📌 شش پرده اول: صبح زودتر از همیشه از خانه زدم بیرون. نمی‌توانستم جلوی بقیه بنشینم و ببینم آقا بر پیکر او نماز می‌خواند و جلوی اشک‌هایم را بگیرم. طبیعتِ مشهدی‌ها این است که هر رنج کوچک و بزرگی را روی دست گرفته و به بارگاه سلطان پناه ببرند. که اگر ایران، ایرانِ امام رضاست، مشهد پایتختِ همه‌ی غم‌زدگان عالم است. دوم: آدمی که عزیزش را از دست داده می‌داند که دیدن لباس مشکیِ عزای عزیزِ تو، در تن دیگران چقدر دلگرم‌کننده است. انگار می‌گوید: «ای تویی که به غمِ عزیزت نشسته‌ای، ما نیز هم». راه حرم امروز اینطور بود. غالب مردم مشکی پوشیده بودند برای او. به هر طرف که نگاه می‌کردی، اینکه دیگری نیز غمِ تو را می‌فهمد، احساس می‌شد. ما به سوگِ دستِ جمعیِ فقدانِ او نشسته بودیم. سوم: تکیه به یکی از ستون‌های رواق دارالحجه زدم و پخش زنده نماز آقا را بر پیکر او توی گوشی باز کردم. حین مداحی‌های حاج مهدی، قرآنِ خدا را پیشِ رو گشودم و مشغول خواندن شدم تا ورود آقا اعلام شود. گوشی روی زمین بود و هرکس از کنارم گذر می‌کرد به راحتی متوجه می‌شد مراسم تشییعِ اوست. خانمی آمد کنارم نشست و به صفحه گوشی خیره شد‌.گوشی را نزدیکش کردم که راحت‌تر ببیند. آقا آمد. ماتِ صلابت آقا بودم و نفهمیدم کی رسیدیم به «اللهم انّا لا نعلم منهم الا خیرا». به خودم آمدم و دیدم که من و خانمی که کنارم نشسته بود شانه‌هایمان می‌لرزد. انگار کن توی صف نمازِ او، قامت بسته باشیم. آقا که رفت خانم کناری‌ام ایستاد به نماز. من هنوز مبهوت مانده بودم. «منهم» خودش جمع است. یعنی نیاز نیست برای تک تک پیکر‌ها، عبارت «اللهم انّا لا نعلم ...» را تکرار کنی. همان یکی را که بگویی یعنی اینکه ما از هیچ کدامِ «آنها» جز خوبی ندیده‌ایم و نمی‌دانیم. آقا «آنها» که بودند که یک‌بار گفتن برایشان کافی نبود؟ این همه تأکید برای چیست؟ سوم: روی صندلی آخر اتوبوس کنار پنجره نشستم و بنر‌ها و تابلوهای خیابان را رصد کردم. همه جا یادِ او بود. نه تنها خیابان‌ها که توی گوشی‌ها هم. پروفایل‌ها، پست‌ها، متن‌ها، همه چیز این چند روز معطوف به او‌ست. کمی جلوتر از من خانمی روی پله اتوبوس نشسته بود و گریه می‌کرد. کمی خودم را مشغول گوشی کردم بلکه تمام شود‌. اما نشد. خواستم بروم کنارش بنشینم و بگویم :«مشکلی هست؟» که چشمم به صفحه گوشی‌اش افتاد. کلیپِ نماز حضرت آقا بر پیکر ِ او و یارانش. «من هم همینطور خانمی که روی پله نشسته‌ای! من هم همینطور!» این را توی دلم گفتم. چهارم : سر سفره ناهار با بچه‌های سالن نشسته بودیم که حرف انتخابات شد و گمانه‌زنی‌ها حول اینکه چه کسی کاندید می‌شود. یک‌هو به یکیشان گفتم:«راستی نماز آقا را دیدی؟» گفت: «نه! آقا اللهم انّا لا نعلم را گفت این‌‌بار هم؟» آه سردار! بعد از تو انگار این رسم ماست دیگر. این سوگندِ عمیق که: «جز خیر نبود برایمان این پیکری که فدای انقلاب شد. چقدر از این سوگندها در راه دارد انقلاب و در راه داریم ما. با ذوق گفتم :«گفت، آن هم سه مرتبه.» بقیه‌ی سفره هم داشتند به ما گوش می‌دادند‌. انگار آنها هم نماز را ندیده بودند‌. گفتم: «فیلمش را نشانتان بدهم؟» همه از سفره بلند شدند و لپ‌تاپ من را دوره کردند. یکی‌شان همان «اللهم‌»ی اول احساساتش از مجرای اشک جاری شد و از اتاق بیرون رفت. گلوی بقیه هم به بغض نشست. پنجم: توی خانه روضه داشتیم برای او. به هم تسلیت گفتیم گویی که یکی از اقوام را از دست داده باشیم. وقتی توی آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودم، عبارت «اطعام مساکین» بدجور توی مغزم رژه می‌رفت. ششم: شب از نیمه گذشته‌ است. دارم روایت چهارشنبه ۲ خرداد را می‌نویسم. کانال تلویزیون عوض می‌شود. او ایستاده و سخنرانی‌ می‌کند‌. این سؤال می‌آید توی ذهنم که «سخنرانی برای امروز است؟ کدام استان و به چه مناسبت؟» نوار مشکی گوشه تلویزیون را می‌بینم. سوال، جاری نشده توی دهانم می‌ماسد. روایت را تمام می‌کنم. نجمه‌سادات اصغری‌نکاح چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسنده جریان‌ساز eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا