ریحانه 🌱
#پارت_51 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم وارد اتاقم شدو گفت بلند شو بیا پایین چیه عین جغد م
به قلم که بری زن اون یه لا قبای پاپتی بشی و من و مضحکه فامیل کنی . خیره به مامان گفتم ارزش ادم ها به چیه مامان؟ مامان با جیغ گفت به پولی که تو جیبشونه. چرا نمیفهمی اون پسره بی خانواده واسه ما کیسه دوخته. داره تورو خرمیکنه که از کنار ما به نون و نوایی برسه. پوزخندی زدم وگفتم راست میگن که کافر همه را به کیش خود پندارد. شما چون واسه پوریا کیسه دوختید در مورد اون اقا هم همین فکر را میکنید. مامان با غضب گفت اگر نزدیکم بودی یه پشت دستی می زدم تو دهنت میزدم. برخاستم و جمع را ترک نمودم ، در حال بالا رفتن از پله ها بودم که مامان صدایم زد. عاطفه به سمت او چرخیدم. مامان گفت اگر تصمیم داری با اون پسره ازدواج کنی الان که رفتی تو اتاقت یه تیغی چیزی پیدا کن رگ دستتو بزن، یا یه مشت قرص بخور، چون من تورو توقبر میزارم اما به اون پسره نمیدم. کمی خیره به مامان ماندم ، نگاهم روبه امیر چرخید . سر تاسفی تکان دادو با حالت تهدید توأم با خونسردی گفت درستش میکنم. هرچقدر لازم باشه پول خرج میکنم تا از زندگی تو بره بیرون. همینمون مونده که هرکی ماشینش خراب شد ادرس مکانیکی دومادمون رو بگیره. نگاهی به بابا انداختم سیگاری روشن کردو گفت برو تو اتاقت شر بپا نکن. مقصر همه این مسائل منم. درس به درد تو نمیخورد همون موقع که هلیا رو شوهرش دادم تو بیست سالت بود. باید یه سیلی میزدم تو صورتت و مینشوندمت پای خطبه عقد با پوریا . الان موندی خونه درس خوندی ، پررو شدی، سن ازدواجتم که داره میگذره. مار تو استینم پرورش دادم. پاتند کردم و وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم از شدت عصبانیت اشک چشمم خشک شده بود. گوشی را برداشتم و برای اینکه ارام شوم شماره شهره را گرفتم مدتی بعد گفت جانم عاطفه. با صدایی مملو از ناراحتی گفتم سلام سلام ، چی شده؟ بغضم ترکیدو ماجرا را برای شهره تعریف کردم. شهره اهی کشیدو گفت فکر مرتضی رو از سرت بیرون کن دوسش دارم شهره بیخود دوسش داری، خانوادت تورو به مرتضی نمیدن. مگه دست اونهاست؟ من حاضرم با تو شرط ببندم که تو اگر ده سال هم منتظر بمونی بازم پدر مادرت این اجازه رو نمیدن. با اینکارهات تو فقط داری پوریا رو اذیت میکنی با امدن نام پوریا برق از سرم پریدو گفتم راستی شهره، نگفتم بهت.غروب با مرتضی تو فروشگاه .....بودیم که پوریا مارو دید شهره هاج و واج گفت دیدت؟ اره. تو چه صحنه ایی هم دید. مرتضی کادو تولدم برام یه دستبند نقره گرفته بود. داشت می انداخت دستم.سرمو گرفتم بالا پوریا رو دیدم. هیچی نگفت نه بیچاره، ولی خیلی حالش گرفته شد بهت زنگ نزده؟ از وقتی خطم عوض شده نه زنگ نزد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺