📌 خدافظ! -خدافظ! بهتون خوش بگذره! ولی یه چیزی؛ مثل اینکه بالگرد رئیس جمهور گُم شده. با تعجب وای کشیده‌ای می‌گویم ولی جدیش نمی‌گیرم. با دخترها از ماشین پیاده می‌شوم و به مجلس جشن زنانه می‌رویم. پس از اتمام مراسم و کلی دست و کِل و شادی با خنده وارد ماشین می‌شویم. بلند می‌گویم: -سلامٌ علیکم. عیدتون مبارک حاااج آقا با تلخند سری تکان می‌دهد. دمق است‌. پاپی‌اش می‌شوم. می‌فهمم قضیه بالگرد رئیس جمهور الکی الکی جدی شده. خنده بر صورتم می‌ماسد. دهانم تلخ می‌شود‌. به‌رسم همیشگیِ زمان‌هایِ پراسترسِ زندگی، اسپاسم‌های معده و ریختن اسیدهایش شروع می‌شوند. پرت می‌شوم به روز مادر امسال که با خوشحالی از مراسمی که مدرسه‌ی دخترم برای مادرها گرفته بود، بر‌می‌گشتیم. آن‌جا هم خبری تلخ و بهت‌آور جشنمان را تبدیل به عزا کرد. در روز میلاد حضرت زهرا(س)، زائران شهید سلیمانی در انفجار تروریستی به شهادت رسیده بودند. حالم اصلا خوش نیست. پیامی می‌خوانم که نمک مضاعفی می.شود بر جگر سوخته‌ام. از یک زن عضو کنست صهیونیست: «خدا چقدر خوب است. خدا چقدر خوب است. هیچ چیز مانند این نیایش قوی نیست، به خصوص در یک روز مه‌آلود...» نفس کم آورده‌ام. شیشه را پایین می‌دهم تا خنکای هوا بخورد توی صورتم. اشکهایم بی‌امان می‌ریزند: «خدایا می‌دانم یقینا کله خیر است ولی لطفا سیدابراهیم ما را به سلامت برگردان‌.» به خانه می‌رسیم. لحظات به کندی می‌گذرند. چه شب درازی شد. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. سعی در عادی نگه داشتن فضا دارم که بچه‌ها اذیت نشوند. اما بالاخره دست‌وپاشکسته چیزهایی فهمیده‌اند. آن‌ها هم با دست‌های کوچکشان مرتب دعا می‌کنند و بعد از خوردن شام به رختخواب می‌روند. خودشان می‌دانند که خبری از قصه نیست و درخواستی هم از این بابت ندارند. فقط فاطمه قبل از خواب دوباره سفارش می‌کند: «مامان فردا میری باشگاه، یادت نره ما رو هم ببری لطفا» بلند می‌گویم: «حالا کو تا فردا، شب به‌خیر.» چشمم به هم نمی‌آید. مثل اسپند روی آتشم. -چه‌طوری خودم رو آرام کنم؟ یاد آقا می‌افتم. عکسی از آقا را توی گوشی باز می‌کنم و زوم می‌کنم روی چهره‌‌اش. لبخندش آرامم می‌کند‌: «خداروشکر بابا که شما رو داریم.» نفس عمیق می‌کشم و مرتب این جمله‌ی آقا رو با خودم زمزمه می‌کنم. -مردم ایران نگران نباشند -چشم آقا جون. چشم. تو فقط باش. تو فقط بمون. تو فقط لبخند بزن. دلم نمی‌خواهد خوابم ببرد. می‌ترسم مثل آن جمعه لعنتی چشمانم را باز کنم و باز با خبری تلخ روبه رو شوم. نیمه‌های شب خبرها همه تکراریست. خبر جدیدی نیست. پلک‌هایم سنگین می‌شود. آرام زیر لب زمزمه میکنم: «تاریکی زیر درختان پرنجوا آهسته می‌خزد روشنای غروب بر آبشارها لحظه‌ای به درنگ می‌ایستد و بر ستیغ کوه به تاخت می‌رود در گریزگاه‌هایی مخفی که به کوهستان می‌رسند در پرتگاه‌هایِ اَخم‌آلودِ پیچیده در مه و در دره‌های پنهان جایی که علف‌ها سبزند بادها می‌غلتند و سنبله‌ها در می‌گذرند... درختانِ سبز، خزان می‌گیرند و خورشیدْ، خاموشی؛ و تو با پروازِ قوش‌ها صدای اسب‌ها و آوازِ خنیاگرانْ زیر نور ماه، رو بر‌نمی‌گردانی؛ پشته‌ها با تاجی از صنوبرهای پیچ خورده و پرنده‌ها در پرتگاه‌ها و دیوارهای صخره‌ای می‌لرزند... چشم‌های عزیز تو اما در تاریکی آرمیده است و تو هرگز به خانه باز نمی‌گردی..‌. ``فاطمه جهان بخش`` دیگر نمی‌فهمم کِی به خواب می‌روم. زهرا ابوالقاسمی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا