
👁️ اصحاب با نگاه های پرسشگرانه، اما امیدوار به هم نگاه کردند. او
#عجم بود و غیر عرب.
💭 من هم فکر نمی کردم پیامبر نظر
#سلمان_فارسی را قبول کند، ولی دیدم از همه زودتر بیل و کلنگ به دست گرفت. (۱)
📚 پی نوشت:
بحار الانوار، ج ۲۰، ص ۲۱۷.
📗 حیات پاکان / ۱ داستان هایی از زندگی
#پیامبر_اکرم، امیر مؤمنان و حضرت فاطمه (علیهم السلام)، مهدی محدثی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔
eitaa.com/partoweshraq
▶🆔
sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#عید_مبعث
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ