📌 روایت تبریز بخش دهم موقع برگشت از تجمع مقابل بیت امام جمعه‌ی شهید، رفتیم سمت مسجد کبود تا با بی‌آر‌تی برگردیم دفتر حوزه هنری. چند اتوبوس پر را از دست دادیم. عجله داشتیم که برسیم حوزه و روایت‌هایمان را ثبت کنیم. اتوبوسی خالی آمد هول کردیم و اشتباهی سوارش شدیم. نگو که مسیرش با مسیر ما فرق داشت. مجبور شدیم یک ایستگاه زودتر پیاده بشویم. به بچه‌ها گفتم حالا که زودتر پیاده شدیم برویم سری هم به آقای جنگجو بزنیم؛ صاحب کتابفروشی دریا. وارد شدیم و سلام کردم. احساس کردم خیلی بی‌قرار است. گفتم آقای جنگنجو می‌شود در مورد این اتفاق کمی صحبت کنیم؟ سریع گفت: «واقعیتش امروز اصلا حالش رو ندارم.» و بغض کرد. اصرارم را که دید گفت: «دیشب با پدر امام جمعه هم صحبت کردم...» باز بغض اجازه نداد ادامه بدهد. لیلا گفت ناراحتشان نکنیم. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. تا برگشتم که عکسی از ویترین مغازه بگیرم، دیدم آمده است بیرون از مغازه. انگار حرف‌های نگفته، نفسش را تنگ کرده بود. ادامه دارد... زینب عباسی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا