📌
#سید_حسن_نصرالله
تجمعتراپی
قسمت دوم
نگاهش را از من برید و به مجری تجمع دوخت. از ته حلقش پرسید:«کارشناسی با هم بودیم؟»
شانهبه شانهاش ایستادم. دوباره نگاهم کرد. خواستم بگویم:«آره» که مجری صدایش را بلندتر کرد:«این صدای همه جمعیت نیست، بلند بگو مرگ بر آمریکا.»
موفرفری انگار سوالی نپرسیدهباشد یا انگار برای یمنیها شعار دادن هم حضور قلب بخواهد رو به تریبون کرد و بلند مرگ فرستاد به آمریکا.
دودوتا چهارتایی کردم. دهانم باز شد که بپرسم:«الآن باید دکتری بخونی؟» که مستحبات شعار دادن را هم رعایت کرد و با مشت گره کرده مرگ بر اسرائیل گفت.
کظم سوال کردم و زل زدم به مجری. مجری از نفر بعدی دعوت کرد برود روی سن و بیانیه بسیج اساتید را بخواند. گوشم از این حرفا پر بود. از حلقه تجمع چند لایه رفتم عقب تر.
بعضیها از دور حواسشان به مراسم بود. بعضیها موقع رد شدن چشمشان روی جمعیت قفل میشد. هر قدم که برمیداشتند گردنشان بیشتر سمت تجمع میچرخید؛ ولی یکهو ریست میشدند. جلو را نگاه میکردند و میرفتند. بعضیها هم انگار فحش گذاشته بودی، سرشان برنمیگشت ببینند آن جوانی که پشت تریبون گلو پاره میکند چه دردی دارد. یا آن قاب عکسی که جلویش شمع روشن کردهاند کیست!؟ توی چهرهشان همان حرفی بود که هماتاقیام، شب قبل از امتحان از زیر پتو گفت.
به تریبون نزدیک شدم. به چشم خواهری نگاهم افتاد به صف اول خانمها. دختری مانتویی که عینک دودی روی موهایش بود و پاچه شلوارش مثل اعصاب این روزهای ما ریشریش، شعار مرگ بر آمریکا به دست روی سکو بتنی نشسته بود. نه مشتش را گره میکرد و نه جواب شعارها را میداد. برعکس دوست یمنیمان نه واجبات را رعایت میکرد نه مستحبات را. زل زده به تریبون و فقط گوش میداد. تا اینجا فقط دو واحدی «حضور قلب» را پاس کردهبود. اگر خبرنگار صدا و سیما بودم قطعا آن همه چادری و مانتوییهای دیگر را ول میکردم و میکروفن آبی رنگم را جلوی او میگرفتم!
تجمع با شعار حیدر حیدر ختم به خیر شد. بعد از آن فقط نوحه پخش شد و نوحه:«رجز بخوان رسیده وقت انتقام...» لابهلای نوحهها یکی هی پارازیت میانداخت:«ساعت ٨ و نیم هم دانشکده پزشکی تجمع هست. تشریف بیارید.» «چای هم هست. بفرمایید میل کنید.»
سید کمی آنورتر از میز چایی داشت از شمعهای کنار عکس سیدحسن عکس میگرفت. تا چشمش به من افتاد قد صاف کرد و گفت:«بریم؟»
موقع رفتن مثل کسی که جلسه اول تراپی، همه حرفش را زده، سبک شدهبودم. جای آن میخها کمتر درد میکرد. تازه با سیدمهدی شوخی هم میکردم. نیازی به جلسه بعدی تجمعتراپی نبود؛ اما سوار ماشین شدیم و گازش را گرفتیم سمت دانشکده پزشکی و تجمع بعدی! به هر حال موشک سوخت میخواهد. چه بپرد چه نپرد.
محمدجواد رحیمی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ |
#فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلـه |
ایتــا