📌 روایت تبریز بخش پنجاه‌وششم پیرمرد رفته بود بالای چهارپایه و با تمام قدرت فریاد می زد: «کمک به رزمندگانی که شجاعانه، مظلومانه، مقتدرانه با رژیم کودک‌کش اسرائیل مبارزه می‌کنند، فراموش نشه ان‌شاءالله» ساعت ۱۲ ظهر است. خیلی خسته‌ایم. می‌نشینیم کنار خیابان پایین پای پیرمرد. نگاهی به زینب می‌کند: «دخترم خدا خیرت بده! تا جایی که صدای منو میشنوی برو اون ور خیابون. اونجایی که صدام خوب نیومد دستتو بلند کن!» می‌خواست ببیند فریادش کافیست یا باید بلندترش کند. رو بهش می‌گویم: «حاج آقا! اینطوری فریاد می‌زنین مریض نمیشین؟» خندید: «چرا دخترم مریض میشم،بد جورم مریض میشم.» دوباره برمی گردد و دوباره شروع می‌کند. ادامه دارد... لیلا طهماسبی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا