📌
#رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش چهارم و تمام
خوشحال میشوم. راستش را بخواهید در دنیای روزمرگی کمی هیجان قطعا خوشحال کننده است. مرا به همکارش نشان میدهد و میگوید به سمت جوان خوش سیما و لاغر اندامی که چند قدم آنورتر ایستاده است بروم. جوان خوش سیما و لاغراندام، لبخندی تحویلم میدهد. انگار خودش هم از این حجم نمایشی کار کردن رفیقش خندهاش گرفته. با لحن محبتآمیزی میخواهد زیپ کیفم را باز کنم. باز میکنم. نگاهی میاندازد و تمام. مشکل خاصی نیست. لبخندی روی لبانم مینشیند. واقعهی جذابی بود. ساعت ده است و من تقریبا دیگر به درهای مصلی رسیدهام. صدای صابر خراسانی به گوش میرسد. دقیقا روبهروی درها که میرسم، صابر فرمان سلام به امام رضا میدهد. همه به سمتم برمیگردند و من هم رو سوی مشهد میکنم. لحظات غریبی است. حسهای مختلف یکی پس از دیگری میآیند. در حال صحبت با امام رضا هستیم که ناگهان صدای فحش و ناسزا به گوشم میخورد. به نظر میآید دعوا ناموسی است. ناسزاها متاسفانه در شان جمع نیست. برخی خانمها به مرد میانسالی که جوانی را به باد فحش گرفته معترض میشوند. حق دارند. خانمها و بچههای زیادی در جمع هستند. قائله تمام میشود. صابر دم میگیرد.
"ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم..."
مردم با او همنوا میشوند. درها را بستهاند. میرسیم به فراز " مران از در مرا به جان مادرت". متوجه میشوم که چند قدم آنطرفتر یک در را باز گذاشتهاند. جمعیت در متراکمترین وضع ممکن به سمت در حرکت میکند. همه با هم نام امام رضا را زمزمه میکنند. قیافهها اکثرا حزباللهی است و خانمها اکثرا چادری. افرادی هم با حجاب و آرایش کامل دیده میشوند. خودم را مچاله میکنم که به خانمها برخورد نکنم. ورودی آقایان و خانمها جداست اما بخشی از مسیر مشترک است. درد همیشگی تجمعات، تنه به تنه شدن با نامحرم است. جوانی به رفیقش میگوید :《تهش یه وجب خاکه.》رفیقش اما گویا اطلاعات بیشتری دارد:《 من صحبت کردم گفتن دو وجبه.》وارد مصلی میشوم. دو سه قدم بیشتر برنداشتم که به یک زنجیرهی تفتیش دیگر برمیخورم. جمعیت متراکم است. آقایی که تفتیش میکند مدام از ملت میخواهد که عقب بایستند. دستی به پهلویم میکشد و رد میشوم. اگر محموله را در جورابم جاساز کرده بودم چی؟! دیگر رسما و شرعا وارد مصلی میشوم. انگار گرد غم روی صورتم پاشیدهاند. حیرت دقیقترین واژهای است که میتوانم برای احساسم انتخاب کنم. مدام صحنههای هفت سال پیش در همین مکان جلوی چشمم میآید. هفت سال پیش هم خانمها طبقه دوم بودند. اما با شور و شوق پرچم تکان میدادند و بار بخشی از شعارها را به دوش میکشیدند. اما الآن به سرزنان در غم رئیسجمهورشان زاری میکنند. به ملت که نگاه میکنم حس حیرتی که دچارش شدم را در چهرههایشان میبینم. همه منتظرند. عدهای از حدود دو ساعت پیش انتظار پیکرها را کشیدهاند. بعد از چند دقیقه همه قیام میکنند. پیکرها رسیدند. بغضم گرفته است. چه کسی بهتر از حاج محمود کریمی است برای این لحظه. به فرمان او همه دو دمهی علمدار را فریاد میزنند:
"ای اهل حرم میر و علمدار نیامد؛ علمدار نیامد"
عدهای اشک بر چشمانشان جاری شده. برخی با صدای بلند گریه میکنند. پدری بچه در آغوش به سینه میزند. اکثریت اما هنوز خیره نگاه میکنند. هنوز متحیرند. مثل من که هنوز نمیخواهم پیشوند شهید پشت اسم رئیس جمهور را باور کنم. صابرخراسانی فضا را از احساس به حماسه بدل میکند. دستها را بالا میبریم و ندای "حیدر، حیدر" فضای مصلی را پر میکند. احساسات یکی پس از دیگری میروند و میآیند. پیکرها به جایگاه میرسند. فاصله زیادی از آنها دارم. تقریبا جلوی ورودی ایستادهام و پا روی موکتها نگذاشتهام. از دور میبینم که گل بر سر پیکرها و مردم میریزند. حاج محمود کریمی شعر معروف این روزها را دم میگیرد.
"بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی"
نوبت به حاج منصور ارضی میرسد. بعد از هیاهوی اولیه ورود مردم آرام شدهاند. منتظریم ببینیم حاج منصور چه رزقی برایمان دارد. انگار شعرا نابترین شعرهایشان را به صدای او میسپارند. با این بیت شروع میکند:
با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی
معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی
پایان.
مهدی تقوایی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ |
#تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلـه |
ایتــا