📌 روایت تبریز بخش هفتم صدای مداحی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. چند قدم دیگر که جلوتر رفتیم، تجمع مردم هم دیده شد. ناخودآگاه قدم‌هایم تندتر شد. با مادرم که صحبت کردم میگفت پیکرها را دارند می‌آورند به لشکر عاشورا. خانه‌مان دو کوچه بیشتر با لشکر فاصله ندارد. کاش خانه بودم و تا معراج لشکر پرواز می‌کردم! ذهنم دوید سمت حیاط استانداری؛ یعنی الآن آنجا هم برنامه و تجمعی هست؟ آخ کاش تهران بودم، حتما مقابل نهاد ریاست جمهوری هم تجمع هست. اما الآن من مقابل دفتر امام‌جمعه‌ی تبریز بودم. کاش می‌شد همزمان همه‌ی تجمع‌ها را شرکت کنم. دلم می‌خواهد وسط عزاداران استانداری، بیت امام جمعهء تبریز، و نهاد ریاست جمهوری بایستم و سینه بزنم و فریاد بزنم: یاحسین، یارضا... مداح گفت: «دستا رو بیارید بالا، به امام رضا تسلیت بگیم...» تا دست بردم بالا، قلبم ریخت. آخ عمه زینب! عصر عاشورا چه کشیدی. پی پیکر برادت حسین(ع) دویدی، دلت پیش عباس بود. بالاسر سقا رسیدی، دلت پیش علی‌اکبر بود. بمیرم برای دلت. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا