📌 پارو چند متر مانده به گیتِ بازرسی، خادم صدایش را بلند کرد: «صدای غر زدنتون از اون‌ورِ خیابون تا این‌جا میومد؛ بیاید این‌جا کم‌تر خیس بشید.» وقتی راه می‌افتادیم هوا بارانی نبود. توی مسیر اما نمِ باران همراهی‌مان می‌‌کرد. سر کیف آمدیم: «خدا چقد ما رو دوس داره که زیر بارون داریم میریم زیارت.» هرچه به مشهد نزدیک‌تر شدیم، باران‌ شدید‌تر شد. نعوذبالله خدا دیگر داشت توی دوست داشتن‌مان افراط می‌کرد! سه تا موشِ آب‌کشیده رسیدیم دم گیت بازرسی. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستیم زیر سقف کوچک گیت، آرام بگیریم. بیرون گیت اذن دخول خواندیم و مستقیم رفتیم صحن جامع رضوی و از آن‌جا بی‌هدف راه‌مان را کشیدیم به صحن غدیر و سعی می‌کردیم در برابر ترکیبِ سوز سرمای بهمن و بارانِ بی‌امان، جلوی زبان‌مان را بگیریم! توی صحن غدیر، آن‌قدری آب جمع شده بود که جوراب‌هایمان را خیس کند. رفتم توی ژستِ مهندسی: «اینم شد وضع مهندسی؟ از آستان قدس بعیده! انگار داریم تو استخر راه می‌ریم.» داشتیم با سطحِ آبِ توی صحن شوخی می‌کردیم که آن‌سوی صحن، یکی از خادم‌ها را دیدیم که دارد با لباس آخوندی، آب‌های توی صحن را پارو می‌کند. دوستم محمد درآمد که: «به جای غر زدن، از اون آقا یاد بگیر که داره با لباس پیغمبر پارو می‌زنه!» دوستِ دیگرم، فاضل گفت: «اگه بلدی خودت برو کمکش.» سه‌نفری رفتیم سمتش و هرکدام‌مان نقشه می‌کشیدیم که پارو را چطوری از دست حاج‌آقا بقاپیم که آرزوی خادمی به دل نمانیم. نزدیک حاج‌آقا که رسیدیم اما خشکمان زد. استرس گرفتم! - حاج‌آقا شما چرا؟ بذارید کمکتون کنم! - سلام جوونا! چرا من نه؟ چه افتخاری بالاتر از این؟ شما که پیش امام رضا آبرو دارید، واسه‌ی منِ پیرمرد دعا کنید... زبان‌مان قفل شده بود انگار. خب انتظار داشتیم که تولیت آستان را وسط صحن در حال پارو زدن ببینیم! محمد به خودش مسلط شد: «حاج‌آقا کنار مسجد ما یه حسینیه هست که چندتا شهید توش دفن شدن. میشه یه هدیه متبرک از آستان بهمون بدید واسه حسینیه؟» حاج‌آقا لبخند زد: «برید پیش فلانی، بگید رئیسی سلام رسوند و گفت یه هدیه به شما بدن» وقتی داشتیم می‌رفتیم دنبال آدرسی که داده بود، خنده امان‌مان را بریده بود. فکر کن! کی باور می‌کند که ما را خودِ خودِ آقای رئیسی فرستاده که بهمان هدیه بدهند! اما خب، باور کردند. حالا چند سال است که قاب خاص آستان قدس رضوی، کنار مزار شهدای گمنام مسجد امام علی(ع) دلبری می‌کند. علی عرب به قلم: محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا