📌
#رئیسجمهور_مردم
اتوبوس قزوین-زنجان
حسابی قزوین را گز کرده بودیم.
از حمام قجر و کاخ چهل ستون بگیر تا موزهها و بازار و سعد السلطنه. حالا هم با چند جعبه شیرینی سنتی توی دست و کوله و دوربین، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم.
هرچند ثانیه پر شالم را توی هوا تکانی میدادم که خنک شوم.
نشستیم توی اتوبوس و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمهایش گرم شد و با صدای خانمی که صندلی عقب ما بود بیدار شدم.
- وای بیچاره شدیم...
خواب و بیدار بودم. ساعتم را نگاهی انداختم دم غروب بود. سرم را چرخاندم سمتش: «چیزی شده؟حالتون خوبه؟»
آب توی دستم را پس داد، اشک از گونههایش سر خورد روی چانهاش
- بالگرد... بالگرد...
چیزی نفهمیدم، گوشی را گرفت سمتم. خبر را که خواندم، سرم گیج رفت. معلق شدم میان زمین و آسمان. مسیر قزوین به زنجان برایم کشدار شد.
پیرمرد ریشداری که کلاه نمدی روی سرش بود و عینک ته استکانی روی صورت لاغر و استخوانیاش بزرگ به نظر میآمد. روی تک صندلی بغلمان آرام نشسته بود. با صدایی ضعیف و شمرده گفت: «صلوات محمدی پسند بفرست برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانش،
الهی که مریض نشی... صلوات بعدی رو بفرست برای امام رضا (ع)، غریب الغربا...»
صدای صلواتها هر لحظه بیشتر میشد. راننده پایش را گذاشت روی ترمز و شاگردش گفت: «خانم ها، آقایان همگی به سلامت...»
پیاده شدیم، کولهبارم انگار هزار تن وزن داشت، شانههایم تیر میکشید.
رسیدم خانه، دل و دماغ تعریف کردن هیچ خاطرهای نداشتم، حتی کولهام را باز نکردم. هیچ عکسی از سفر انتشار ندادم.
مادر مثل همیشه به دادمان رسید: «با غصه خوردن چیزی درست نمیشه، بیایید دعای توسل بخونیم».
مادر راست میگفت، سبک شدم. اشکم مثل نم باران روی «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ»ها را پررنگتر میکرد.
صبح که چشم باز کردم، از توی اتاق دویدم سمت پذیرایی. بوی روغن، آرد و زعفران همهجا پیچیده بود. مادر داشت مایع توی ماهیتابه را مدام هم میزد، باورم نمیشد.
رفتم جلوی تلویزیون، خیره شدم به عکسها ...
اشکهایم بی اختیار سُرید روی گونههایم.
مرد روزهای سخت، شهادتت مبارک.
پریناز رحیمی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ |
#زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلـه|
ایتــا