📌 گورچو همه توی آشپزخانه‌ی مسجد با لبخند مشغول کار بودند جوری که انگار دارند مهمترین کار دنیا را انجام می‌دهند صدای همهمه بلند بود - یه کاردی به من بدِن، ازون تیزا... چند نفر خیار شور خرد می‌کردند؛ آن یکی نخود فرنگی‌ می‌شست؛ فاطمه هم مدام راه می‌رفت و هر چیز که دیگران می‌خواستند برایشان می‌آورد؛ جوری که انگار دارد می‌رود مرز، افتتاح سد! انگار می‌رود خانه‌ی پیرزنی روستایی که مشکلاتش را حل کند! - کل ربابه می‌گه بیشتر سیب زمینی می‌خوا - ها به خدا، کم میایه، گوش به حرف بکنِن، مردم‌ گشنه از سر سفره‌ پا می‌شن لبخند از روی لب‌ همه رفت، فاطمه گفت: «الان زنگ می‌زنم ببینم کسی کرمون هست برامون سیب زمینی بخره» و یک گوشه‌ نشست تلفنش که تمام شد ازش پرسیدم: «حالا چی شد یهو تصمیم گرفتی امشب برنامه بگیری تو مسجد؟» یک لحظه نگرانی‌اش را فراموش کرد و گفت: «هِچی نِگو! ما که خودمون به رئیسی رای دادیم ولی این آخریا چند باری پشت سِرش حرف زدم. گفتم معلوم نیس چیکار می‌کنه حتما بیکار نشسته سر جاش! شوهرم گفت بفرما دیدی! حالا می‌خوای چکار کنی؟ این همه پشت سرش حرف زدی. منم دیدم نمی‌تونم برم تشییع، دیدم همه تو گورچو ناراحتن و هیشکی نمی‌تونه بره، دیگه تصمیم گرفتم پول جمع کنم. شده با یه الویه براش تو گورچو مراسم بگیرم» دوباره نگران شد و گفت: «دلم می‌خواست با آبرو برگزار بشه، همه سیر اَ پا سفره‌ها پا شن، اما… نشد؛ فقط رئیسی باید…» یکهو یک روحانی با عبای آویزان و عمامه‌ی کج، با دو تا پلاستیکِ بزرگِ پر از سیب زمینی از در آمد. انگار دارد از وسط سیل‌ می‌آید و برایش مهم نیست که تا زانویش گلی شده... گورچو: روستایی در کرمان اکبرپور پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا