eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت50 سوار بر ماشین از خانه خارج شدم . برای اینکه اگر احتمالا امیر سر رسید و متوجه عدم حضور من در
به قلم وارد اتاقم شدو گفت بلند شو بیا پایین چیه عین جغد میشینی تو تنهایی؟ با بی حوصلگی از او رو برگرداندم امیر به حالت شوخی گفت تحفه مامان برای فرداشب واست تولد گرفته هلیا و عرفان و دعوت کرده، اونها قول دادن که بیان. زیبا رو هم دعوت کرد باباش اجازه داد که بیاد. پوریا هم که مثل هرسال دعوته با امدن نام پوریا نگاهی به امیر انداختم. امیر ادامه داد اخه احمق پسر به اون خوبی دیگه چه مرگته؟ امیر میشه ولم کنی و بری؟ امیر وارد اتاقم شد دستم را گرفت کشیدو گفت پاشو بیا پایین. با بی میلی گفتم ولم کن دیگه بلند شو بیا دور هم بشینیم. سپس مرا از پله ها پایین برد مامان کنار بابا نشسته بود.و با او صحبت میکرد. قرار شد اخر همین هفته براشون جشن عقد بگیریم. بابای زیبا برای تهیه جهیزیه زیبا چهار ماه وقت خواسته.عروسیشون باشه واسه اونموقع.فردا امیر و زیبا میرن ازمایشگاه. پس فردا هم باید ببرمشون یه باغ تالار خوشگل پیدا کنم واسه بچه م عقد بگیرم. بابا گفت عقد مگه با اونهانیست. مامان اخم کرد و گفت این حرفها رو نزن ها ، من یدونه پسر دار دارم واسش کلی ارزو دارم. این حرف مامان بغض به گلویم اورد. مامان ادامه داد باید کارگر بیاریم بالا رو درست کنیم امیر بشینه. معترض گفتم بالا؟ پس اتاق من چی؟ مامان اخمی کردو رو به من گفت توهم بیا پایین تو اتاق پوریا اونجا کوچیکه . دیگه همینه که هست. نگاهم به امیر افتاد. لبش را گزیدو گفت کوچیک هم نیست ها. سکوت کردم. به هر حال حق با من نمیشد.چون هم امیر نور چشمی مامان و بابا بود و هم اینکه چاره دیگری جز این نبود. مامان پشت چشمی برای من نازک کردو گفت چطور خونه اون پسره تو جنوب شهر کوچیک نیست یه اتاق ببست متری برات کوچیکه؟ حرف مامان مانند تیر به قلبم نشست و قلبم را سوزاند. به سختی جلوی خو دم را گرفتم که گریه نکنم. امیر کنارمان نشست و گفت پاشو برو چند تا چای بیار. کمی به امیر نگاه کردم و برخاستم. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم ، سه عدد چای ریختم و در سینی گذاشتم و برایشان بردم. مامان رو به من گفت برای عقد داداشت چی میپوشی ؟ با بی حوصلگی گفتم حالا یه چی میپوشم. یعنی چی یه چی میپوشم؟ پس فردا باید بریم یه مزون خوب پیدا کنیم یه دست لباس شایسته برات بدوزه. حوصله این چیزها را نداشتم. جمعشان را نمیپسندیدم و به ناچار تحمل میکردم. امیر چایش را برداشت و گفت زیبا رو هم با خودتون ببرید یه لباس خوب انتخاب کنه. مامان ابرویی بالا دادو گفت واسه زیبا یه لباس سفارش دادم به مزون براش اورجینال از ایتالیا بیارن. نگاهی به مامان انداختم و گفتم به سلیقه کی اونوقت؟ مامان متعجب به من نگاه کردو گفت خودم انتخاب کردم لباس زیبا رو تو انتخاب کردی مامان؟ برنده، از ایتالیا دارن براش میارن سنگ و کریستالش اصله. تو بگو سرتاسر از طلا و جواهره، اینکارهارو نکن مامان. از همین اول پایه اختلاف و نگذار مامان مدافعانه گفت چه اختلافی؟ از خداشم باشه، یه لباس چند ملیونی براش گرفتم. نگاهی به امیر انداختم وگفتم از همین اول کار مامان با این حرکتش ناراحتی و شروع میکنه. امیر اخمی کردو گفت چه ناراحتی ایی ؟ مامان که سلیقه ش بدنیست. دوست داری بابای زیبا کت و شلوار دامادی تورو بدون نظر خودت بره بخره بیاره؟ امیر به من خیره ماندو مامان به حالت فخر فروشی گفت باشه، اونم اگر میتونه یه کت و شلوار از انگلیس سفارش بده واسه امیر بیارن. پوزخندی زدم وروبه امیر گفتم تو حسابت با کرام الکاتبینه، مامان از همین اول مادر شوهر بازی و شروع کرده و داره با پول میزنه تو سر زیبا و خانواده ش تن صدای مامان بالا رفت و گفت ساکت شو عاطفه، حرف دهنتو بفهم. من صلاح اینها رو میخوام. من دارم خداد تومن خرج میکنم که ابروم حفظ شه. مطمئنم اگر به خود زیبا باشه میخواد یه لباس ساده بدون سنگ بپوشه، من جلوی زن عموهات و زن داییت ابرو دارم. اهی کشیدم و با خونسردی گفتم مادر من چرا اینقدر دوست داری پز بدی؟ مامان لبهایش را نازک کردو با بدجنسی گفت یعنی بزارم زیبا هرکاری دلش میخواد بکنه؟ لبخندی زدم و با مهربانی گفتم چه اشکالی داره؟ عقد اونه، اون حق داره لباس و ارایشگاهشو خودش انتخاب کنه. تو داری واسه خودت پایه ریزی میکنی . داری سنگ زیبا رو به سینه ت میکوبی که حرف خودت به کرسی بنشینه. چشمانم گردشدو گفتم کدوم حرفم ؟ ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_51 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم وارد اتاقم شدو گفت بلند شو بیا پایین چیه عین جغد م
به قلم که بری زن اون یه لا قبای پاپتی بشی و من و مضحکه فامیل کنی . خیره به مامان گفتم ارزش ادم ها به چیه مامان؟ مامان با جیغ گفت به پولی که تو جیبشونه. چرا نمیفهمی اون پسره بی خانواده واسه ما کیسه دوخته. داره تورو خرمیکنه که از کنار ما به نون و نوایی برسه. پوزخندی زدم وگفتم راست میگن که کافر همه را به کیش خود پندارد. شما چون واسه پوریا کیسه دوختید در مورد اون اقا هم همین فکر را میکنید. مامان با غضب گفت اگر نزدیکم بودی یه پشت دستی می زدم تو دهنت میزدم. برخاستم و جمع را ترک نمودم ، در حال بالا رفتن از پله ها بودم که مامان صدایم زد. عاطفه به سمت او چرخیدم. مامان گفت اگر تصمیم داری با اون پسره ازدواج کنی الان که رفتی تو اتاقت یه تیغی چیزی پیدا کن رگ دستتو بزن، یا یه مشت قرص بخور، چون من تورو توقبر میزارم اما به اون پسره نمیدم. کمی خیره به مامان ماندم ، نگاهم روبه امیر چرخید . سر تاسفی تکان دادو با حالت تهدید توأم با خونسردی گفت درستش میکنم. هرچقدر لازم باشه پول خرج میکنم تا از زندگی تو بره بیرون. همینمون مونده که هرکی ماشینش خراب شد ادرس مکانیکی دومادمون رو بگیره. نگاهی به بابا انداختم سیگاری روشن کردو گفت برو تو اتاقت شر بپا نکن. مقصر همه این مسائل منم. درس به درد تو نمیخورد همون موقع که هلیا رو شوهرش دادم تو بیست سالت بود. باید یه سیلی میزدم تو صورتت و مینشوندمت پای خطبه عقد با پوریا . الان موندی خونه درس خوندی ، پررو شدی، سن ازدواجتم که داره میگذره. مار تو استینم پرورش دادم. پاتند کردم و وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم از شدت عصبانیت اشک چشمم خشک شده بود. گوشی را برداشتم و برای اینکه ارام شوم شماره شهره را گرفتم مدتی بعد گفت جانم عاطفه. با صدایی مملو از ناراحتی گفتم سلام سلام ، چی شده؟ بغضم ترکیدو ماجرا را برای شهره تعریف کردم. شهره اهی کشیدو گفت فکر مرتضی رو از سرت بیرون کن دوسش دارم شهره بیخود دوسش داری، خانوادت تورو به مرتضی نمیدن. مگه دست اونهاست؟ من حاضرم با تو شرط ببندم که تو اگر ده سال هم منتظر بمونی بازم پدر مادرت این اجازه رو نمیدن. با اینکارهات تو فقط داری پوریا رو اذیت میکنی با امدن نام پوریا برق از سرم پریدو گفتم راستی شهره، نگفتم بهت.غروب با مرتضی تو فروشگاه .....بودیم که پوریا مارو دید شهره هاج و واج گفت دیدت؟ اره. تو چه صحنه ایی هم دید. مرتضی کادو تولدم برام یه دستبند نقره گرفته بود. داشت می انداخت دستم.سرمو گرفتم بالا پوریا رو دیدم. هیچی نگفت نه بیچاره، ولی خیلی حالش گرفته شد بهت زنگ نزده؟ از وقتی خطم عوض شده نه زنگ نزد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_52 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم که بری زن اون یه لا قبای پاپتی بشی و من و مضحکه فامی
به قلم شهره مکثی کردو من ادامه دادم باباش بهم زنگ زدها بابای کی؟ بابای پوریا بهم زنگ زد و من و رسمأ خاستگاری کرد. ببین چقدر با شخصیتند. واقعا پوریا حیفه که ردش کنی چطور؟ وقتی بابای پوریا شماره تو رو داره حتما پوریا هم داره دیگه. ولی بهت زنگ نمیزنه. رسمأ پدرشو فرستاده جلو. پوریا میتونه تورو بزور تصاحب کنه.... حرفش را بریدم و گفتم مگه میتونه؟ من بچه کوچولو نیستم که به زور ببرم. بخدا که اگر پوریا تن به اجبار بده بابات و امیر تو رو میزنن مینشونن سر سفره عقد. سکوت کردم. چون حق با شهره بود . شهره ادامه داد تو چون مرتضی رو دوست داری ایراداشو نمیبینی. کدوم ایرادشو ؟ مرتضی اگر پسر خوبی بود از همون اول خواهرشو میفرستاد خاستگاری این چه حرفیه شهره؟ اون اول ما اصلا علاقه ایی بینمون نبود. باعث و بانی این رابطه پوریا و امیرن. تو چرا هرچی میشه میندازی گردن دیگران. اگر اون روز که امیر خان با زیبا ولنتاین گرفته بودند و من دنبال جنازه سلیمی بودم. میومد کمک من، من دست به دامن مرتضی نمیشدم که بعد هم ماشینشو قرض بگیرم و اون پیام بده امیر بفهمه و بدترش کنه. اره بشین همینطوری اسمون ریسمون بباف. میخواستی اون روزبه جای مرتضی زنگ بزنی به امداد خودرو. هرکس خودش مسئول کار خودشه. امیر و پوریا مقصر اشتباه تو و مرتضی نیستن. پسرهای سلیمی به من حمله کردند ، شهره شیشه های ماشینمو خورد کردند. زنگ میزدی به پلیس. پلیس منتظر تماس من نبود که، تا می اومد طول میکشید. به هرحال راه های دیگری هم جز کمک گرفتن از مرتضی بود. اهی کشیدم و ساکت ماندم. شهره ادامه داد من نمیگم مرتضی تو رو دوست نداره، دوستت داره، دنبال پول و مال هم نیست، دنبال خودته، اما عاطفه جان اون بدرد تو نمیخوره. و تو با نگه داشتن این رابطه فقط داری اونو به دردسر می اندازی چه دردسری لابه لای حرفهاش مرتضی میگفت که مغازشو با وام زده. یه بار امیر رفته جلوی کسبه و همسایه هاش ابروشو برده. اینطوری مشتری هاش میرن دیگه . خودش میگفت باباش مرده خرجی خواهرشم با اونه . اگر یه بار دیگه امیر بره در مغازه مرتضی صاحب ملکش هم جوابش میکنه. اگر دوسش داری دست از سرش بردار، برادر تو ادمی نیست که بیخیال مرتضی بشه، یا گذشت زمان کاری کنه که با این مسئله کنار بیاد. بهت گفته تلافی این حرکت مرتضی رو سرش در میارم . وای شهره چقدر استرسیم کردی دروغ که نمیگم بهت. حقیقته، مرتضی رو ولش کن، باور کن اون پول همون دستبند گوشواره ایی که برای تو خریده رو به زور جور کرده، یا تو زنگ میزنی میگی بیا بریم بیرون به این موضوع فکر کردی کافه هایی که تو اونو میبری و اون پامیشه پول نوشیدنی و غذارو حساب میکنه، چقدر گرونن؟ دیگه اینقدر ها هم ندار نیست که. اگر دارا بود که مغازشو با وام تاسیس نمیکرد. مگه چند بار منو بیرون برده ؟ عاطفه تو نداری رو نمیفهمی، اون الان که باهم دوستیت هیچ موقع به تو نمیگه ندارم. ولی ..... با کلافگی گفتم باشه، کاری نداری؟ از من ناراحت نشو من دوستت دارم که اینها رو میگم. تو داری مرتضی رو تو دردسر میندازی ارتباط را بی خداحافظی قطع کردم . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_53 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شهره مکثی کردو من ادامه دادم باباش بهم زنگ زدها ب
به قلم همه چیز برای تولدم مهیا بود. مامان هیچ موقع تو تولدهای ما کوتاهی نمیکرد . با ورود هلیا و عرفان و پرنیا با اشتیاق به اغوش هلیا رفتم و صورتش را بوسیدم. پرنیا راهم در اغوش گرفتم. دوباره در باز شد امیر و زیبا هم وارد شدند. خدمه ایی که مامان برای مراسم کوچکش گرفته بود. منقل کوچکی از اسفند که دوعدد گل پای سینی اش بودرا اورد مامان کمی اسفند دور سر زیبا گرداند و داخل منقل ریخت. با زیبا روبوسی کردیم و خوش امد گفتیم. طبق معمول همیشه مانتوی بلند ساده ایی به همراه شال بلندی به سر داشت و خیلی کم ارایش نموده بود. همه دور هم نشستیم. مامان رفت و با جعبه کوچکی امدو گفت این یه کادوی ناقابل به عروس عزیزم. که اولین بارشه اومده اینجا. سپس در جعبه را باز کرد و دستبند طلا یی را که به نظر سنگین میامد در اوردو دست زیبا انداخت ، زیبا لبخندی زدو گفت مرسی رویا جون. مامان یکبار دیگر صورت اورا بوسید. صدای زنگ ایفن بلند شد مامان گفت مریم خانم درو باز کن اون یکی پسرمم اومد. طپش قلبم تند شد و نلخواسته لبم را گزیدم. توان رویا رویی با پوریا را نداشتم. زیبا متعجب گفت پسرتون؟ مامان خندیدوگفت پسر خواهر خدابیامرزه، خودم بزرگش کردم، به من میگه مامان. مریم خانم گفت رویا خانم. میگه راننده اژانسه از طرف اقای شریفی یه بسته اورده . مامان هاج و واج اطراف را نگریست. امیر برخاست و دم در رفت. دل تو دلم نبود. پوریا تولد من نیامده. بسته چیه که فرستاده؟ نکنه عکسمو گرفته باشه و الان بفرسته؟ نه پوریا اهل اینکارها نیست. امیر وارد خانه شد با دیدن جعبه سفیدو طلایی در دستان امیر ، یاد لحظه ایی که در فروشگاه با هم روبرو شدیم افتادم. این همان جعبه بود که در دستانش بود. او رفته بود که برای من کادو بخرد. عذاب وجدان سراسر وجودم را گرفت. مامان برخست و گفت اون چیه امیر؟ پوریا کادوشو فرستاده. مامان به سراغ گوشی اش رفت و شماره ایی را گرفت مدتی بعد گفت الو ....پوریا کجایی مامان.... چرا نیومدی.... یعنی چی؟..... چی شده مگه؟ از ترس دست و پایم میلرزید. مامان ارتباط را قطع کردو گفت پوریا میگه قلبم درد میکنه. همه به مامان خیره شدند. مامان با نگرانی گفت امیر پاشو برو ببین اون بچه چشه. امیر نگاهی به زیبا انداخت و مامان ادامه داد تروخدا برو ، میگه مامان قلبم درد میکنه نمیتونم بیام. یعنی من برم بیارمش نه ، برو ببین چشه. امیر با بی میلی خانه را ترک کرد. مامان خیره نگاهم کردو گفت بلند شو بیا مرا به دنبال خودش به اتاقی که سابق برای پوریا بود بردو گفت چشم در اومده https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_54 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم همه چیز برای تولدم مهیا بود. مامان هیچ موقع تو تولده
به قلم چشم در اومده با این پسره چیکار کردی؟ با بی گناهی گفتم هیچ کار بخدا به من میگه تولد عاطفه نمیام. وقتی منو نمیخواد چرا باید ازارش بدهم. من عاطفه رو دوست دارم. اما اون حتی دلش نمیخواد منو ببینه.بعد هم گفت از دیشب تا حالا قلبم درد میکنه. میخوام تنها باشم. خوب الان چه ربطی به من داشت؟ چی بهش گفتی که قلبش درد گزفته؟ مامان خوبی؟ به من چه مربوطه. مامان طوری که انگار قصد اتمام حجت کردن با من را دارد گفت پوریارو نمیخوای عاطفه؟ قاطع و محکم گفتم نه خیلی خوب، اولین خاستگاری که برات بیاد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. خیره به مامان گفتم اگردوست داری من گورمو گم کنم ..... حرفم را بریدو گفت اون یه لا قبای پاپتی نه، غیر از اون هرکس از این در بیادتو باید شوهر کنی بری امشب 26سالگیتم فوت میکنی من دیگه نمیتونم نگهت دارم. صدای زنگ گوشی اش بلند شد، نگاهی به صفحه انداخت سپس دستش را سریع روی صفحه کشیدو گفت چی شده امیر صدای امیر را میشنیدم که گفت مامان پوریا حالش خیلی بده، من زنگ زدم اورژانس بیاد به عرفان بگو پاشه بیاد اینجا . اومدم سپس نگاه با تنفری به من انداخت و از اتاق رفت. به دنبال او روان شدم . مامان سراغ عرفان رفت اوهم برخاست و خانه را ترک کردند. بابا رو به من گفت چی شده عاطفه نمیدونم امیر زنگ زده اورژانس بیاد . مثل اینکه پوریا حالش بده بابا پوفی کردو گفت چیزی بهش گفتی؟ اخم هایم را در هم بردم و گفتم به من چه مربوطه؟ از وقتی امیر خطمو عوض کرده شماره منم نداره. ماهم که تازه از سفر اومدیم. هنوز من ندیدمش. بابا ابرویی بالا دادو گفت چه عرض کنم؟ هلیا به ارامی گفت بیا بشین حالا چرا وایسادی؟ کنار زیبا و هلیا نشستم. زیبا که انگار از رفتن امیر ناراحت بود گفت من یه اژانس بگیرم برم خونمون. بابا گفت کجا عروس خانم؟الان برمیگردند. نه فکر نکنم به این زودی بیان ، اورژانس زنگ زدند. سپس نگاه معنی داری به من انداخت و گفت تولدت مبارک عاطفه جون. کادوی ما دست امیر بود. اگر میشه لطفا زنگ بزنید اژانس بیاد. کمی به زیبا خیره ماندم و گفتم توهم فکر میکنی من مقصرم؟ صبر کن از راه برسی بعد همرنگ بقیه شو. یکی دیگه تو خونش حالش بده به من چه ربطی داره. اگرهم نگران نامزدتی زنگ بزن بگو بیاد. زیبا نگاه مرموزی به من انداخت و گفت بقول قدیمی ها، حرف و که بندازی زمین صاحب حرف خودش برش میداره. حدقه اشک در چشمانم جمع شدو برخاستم تلفن خانه را برداشتم و شماره اژانس را گرفتم الو سلام بفرمایید عباسی هستم، یه ماشین میخواستم . چشم میفرستم خدمتتون. بابا بلند گفت کنسلش کن. امیر ناراحت میشه. زیبا شام اینجا دعوت داره. نگاهی به زیبا انداختم رو به بابا گفت نه اقا جون من میرم. ایشالا یه شب دیگه مزاحمتون میشم. گوشی را قطع کردم. همه در سکوت نشسته بودیم که زنگ ایفن به صدا در امد زیبا برخاست و خداحافظی کردو رفت. پس از رفتن او مریم خانم راهم رد کردم. و کنار هلیا نشستم. هلیا نفس صدا داری کشیدو گفت ای کاش زیبا رو نمیفرستادی بره به من چه؟ خودش دوست داشت بره. الان اگر امیر بیاد ببینه نیست ناراحت میشه. به من ارتباطی نداره. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_55 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چشم در اومده با این پسره چیکار کردی؟ با بی گناهی گ
به قلم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم کن هلیا حوصله این حرفها رو ندارم. تو فکر کردی اگر پوریا بره ادم بهتری تورو میگیره؟ یه نگاه به اطرافیانمون بنداز، بابارو ببین. جلوی عروس نشون کرده ش و دامادش داره تریاک میکشه. امیر رو ببین. هرشب هرشب طبقه پایین خونه من داره مشروب میخوره، شوهر من و ببین یه ادم عرق خور بی اخلاق خانم باز. اهی کشیدو ادامه داد ولی پوریا پسر خوبیه . دنبال چی میگردی عاطفه؟ در سکوت به هلیا خیره ماندم. هلیا ادامه داد یه چیزهایی از مامان در مورد اون پسره که ازش خوشت اومده شنیدم. خواهر جان، تو که مامان و بابا و امیر و میشناسی، اونها نمیگذارند تو با اون ازدواج کنی ، پس بیخود پوریا رو از دست نده، اون اهل هیچ کار بدو خلافی نیست و دیوانه وار عاشق توإ، هممون میدونیم که تورو خیلی دوست داره. همچنان به هلیا خیره ماندم، حوصله حرفهای تکراریشان را نداشتم. هلیا ادامه داد. نگران چی هستی؟ اهی کشیدم وگفتم من کس دیگری رو دوست دارم. پوریا اگر پسر پیغمبر هم باشه ولی من دوسش ندارم. درضمن بابا و امیر واسه جیب پوریا کیسه دوختند. میخوان منو طعمه کنند .... هلیا لبخندی زدو گفت همونکاری که با من کردند با توهم بکنند اره؟ سرتایید تکان دادم وگفتم دقیقا نه تو هلیایی، نه پوریا عرفان. یعنی چی؟ تو خیلی راحت میتونی پوریا رو مدیریت کنی . اون حرف تو رو گوش میده. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد برخاستم گوشی را در دست گرفتم وگفتم بله مامان با گریه گفت عاطفه.پوریا سکته قلبی کرده. انگار اب سردی روی بدنم ریختند. هاج و واج گفتم چی؟ از دیشب تاحالا قلبش درد گرفته تنها بوده تو خونه. رسوندیمش بیمارستان سکته کرد. اشک بی اختیار روی گونه م غلطید مامان ادامه داد به بابات بگو یه زنگ بزنه به عمو شهروز بگه زود بیاد تهران https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_56 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم
به قلم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا گوشی را از دستم گرفت وگفت مامان چی شده؟ اشک امانم را بریده بود. حس بدی از عذاب وجدان، استرس و ناراحتی برای حال پوریا مرا احاطه کرده بود. بابا برخاست نزدیک امدو گفت چیشده هلیا؟ هلیا با بغض گفت پوریا سکته قلبی کرده تو سیسی یو بستریش کردند. مامان گفت به عموشهروز زنگ بزن بگو بلند شو بیا تهران. بابا کمی به روبرو خیره ماندو گفت سکته کرده؟ دیگر صداهایشان را نمیشنیدم. نگاهم به هدیه اش افتاد، او رفته بود که برای من کادو بگیرد. اخه مگه من کی م؟ مگه چیم؟ که اینقدرمنو دوست داری ؟ دوباره تلفن زنگ خورد سریع ان را برداشتم امیر پشت خط بود گفت الو بله عاطفه بابا به عمو شهروز زنگ زد؟ نه هنوز بگو زنگ نزنه من خودم باهاش تماس میگیرم. چی شد امیر؟ چرا سکته کرد؟ نمیدونم. از در خونش رفتم تو دیدم رنگ و روش سیاه شده خوابیده روی کاناپه. گفتم چته؟ گفت از دیشب اینطوری شدم. گفتم اخه چرا با کسی حرفت شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ اولش شکم به تو رفت، گفتم لابد یه حرفی بهش زدی ناراحت شده گفت نه با کسی مشکلی ندارم. قلبم درد میکنه. زنگ زدیم اورژانس اومد گفت باید ببریمش بیمارستان. مامان نگذاشت گفت اینها دولتی میبرن. خودمون ببریم یه بیمارستان خصوصی.تا رسیدیم بیمارستان از حال رفت دکتر ها ریختن دورش گفتند سکته کرده. الان حالش چطوره؟ هنوز نگذاشتند ما ببینیمش. بیهوشه؟ نمیدونم . هنوز جوابی بهمون ندادند. تلفن را قطع کردم نگاهی به میز انداختم. چشمم به جعبه کادویی اش افتاد ان را برداشتم و بازش کردم. یک زنجیر و پلاک طلا بود. پلاک را نگریستم پرنده کوچکی در حال پرواز بود. ان را در مشتم فشردم. نیمه های شب بود که عرفان و امیر و مامان به خانه امدند . مامان گریه میکرد و امیر دلداری اش میداد. صبح با صدای امیر از خواب برخاستم. بله امیر من دارم میرم بیمارستان، پاشو برو شرکت، یه نامه باید ببری شهرداری تاییدشو بگیری برگردی از درون خوشحال شدم، اما بهیچ عنوان شادی ام را بروز ندادم. امیر ادامه داد کارت تموم شد یه سر بیا بیمارستان،گناه داره بخدا، همه دلخوشیش تویی. به امیر خیره ماندم بعد از اتفاقی که در فروشگاه افتاد دیگه نمیخوام با پوریا چشم تو چشم بشم. بخصوص اینکه پوریا به کسی نگفته اما من خودم که میدانم علت سکته قلبی اش چیست. امیر ادامه داد بیا باشه سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم. لج بازی نکن. بقول خودت همبازی بچگیهامونه، مثل داداشته. فکر کن من سکته کردم. لبم را گزیدم وگفتم خدا نکنه امشب عمو شهروز میاد . متعجب گفتم به این سرعت؟ اره بلیط پیدا کرده. امشب میاد تهران. بخاطر اون بیا. حالا ببینم چی میشه. لباسهایم را پوشیدم و اماده شدم وارد شرکت که شدم مجید محققی رییس شرکت بیتا روی کاناپه ها نشسته بود. کمی متعجب شدم . او اینجا چه میخواهد؟ به احترام من برخاست وگفت سلام خانم عباسی روزتون بخیر سلام اقای محققی ممنونم. اخوی گرانمایتون تشریف نمی اورند ؟ خیر، امروز یکم کار داره نمیتونه بیاد اخه گوشیشم جواب نداد. امری دارید بنده در خدمتم قرار بود امروز باهم بریم شهرداری تاییدیه پروژه جدیدمون رو بگیریم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_57 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا
به قلم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که برم شهرداری اما نگفت با این باید برم. گوشی ام را در اوردم شماره امیر را گرفتم جانم عاطفه امیر اقای محققی تشریف اورده شرکت میگه گویا باید باهم میرفتید شهرداری پیامکشو خوندم میگه چون ما شریک هستیم از هر دو طرف باید یه نماینده باشه. پس بهشون بگم فردا دوتایی باهم برید؟ نه، مجید خودشو به اب و اتیش زده که امروز کارمون انجام شه. کلی شیرینی داده که نوبت و بندازه جلو. الان من چیکار کنم؟ با مجید برو شهرداری با بی میلی گفتم باشه، چشم. ارتباط را قطع نمودم و گفتم امیر کار داره نمیتونه بیاد، من بجاش باهاتون میام. مجید پوزخند ارامی زدو گفت باشه، بریم. از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم. مجید رو به من گفت خانم عباسی شما ماشینتو نیار، اونجا جای پارک نیست، بایه ماشین میریم و برمیگردیم. فکری کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. در ماشین را که باز کردم عروسکی روی صندلی بود ان را برداشت و گفت ببخشید دیشب دخترمو برده بودم پارک. برگشتنه خوابش برد عروسکش تو ماشین جا موند. خواهش میکنم. عروسک را برداشت و سوار ماشین شدم. مدتی که گذشت تلفنش زنگ خورد صفحه را لمس کرد و گفت جونم بابا صدای گوشی اش زیاد بود و به راحتی میشد. صدای دخترانه کوچکی که نشان از دختری پنج ساله را میداد گفت سلام بابا، کجایی ؟ شهرداری م دختر گلم. عمه مژگان منو دعوا کرده. میام میکشمش دخترم. توهم بچه خوبی باش حرفشونو گوش بده، برات یه عالمه شکلات میخرم باشه؟ من بچه خوبیم. عمه بچه بدیه. گوشی و بده به عمه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_58 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که بر
به قلم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفته سپرده به من. از وقتی رفته من دارم جمع میکنم بیتا داره میریزه. خیلی خوب، حالا اذیتش نکن. بچه س دیگه . اخه بچه س که مجید جان منم حوصله ندارم که دنبال این راه بیفتم و جمع کنم که. اگر نگرانشی بیا با خودت ببر. من کارم تو شهرداری تموم شه برمیگردم خونه. یه کم تحملش کن. زود میام. ارتباط را قطع کرد. شدید کنجکاو شده بودم. این بچه مگه مادر نداره که زیر دست پرستاره و عمه ش هم ازش شاکیه. به شهرداری رسیدیم کارهای مربوطه را که انجام دادیم. در راه بازگشت مجید گفت خانم عباسی بله اشکال نداره سر راه بریم در خونه من دخترمو سوار کنم؟ نه اشکالی نداره اخه اگر برم شرکت و برگردم دیر میشه. نه ایرادی نداره. اگر هم من مزاحمتونم با یه اژانس برمیگردم ها. نه این چه حرفیه. وارد کوچه ایی که اطراف ان پر از درخت بود شد مقابل خانه ایی با در بزرگ ایستادو سپس ریموت را زد ماشین را داخل حیاط برد ترس تمام وجودم را گرفت. البته اقای محققی دوست صمیمی امیر بود. و چند سالی از اشنایی شان با پدرم و امیر میگذشت. اما به هرحال احساس بدی به من دست داده بود. باید مقابل شهرداری این پیشنهاد را رد میکرد. مقابل ساختمان دو طبقه ایی متوقف شدو سپس داخل خانه رفت . کمی بعد با دختر بچه ایی با موهای بلند و پیراهن تا زیر زانویی بازگشت در عقب را باز کردو گفت سوار شو بابا دستش را برکمرش زدو رو به مجید گفت این خانمه کیه؟ جای سلامته؟ همکارمه؟ اگر همکارته چرا جلو نشسته؟ اونجا جای منه بیتا سوار شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_59 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفت
به قلم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خواهش میکنم اینکارو نکنید. سپس بیتا را سوار ماشینش کرد.و حرکت نمودیم. از خانه که خارج شدیم ما بین دو صندلی ایستاد به سمتش چرخیدم و گفتم اسم شما چیه ؟ لبهایش را غنچه کردو گفت بیتا دستی به موهایش کشیدم وگفتم دوست داری بیای پیش من بشینی؟ اخمی کردو گفت نه، شما جای من نشستی . من همیشه پیش بابا میشینم. مجید لبخندی زدو گفت بشین بابا ترمز میگیرم میفتی ها سرجایش نشست و گفت شما اسمت چیه؟ نگاهی به چشمان طوسی اش انداختم و گفتم من اسمم عاطفه س. فکری کردو گفت خوب، برای چی پیش بابای من نشستی؟ اخه ما رفته بودیم شهرداری کارداشتیم. مجید گفت عمو امیر رو که میشناسی دخترم. همون که دایی پرنیاست؟ اره. اخانم عباسی خواهرشه. اسمش عاطفه س چرا بهش میگی خانم عباسی؟ مجید سکوت کرد بیتا ادامه داد دارید منو میبرید پارک؟ من خندیدم و مجید گفت مگه دیشب دو تایی باهم پارک نبودیم ؟ من الان کار دارم بابا باید برم شرکت. با عصبانیت گفت من شرکت نمیام . نمیشه که دخترم. من الان کار دارم. من با خاله عاطفه میرم. اخه نمیشه بابا رو به مجید گفتم ایراد نداره من میبرمش شرکت خودمون هروقت کارتون تموم شد تشریف بیارید ببریدش اخه اذیتتون میکنه بیتا از پشت گردن مجید را گرفت و گفت اذیت نمیکنم. قول میدم. در پی سکوت مجید رو به من گفت تو بچه داری؟ نه، من بچه ندارم. پس من با کی بازی کنم؟ مقابل شرکت متوقف شد و من و بیتا پیاده شدیم دست مرا محکم گرفت وارد شرکت که شدیم عرفان با ناباوری گفت دختر مجید پیش تو چیکار میکنه ۶۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سابقه نداشته طلا گم کنم واقعا نبودن این انگشتر سرجاش عصبیم کرده فردا خونه رو زیر و رو میکنم از ماشین پیاده شدم و روبروی در خونشون وایسادم خونش ویلایی بود ماشین جواد گوشه خیابون خودنمایی میکرد لبخند بدجنسی زدم که صدای اعظم خانوم تو سرم اکو شد _ی مدت باهاش باش پسر خوبیه باهاش راه بیای باهات راه میاد اما حامله نشو با یاد اورس حاملگی محکم لب پایینمو گاز گرفتم صداش رشته افکارم و پاره کرد _نکن پرسشی نگاهش کردم و لب زدم _چی؟ _لبتو گاز نگیر _چرا؟ چیکار من داری تو؟ _خوشم نمیاد گاز میگیری اینهمه کار میتونی بکنی حتما باید لب گاز بگیری پوزخندی به افکارش زدم اخه به توچه من کجامو گاز میگیرم و چیکار میکنم پدرمادرش و آرزو اومدن و کنارمون وایسادن با دیدنشون لبخند کوچیکی زدم امیر زنگ در و زد وارد حیاط شدیم ی لحظه حس کردم حجم زیادی از انرژی بد توی این خونه حاکمه وارد خونه شدیم به احساساتم احسنتی گفتم شیرین و سانیا جوری یهم چسبیده بودن و پچ پچ میکردن کم مونده سانیا رو پای شیرین بشینه انقدر غرق در افکار خودشون بودن که صدای سلام احوالپرسی مارو نشنیدن مادر امیر سمتشون رفت با دیدنش هر دو بلند شدند و احوالپرسی گرمی باهاش کردن سانیا با دیدنم سمتم اومد و موثع رد شدن از کنارم تنه محکمی بهم زد شیرین هم که با نگاهش بهم فهموند چقدر از من بدش میاد چرخیدم سانیا مقابل امیر ایستاده بود و شیرین هم کنارش سانیا انقدر به امیر نزدیک شده بود که یدون تردید میشه گفت گرما صورت امیر و حس میکرد میشه گفت تو بغل امیر بود نگاهی سرسری به مادرشوهرم انداختم لباش سفید شده بود _امیر جان نمیای بشینی؟ امیر که انگار دنبال یک ناجی بود به سمتم اومد و کنارم نشست سانیا و شیرین هم روبروی ما جو خیلی سنگینی حاکم بود مرجان سمت سانیا و شیرین رفت و ی چیزایی تند تند میگفت اونام عصبی تر میشدن لحظه ای حس کردم باید به سرویس برم بلند شدم و موقع رد شدن از کنارشون شنیدم مرجان گقت _ببین یرین من ازش بدم نمیاد مهمونی خونه منو درگیر نفرت خودت نکن تو خودتم اینجا مهمونی دعوتش کن خونت هر کار خواستی بکن اماتو خونه من نه ممنونم خواهر https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
ریحانه 🌱
#پارت_60 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خ
به قلم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟ خونس. سپس مرموز به من نگاه کرد. نگاهش به من استرس وارد کرد سریع گفتم با اقای محققی رفته بودیم شهرداری برگشتنی رفت دنبال دخترش، گیر داد گفت من میخوام دنبال تو بیام منم اوردمش بالا عرفان ابرویی بالا داد و سپس با لبخند سر تکان دادو گفت خیلی خوبه. وارد اتاقم شدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد . ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام شهره صفحه را لمس کردم وگفتم جانم. تند و سریع گفت من نمیتونم حرف بزنم مرتضی پیام داده گفته به عاطفه بگو سریع به من زنگ بزنه. باشه ارتباط را قطع کردم و با خط مستقیم شرکت شماره مرتضی را گرفتم وگفتم الو اهی کشیدو گفت سلام عاطفه. سلام. چیزی شده ؟ نیم ساعت پیش صاحب ملک مغازم زنگ زده میگه تا اخر هفته باید اینجا رو تخلیه کنی مگه تو قرار داد نداری؟ قرار دادم شب عید تموم شده بود. فکری کردم وگفتم حالا چرا به این سرعت؟ میگه مغازمو فروختم. باید تخلیه کنی یعنی چی؟ خوب برو با صاحب ملک جدیدت قرارداد بنویس یا ازش مهلت بگیر . اتفاقا خودمم این پیشنهاد و دادم میگه صاحب ملک جدید گفته فقط تخلیه کن. تچی کردم وگفتم خوب بگرد یه جای دیگه پیدا کن میدونی مغازه منو کی خریده ؟ نه، من از کجا باید بدونم اقای امیر حسین عباسی. چشمانم گرد شدو دهانم قفل. هر دو ساکت ماندیم. مرتضی ادامه داد اشکال نداره، تو خودتو ناراحت نکن، فدای سرت. روزی من دست خداست. اب دهانم را قورت دادم و گفتم من معذرت میخوام. مرتضی. نه تو چرا باید عذر خواهی کنی فدای سرت. امیر خیلی ادم نفهمیه، اون حق نداره اینکارو کنه. ادم ها بعضی مواقع خیلی بدجنس میشن، اشکال نداره منم خدایی دارم. تو نگران نباش برو مغازه ببین، من یه مقدار پول دارم اگر لازم .... کلامم را با پوزخند بریدو گفت پولتو بزار تو جیبت. همینم مونده ... وشط حرفش بریدم وگفتم قرض بهت میدم. اصلا حرفشم نزن. هردو ساکت شدیم و مرتضی ادامه داد به هر حال همیشه اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. اهی کشیدم وگفتم این جمله رو زیاد ازت شنیدم. بله، زندگی بالا و پایین زیاد داره گاهی خوشه گاهی هم مثل زهرمار تلخه. بایدخیلی سر سخت باشی روزهایی که خوشه از خودت بیخود نشی و روزهایی که تلخه زیاد به خودت خرده نگیری. در پی سکوت من ادامه داد چه خبر؟ دیشب تولدت خوش گذشت؟ اهی کشیدم وگفتم کدوم تولد. پوریا نیومد مامانم جویای حالش شد گفت قلبم درد میکنه . بردنش بیمارستان سکته کرد. مرتضی متحیر گفت واقعا؟ اره. بخدا تولدم بهم ریخت، زنگ زدند باباش امشب از انگلیس میاد. الان حالش چطوره؟ نمیدونم. من که بیمارستان نرفتم سابقه بیماری قلبی داشت اهی کشیدم گفتم نه اخه تو فروشگاه دستش و گذاشت رو قلبش. اره. هردوساکت ماندیم. مدتی بعد مرتضی گفت ببخشید عاطفه، مشتری برام اومد کاری نداری ؟ نه ، به کارت برس ، خداحافظ. سرم را لای دستانم گرفتم و به کار زشت امیر فکر میکردم. بقول شهره من برای مرتضی فقط اسباب دردسر شدم. با اون چندر غاز پول پیش، مرتضی کجا میخواد مغازه گیر بیاره؟ نگاهم به بیتا افتاد خودکار برداشته بود و روی روزنامه خط میکشید. رو به او گفتم بیتا جان. نگاهی به من انداخت صورت زیبایی داشت. چشمان کشیده طوسی ، موهای بلندحالت دار قهوه ایی روشن. پیراهن سفید مشکی چین داری هم برتنش پوشانده بودند. بله خاله. گرسنه ت نیست؟ نه. من نهار خوردم. صدای تق و تق در بلند شد. ارام گفتم بفرمایید در باز شد ، منشی شرکت بیتا وارد شدو گفت اقای محققی گفتند بیتا رو ببرم پایین. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت من نمیام. منشی رو به بیتا گفت عمو سعید میخواد ببرت بیرون. بیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت اخ جون عمو سعید اومده سپس دوان دوان از اتاق من خارج شد. با رفتن او برخاستم و سوار ماشین شدم. عزمم را جزم کردم و به طرف مغازه مرتضی راه افتادم با ترافیک میان روز تا انجا چهل دقیقه راه طول میکشید. مقابل مغازه اش ایستادم لباس کار تنش بود. اشاره ایی به من کرد که برو جلوتر حرکت کردم و انتهای خیابان ایستادم. حدود ده دقیقه گذشت اتومبیل مرتضی را دیدم که جلوتر از من حرکت کرد. بدنبالش راه افتادم . بعد از کمی رانندگی مقابل یک باغچه رستوران سنتی ایستاد. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . لبخندی زدو انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت غافل گیرم کردی عاطفه. به زور لبخند زدم وگفتم دلم خیلی گرفته گفتم بیام پیش تو. خیلی کار خوبی کردی. بیا بریم نهار بخوریم.. یاد حرف شهره افتادم که میگفت اون برای حساب کردن پول رستورانهایی که تو میبریش تو زحمت میفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_61 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟
به قلم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا را به من نمیداد. به ناچار گفتم من نهار خوردم. اهل قلیون که نیستی ، بیا بریم یه چای بخوریم. وارد باغچه شدم. احساس میکردم دنیا برام تنگ تار شده. اون از پوریا که بخاطر من گوشه بیمارستان افتاده. اینم از مرتضی که به خاطر من در بدر کاسبی اش شد. بغض راه نفسم را بسته بود. چرا کسی که اینقدر دوستش داشتم به جرم نداری همه با او مخالفند؟ روی یک تخت نشستم اطرافش پر از گل و گیاه بود. مرتضی رفت که سفارش بدهد. سری چرخاندم و با دیدن امیر که وارد باغچه شد. چشمانم گرد شدو انگار تمام تنم کوره اتش شد. دستانم شروع به لرزیدن کرد. به ناچار گوشی ام را در اوردم و سریع شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت چرا به من زنگ میزنی تو که میدونی گوشیت تندو دستپاچه گفتم مرتضی فرار کن. امیر اومده تو رستوران تیز گفت چی؟ فرار کن. پس تو چی ؟ اگر من برم میگه نامرد بود و در رفت هیچی نگو مرتضی فقط فرار کن. خواهش میکنم. التماست میکنم برو ارتباط را قطع کرد. نگاهم به دنبال امیر بود که برسر تخت ها بدنبال من میگشت. به سمت مخالف من که رفت دوان دوان از رستوران خارج شدم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به اطراف انداختم اتومبیل مرتضی هم نبود و این یعنی خوشبختانه از انجا رفته. دوباره شماره اش را گرفتم وگفتم کجایی؟ از در پشتی رستوران رفتم. تو کجایی؟ منم فرار کردم. ۷ سپس نفس راحتی کشیدم وگفتم خیلی حواسم بود که تعقیبم نکنه. نمیدونم چطوری پیدام کرد. شاید به ماشینت جی پی اس بسته. متعجب گفتم یعنی چی؟ مکان یاب بسته که اینقدر راحت گیرت اورد دیگه خوب پس چرا اونشب که رفته بود خونه نامزدش من اومدم فروشگاه نیومد بالای سرمون؟ چون اونشب حواسش به تو نبود. الان من باید چیکار کنم؟ جی پی اس کجای ماشینه ؟ هرجایی میتونه باشه. من میتونم گیرش بیارم. اما زمان لازم داره. هرجایی هم وایسی من بیام میاد بالاسرمون دیگه. از این به بعدخ خواستی بیای پیش من یا بگو من بیام یا با اژانس بیا. باشه. اومد پشت خطم خداحافظ. ارتباط را وصل کردم وگفتم بله کدوم قبرستونی هستی؟ ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_62 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا ر
به قلم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ها، حواست هست. با کلافگی گفتم هرکار دلت میخواد بکن. با من اینطوری حرف نزن ها میزنم لهت میکنم. خنده تلخی کردم وگفتم اینقدر دوست دارم منو بزنی امیر. مستقیم برم پیش زیبا و بهش بگم که اون روی انتخاب عاقلانه ت چه شکلیه. صدای نفس های عصبی امیر کمی مرا ترساند . ارتباط را قطع کردم و مستقیم به خانه رفتم. فقط بابا خانه بود. سلام کردم بابا نگاهی به من انداخت و گفت شهرداری رفتی بابا؟ بله بابا با اقای محققی رفتم تاییدیه جوازو گرفت مونده فقط برای بازدید برن. تو نقشه اونجا طرح باغاته، چطوری میخواین مجتمع بسازین؟ چهار روز دیگه حکایت سپیدارو پیشنهادات امیر نشه؟ بابا خندیدو گفت نه، مجید اشنا داره اونجا جواز گرفته یه مجتمع دوهزار واحدی بسازه. ابرویی بالا دادم و گفتم اونوقت با سرمایه کی بابا؟ دوتا مجید یدونه ما از کجا میخوای بیاری؟ وامی که گرفتی هست. برج نمک ابرود رو هم گذاشتم برای فروش. اون وام که برای ساخت مجتمع سپیداره . بابا خندیدو گفت اونجا رو پوریا میسازه دیگه. مگه باهات قرار داد ننوشته ؟ اون یه چیزی نوشت و ماهم امضا کردیم. اگر قبول نکنه میخوای به اقای محققی چه جوابی بدی؟ کی قبول نکنه؟ پوریا؟. سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم بله تو اگر همکاری کنی قبول میکنه. نگاه خیره ایی به بابا انداختم و بابا ادامه داد اون پسره اسمون جل اسمش چی بود؟ بدنبال سکوت من گفت مرتضی مکانیک، اون داره کمکمون کنه؟ سپس ریز و حرص در بیار خندید ، نفس صدا داری کشیدم وگفتم چند سالته بابا ؟ پنجاه و پنج یه بار دیگه اقدام به بچه دار شدن کن. خدارو چه دیدی شاید دوقلو دختر شد. به هر حال تو معاملات و بده بستون های کاری اون دوتا هم یه جا بدردت میخورن. فکری کردو گفت پر بیراه هم نمیگی ها سرم را پایین انداختم و پله ها را به طرف اتاقم بالا رفتم. ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_63 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ه
به قلم دو سه ساعتی را در اتاقم دراز کشیدم. و به اوضاع پیش امده فکر میکردم . ضعف بر من غلبه کرد و راهی طبقه پایین شدم. مامان در اشپزخانه مشغول اشپزی بود. به او سلام کردم وگفتم من نهار نخوردم گرسنمه. پوزخندی زدو گفت تو که تا سفره خونه رفتی ، اندازه یه وعده غذا که شکمتو سیر کنه هم پول نداره؟ خیره به مامان گفتم به شماهم گفت؟ بدون اجازه من اب نمیخوره دوتا از سرویس جواهراتمو فروختم تمام پس اندازمم دادم که مغازش و خرید. اهی کشیدم وگفتم وقتی نون کسی و آجر میکنی منتظر باش که خدا نونتو آجر کنه. مامان با غیض از من رو برگرداند. و گفت گرسنته؟ یه بسته از قرص های فشار باباتو بخور. هم برای همیشه دیگه گرسنت نمیشه هم میمیری من خیالم راحت میشه. اگر اینقدر من برات بی ارزش و بی اهمیتم میخوای از خونه ت برم؟ مامان به سمتم چرخیدو با فریاد گفت از اینخونه تو دوجا حق داری بری عاطفه، یا خونه بختی که من میگم یا سینه قبرستون. اشپزخانه را ترک کردم و به اتاقم بازگشتم. روی تختم نشستم و از تمام وجود زار میزدم. مدتی بعد در اتاقم باز شد. سرم را گرداندم با دیدن امیر در چهار چوب در ناخواسته ترس به سراغم امد. تمام بدنم سرد شد. با تمام ابهت مردانه ش به من خیره ماندو گفت کی مرده داری اینجوری زجه موره میزنی؟ دوساعت دیگه عمو شهروز میرسه فرودگاه. با این قیافه ببینتت.... حرفش را بریدم و به ارامی گفتم به تو هم میگن برادر؟ امیر دستانش را باز کردو گفت چمه؟ بی غیرتی رو به گردن گرفتم و از صبحه دنبالتم. ظهر که دنبالت راه افتادم که ببینم کدوم قبرستونی رفتی مجید میخواست دنبالم بیاد با هزار تا دروغ پیچوندمش تا رفیقم شاهده بی ناموسی من نباشه که دنبال خواهرمم از بغل گدا گشنه های پایین شهر جمعش کنم. به امیر خیره ماندم. جرأت نفس کشیدن نداشتم چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم. یک قدم نزدیکتر امدو گفت برادر از این بهتر میخوای؟ از صبحه سه چهار بار به اون بی پدر و مادر زنگ زدی و من میدونم. تو اون رستوران چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کردی که من ندیدمت؟ مکثی کردو با صدای گرفته ادامه داد هی من دارم به تو اوانس میدم و کارهاتو نادیده میگیرم. تو فکر کردی بی صاحابی؟ صدای مامان نگاهم را از امیر گرفت اره، بیغیرتی. اون بابای عملیت که از پای منقلش پانمیشه ،توهم بی ناموسی رو به گردن گرفتی بزن پاشو بشکن که واسه خودش سر خود راه نیفته بره اونور شهر که دوست پسرشو ببینه. امیر به من پشت کردو دستی لای موهایش کشید. مامان ادامه داد دختر هم اینقدر بی حیا و پررو نوبره بخدا. سپس در حالی که انگشت اشاره اش را رو به من تکان میدادگفت اولین خاستگاری که برات اومد. میشینی بین خاستگار جدیدت و پوریا یکی و انتخاب میکنی و از جلوی چشمم گم میشی. سپس با غیض اتاق مرا ترک کرد. ۶۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با صدار زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم شماره ناشناس بود. صفحه را لمس کردم وگفتم بفرمایید با شنیدن صدای عمو شهروز خواب از سرم پرید. الو.عاطفه سرجایم نشستم و گفتم سلام عمو عمو شهروز با صدایی مملو از ناراحتی گفت سلام عاطفه، چشم های بچه م به در اتاقش خشک شد بی معرفت به چشم خاستگار بهش نگاه نکن به چشم پسر خاله یه سر بهش بزن. پاسخ من سکوت بود. شهروز ادامه داد پوریا هزار بار منو قسمم داده، به روح مادرش که بارفتنش داغدارم کرد. ازم خواسته این موضوع فقط بین من و خودش باشه. با نگرانی گفتم چی شده؟ دیشب تا صبح کلی باهاش کلنجار رفتم و زیر و بمشو کشیدم که چرا سکته کردی؟ ناراحت چی هستی؟ اخر بهم گفت که عاطفه کس دیگری رو دوست داره. گفت خودش باهم دیدتون . از شدت خجالت لبم را گزیدم. شهروز ادامه داد پوریا میگه من عاطفه رو خیلی دوسش دارم. عاشقشم. طاقت ندارم ببینم مال من نمیشه.و با کس دیگه رفته . ازت خواهش میکنم بابا من و از ایران ببر پیش خودت. مثی کردو گفت گوشت با منه؟ با صدایی مملو از شرم و ناراحتی گفتم بله گوش میکنم. حالا باز انتخاب با توإ، هنوز فرصت داری که اگر دلت خواست نظرت و عوض کنی من برای سه روز دیگه بلیط گرفتم. سه روز فرصت داری نظرتو عوض کنی . در هر صورت ایشالا که خوشبخت بشی، این هم ارزوی قلبی منه. هم پوریا. ارام گفتم ممنونم من پوریا رو به خواست خودش از ایران میبرم. پس شرکت چی؟ میسپرم به وکیلش که کارهاشو راست و ریست کنه. عمو شهروز یه چیزی بهت میگم خواهش میکنم به هیچ کس نگو من اینو گفتم چی شده؟ پوریا یه مجتمع بابابام و امیر شریک شده . در واقع بابامو از ورشکستگی نجات داده. از بابام دست نوشته داره. مواظب باش بابامینا سر پوریا رو کلاه نگذارند. شهروز اهی کشیدو گفت همه رو به وکیلش واگذار میکنم. هردوساکت شدیم، شهروز ادامه داد پسر منو نمیخوای ؟ اهی کشیدم وگفتم منو ببخشید. نه نمیخوامش لااقل بیا بیمارستان عیادتش. اشک روی گونه هایم غلطیدو گفتم نه عمو، اگر نیام برای خودش بهتره. ممکنه با اومدن من دوباره امیدوار بشه و با خودش بگه اگر دوسم نداشت نمی اومد ملاقاتم ، من برای پوریا ارزوی خوشبختی و سلامتی میکنم. عاطفه جان، بچه من حالش بده اگر تورو ببینه روحیش عوض میشه من به تو قول میدم که سه روز دیگه از ایران ببرمش. متاسفم، من نمیتونم اینکارو بکنم. شهروز ملتمسانه ادامه داد من بعنوان یه بزرگتر، بعنوان یه پدر ازت خواهش میکنم.... حرفش را بریدم وگفتم باور کنید اینطوری برای خودش هم بهتره. اهی کشیدو گفت هرجور راحتی، خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم. احساس تنگی نفس داشتم. ۷۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_66 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با
به قلم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صدای مامان را شنیدم که از پنجره اشپزخانه میگفت عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله بیا حاضر شو باید بری دنبال لباس چند روز دیگه عقد داداشته ها با بی حوصلگی گفتم خودت تنها برو سایز 38، هرچی صلاحته بگیر بیار مامان مکثی کردوگفت یعنی چی؟ میگم برو هرچی که صلاحته و باعث فخر فروشی به زن عموها و زن دایی میشه بگیر بیار دیگه، برای من مهم نیست تو عقد امیر چی میپوشم. کمی سرگرم اب بازی شدم و به خانه باز گشتم امیر سرمیز صبحانه نشسته بود کمی به من خیره ماندو گفت شرکت تشریف نمیبرید؟ الان حاضر میشم. لباس پوشیدم و اماده سر میز امدم صبحانه م را که خوردم امیر گفت باهم میریم . مامان میخواد ماشین تو رو ببره با زیبا تالار انتخاب کنند. نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم تو نمیری؟ نه. شرکت کار دارم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. مسیر شرکت را نمیرفت متعجب گفتم کجا میری؟ بیمارستان. بیمارستان واسه چی؟ یه سر به پوریا بزنیم بعد بریم. با ناراحتی گفتم من نمیام. امیر نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت تو چرا اینقدر ببشعور و نفهم شدی، پوریا با ما بزرگ شده الان ازمون انتظار داره. دیروز عرفان و هلیا هم عیادتش رفتند. راستش دلم میخواست به عیادت پوریا بروم اما شرم داشتم که در چشمانش نگاه کنم. بخصوص اینکه پوریا راجع به این مسئله با کسی جز پدرش صحبت نکرده بود. رو به امیر گفتم دلم نمیخواد ببینمش . تو که اینقدر بدجنس نبودی عاطفه، نمیخواهیش به جهنم . ملاقات رفتن که این حرفها رو نداره ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ، هم من و هم خود پوریا با دیدن همدیگر حال درونیمون خراب میشه، ولش کن. بگذار این مسئله رو بپذیره که من نمیخوامش. امیر با عصبانیت دور زد و به سمت شرکت رفت. پله ها را به دنبالش بالا رفتم.شرکت ما طبقه دوم بود و شرکت بیتا طبقه اول. یکسری پرونده و مدارک برداشت و رو به من گفت من میرم پیش مجید تو بشین یه امار کلی از حساب های داراییمون بگیر چند وقت دیگه باید اظهار نامه مالیاتی بدیم. باسر او را تایید کردم. و به اتاقم رفتم . به محض ورودم به اتاق تلفن را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط وصل شدو گفت سلام، عزیز من تو بنگاهم دارم قرارداد مینویسم باشه، خداحافظ گوشی را گذاشتم و خدارا شکر کردم. سرگرم کار بودم که منشی در اتاقم رازد. و وارد شد روبه اوگفتم بفرمایید اقای عباسی تماس گرفتند شرکت گفتند تشریف ببرید پایین شرکت بیتا. باشه الان میرم. برخاستم و خودم را مرتب نمودم . پله ها را به سمت شرکت بیتا پایین رفتم.نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم . اهی کشیدم و وارد شرکت بیتا شدم. رو به منشی گفتم اقای عباسی کجا تشریف دارند؟ اتاق اقای محققی در زدم و وارد شدم. مجید به احترام من برخاست. قدبلندو خوشتیپ بود . چهره ظاهری اش هم بد نبود ، اما یه حس غرور و فخر فروشی خاصی در صورتش نهفته بود. به او سلام و خسته نباشید گفتم و کنار امیر نشستم. امیر چند فاکتور مقابل من گذاشت و گفت اینها برای ساخت مجتمع تخت جمشید ه که قرار با مجید بسازیم. نگاهی به رقم فاکتورها انداختم . امیر گفت. از دوهزار واحد هشتصدو سی تاش برای ماست. ارام کنار گوشش گفتم امیر روحساب کدوم پول داری اینکارو میکنی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یه حساب جدید برای اینها درست کن کل این فاکتورها رو طبقه بندی کن . نگاهی به مجید انداختم وگفتم به منشیتون بگید کپی بگیره به من کپی بده. مجید کمی در صندلی اش جابجا شدو گفت کل حسابداری اون مجامع باشما خانم عباسی. فکری کردم وگفتم یعنی شما تو این پروژه حسابدار نمیارید؟ خیر شما هم حسابدار من باشید هم حسابدار امیر. با اخلاقیاتی که از بابا و امیر میشناختم و میدانستم در معاملات تا جایی که توان داشته باشند اهل دروغ و کلک هستند. اینکار را صلاح ندانستم و گفتم اما اقای محققی توصیه من به شما اینه که. حسابدارتون رو بیارید تا همه چیزبراتون روشن باشه. نیش خندی زدو گفت امیر دوست صمیمی منه ، حسابدار هم نباشه من یه دن ۷۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_67 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صد
به قلم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص اور خودش کردم وگفتم بله، هرجور صلاحتونه. کمی مرموز به من خیره ماند سپس ابروهایش را بالا داد، گوشی روی میزش را برداشت و به منشی سفارش چای داد. فاکتورهارا دسته بندی کردم. تلفنم زنگ خورد ان را از جیبم پر اوردم متوجه امیر شدم که از گوشه چشم گوشی مرا مینگرد. شماره مامان بود . صفحه را لمس کردم وگفتم بله بدون مقدمه گفت یه عکس برات فرستادم ببین خوبه؟ باشه مامان ارتباط را قطع کردم و عکس را باز نمودم پیراهن کار شده دکلته کوتاهی بود نگاهی به عکس انداختم امیر گفت بگو نه؟ متعجب به امیر خیره ماندم . امیر گفت بگو نه، الان باهم میریم ردیفش میکنیم. برای مامان نوشتم امیر میگه نه چایم را خوردم و برخاستم . امیر هم بلند شدو گفت با اجازه ت مجید جان به احترام ما برخاست و تا جلوی در امد. به شرکت که رفتیم. امیر گفت وسایلهاتو جمع کن بریم لباس بخریم. گفته اش را اطاعت کردیم مرا به یک مزون بردو پیراهن بلند استین دار فوق العاده پوشیده ایی له رنگ ابی اسمانی انتخاب کرد دوریقه و روی دامنش گلهای ریز سفید داشت. گفت این خوبه؟ زیاد پوشیده نیست؟ نه، تو مراسم من دوستامم هستند. اون چه لباسیه مامان برات انتخاب کرده بود. خوب دوستات باشن، مجلس زنونه مردونه جداست. به هرحال سر سفره عقد که همه باهمیم. راستش اینقدر اعصابم به هم ریخته بود که اصلا اهمیتی نداشت چه میپوشم. فروشنده از من خواست پرو کنم اما من نپذیرفتم و تن نزده انرا برداشتم. امیر پولش را حساب کرد و برایم یک کفش پاشنه دار همان رنگ هم خرید. از مزون که خارج شدیم رو به امیر گفتم لباس زیبا رو دیدی؟ نه، اونم اگر پوشیده نباشه نمیگذارم زیبا بپوشه. زیبا خودش میدونه لباسش به سلیقه مامانه؟ نه هنوز بهش نگفتم. نشونش میدم اگر نپسندید یکی دیگه براش میخرم. به نظر من همین امروز ببرش یکی براش بخر بعد که اون لباسه اومد بگو حالا خودت انتخاب کن. منم یه دخترم اگر مادر شوهرم اینکارو میکرد ناراحت میشدم. امیر فکری کردو گفت اره ، راست میگی. ۷۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_68 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص ا
به قلم به خانه رسیدیم مامان مقابل تلویزیون نشسته بود. سلام کردیم خواستم به اتاقم بروم که امیر گفت برو لباستو بپوش مامانینا ببینن خسته م مامان کاور را باز کردو گفت چرا اینقدر پوشیده؟ سلیقه پسرته. امیر تچی کردوگفت خوبه دیگه مامان دوستای من همه سر عقد هستند. مامان نگاهی به من انداخت سرتاسفی تکان دادو گفت خاک برسرت. چشمانم گرد شدو گفتم چرا؟ عمو شهروز سه روز دیگه پوریا رو با خودش میبره انگلیس، معلوم نیست با اون بچه چیکار کردی که به باباش گفته عقد امیر هم نمیخوام باشم فقط سریع منو ببر. دوست نداره اینجا بمونه هم تقصیر منه؟ از جلوی چشمم برو گمشو. مامان من الان با امیر رفتم لباس خریدم از لباس من خوشت نمیاد چه ربطی به پوریا داره؟ مکثی کردم وگفتم نمیخوام با پوریا ازدواج کنم، ازش خوشم نمیاد زوره؟ اون انتخاب من نیست. بله انتخاب شما اون پسره پایین شهری گداگشنه س حسابی حرصی شدم وگفتم الان این مسائل چه ربطی به اون داره؟ اره اصلا انتخاب من اونه. امیر نگاه چپی به من انداخت و در سکوت به من خیره بود. از نگاهش ترسیدم و ناخواسته دو پله را بالا رفتم بابا پوزخندی زدو گفت هنوز من نمردم که تو یه الف بچه ابرو و حیثیت منو ببری. مدافعانه گفتم الان مشکلتون با من چیه؟ از سر کار اومدم میخوام برم بالا استراحت کنم. چرا همه چیز و بهم ربط میدید؟ بابا زغالش را تکاند و با خونسردی گفت خیال خام ورت داشته که خودتو اون بالا حبس کنی و کنار ما ننشینی و تو جمع های ما نیای اینطوری قشقرق راه بندازی که ما راضی شیم. اما کور خوندی مگه تو خواب ببینی که زن اون ..... رو به بابا گفتم شما زیاد خودتو ماراحت نکن بابا، نگران من هم نباش از همونجایی که نشستی خوب داری اطرافتو مدیریت میکنی. عوض اینکه به فکر بالا و پایین شهر باشی به فکر قرار دادهایی باش که تند تند داری امضا میکنی، خدمتتون عارض شم که عمو شهروز گفت یه وکیل گرفته تمام قراردادهای پوریا رو داده بهش که رسیدگی کنه پوریا برای همیشه داره از ایران میره. بابا به من خیره ماند امیر یک گام جلو امدو متحیر گفت چی؟ روبه امیر ادامه دادم بله تند تند نرو قرارداد امضا کن اول سپیدارو بساز بعد ..... عمو شهروز اینها رو بتو گفت سر تایید تکان دادم امیر لب پایینش را داخل برد و به زمین خیره ماند. بابا اهی کشیدو رو به من گفت بالاخره تخم خودتو کردی اره؟ پله هارا گرفتم و بالا رفتم. ۷۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم لحظاتی بعد امیر وارد اتاقم شدو گفت عاطفه. بله اینها که گفتی راست بود یا از خودت در اوردی؟ نه به جون خودت. صبح عمو شهروز زنگ زد گفت پوریا گفته میخواد بره انگلیس برنگرده. کارهای اینجاشم میده به وکیلش امیر لبش را گزیدو گفت چی بهش گفتی؟ من چیزی بهش نگفتم بالاخره ردش کردی رفت اره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم من اونو نمیخواستم. امیراهی کشیدو گفت تو از پوریا بدت نمیومد. یه سری شرط و شروط و دلیل برای خودت داشتی ، از وقتی سرو کله اون پسره تو زندگیت پیدا شد این اداها رو در اوردی. سرم را پایین انداختم، حق با امیر بود شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت من پوریا را انتخاب میکردم. امیر ادامه داد این و بدون عاطفه که اینکارو خودت با خودت کردی ، به بخت خودت لگد زدی اونم چه لگدی. به چشمان امیر نگاه کردم وگفتم من به پوریا گفتم نه، چون تو و بابا میخواستین ازش سو استفاده کنید، چون یه مدت که میگذشت داغی عشق که از سرش میپرید به خودش میومد میدید چه کلاه گشادی سرش رفته سرنوشت منم میشد مثل هلیا. امیر پوزخندی زدو گفت تو لیاقت عشق پوریا رو نداشتی، تو اونو ندیدی که چطور دوستت داره، الانم داری اشتباه میکنی اگر پوریا از زندگیت بره سرنوشتت میشه یه چیزی بدتر از هلیا الان شماها عذاب وجدان ندارید که چرا زندگی هلیا اونطوریه؟ چطوریه عاطفه؟ اون داره با عرفان زندگیشو میکنه، یه بچه هم داره، خونه و زندگیشم ردیفه. عرفان دوست نداره زنش از خونه بیرون بره. متعجب از حرف امیر گفتم امیر جان هلیا هیچ اختیاری از خودش نداره، به اونم میگن زندگی عرفان یه ادم مشروب خوره خانم بازه. دست به زن هم داره، هلیای بدبخت اجازه نداره به ماها یه زنگ بزنه. خوب وقتی شوهرش اینو میخواد باید گوش بده دیگه، مشروب میخوره؟ خوب بخوره به هلیا چه ربطی داره، خانم بازه ؟ مگه چیزی واسه هلیا کم گذاشته ؟ دست به زن داره، حتما هلیا یه کاری میکنه که کتک میخوره دیگه، حرف شوهرش و گوش کنه کتک نخوره. با تنفر به امیر نگاه کردم وگفتم میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ بگو این طرز فکر احمقانه ت را که فقط منو عصبی میکنه بردارو از اتاق من برو بیرون. تو لایق بحث کردو با من نیستی. حرف من به امیر برخورد و گفت این یه واقعیته چرا ناراحت میشی؟ چهار روز دیگه زیبا بیاد تو این خونه حق اینکه برای من تعیین تکلیف کنه رو نداره، اون زن منه من که زن اون نیستم. اگر بهش مربوط نیست چرا اونشب تو سفره خونه داشتی مشروب خوردنتو مخفی میکردی؟ امیر سکوت کردو من ادامه دادم خوب بهش میگفتی خوردم، هرشب میخورم به تو مربوط نیست، فضولیش به تو نیومده. مکثی کردم و ادامه دادم نگفتی چون فکر میکنی اون یکی مثل هلیا بدبخته نه؟ بدنبال سکوت امیر گفتم بعد عقد به کارهات ادامه بده و ببین که زیبا چه حرکتی باهات میکنه. امیر پشتش را به من کردو به سمت خروجی رفت در را باز کردو گفت به هرحال از من گفتن بود. هنوزهم دیر نشده که یا بری ملاقاتش یا یه زنگ بزنی و حالشو بپرسی. هیچ کدوم اینکارها رو نمیکنم ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم چون نمیخوام باعث ضرر کسی بشم. این احوالپرسی من برای پوریا هزینه سنگینی داره، من حالشو بپرسم باید سپیدارو بسازه تحویل تو و بابا بده. بهش گفته بودم نباید تو اینکار دخالت کنه. رضایت پسرهای سلیمی رو براتون گرفت دیگه، بستون نیست ؟ تو همین چند ماه هم ایراد مجتمع و واستون گرفت. امیر سرتاسفی برای من تکان دادو گفت اگر نمیخوای باعث ضرر کسی بشی اون پاپتی یه لا قبارو ولش کن، چون ارتباطش باتو داره براش سنگین تموم میشه، امارشو دارم رفته جای دیگه مغازه اجاره کرده، فردا میرم اونجا رو به بالاترین قیمت از صاحب ملکش اجاره میکنم. ضررو زیانش هم خودم میدم. مغازه منم چند روز دیگه اگر تخلیه نکنه اساسشو میریزم تو خیابون. حرف امیر بدنم را لرزاند. امیر ادامه داد پساگر راضی به ضرر کسی نیستی قبل از اینکه یکی ناغافل تو یه کوچه ایی پس کوچه ایی یه خط خوشگل رو صورتش بندازه، یا یه شب نصفه شب مغازه ش اتیش بگیره یا تو بهترین حالت چند نفر بریزن تو مغازه ش و همه چیزو خوردو خاکشیر کنند این جریان و تمومش کن و لکه ننگ خانواده نباش، من که ساکت نمیشینم تو ابروی منو بگیری سر انگشتات. ناخواسته اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ولش میکنم، بسشه کاری باهاش نداشته باش. امیر پوزخندی به من زدو گفت الان انتظار نداری که این دروغ احمقانتو باور کنم؟ برخاستم و گفتم ولش میکنم امیر، اذیتش نکن. یک گام جلو امد، دستش را مقابلم گرفت و گفت قول؟ دست امیر را گرفتم وگفتم قول میدم. امیر دستم رافشرد و با حالت تهدید امیز گفت اگر زیر قولت بزنی عاطفه.... مطمئن گفتم زیر قولم نمیزنم. ولش میکنم دی با رفتن او روی تختم نشستم اشک بی اختیار روی گونه هایم میبارید. حال خرابی داشتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. امیرهم لباس پوشیده از اتاق خارج شدو گفت کجا تشریف میبرید؟ حالم خوب نیست، میخوام برم خونه شهره. مثل شب عید که خونه شهره بودی؟ نگاهم غرق التماس شدو گفتم من حالم خوب نیست امیر دارم میرم زیبا رو ببرم خرید، حالت خوب نیست با ما بیا با کلافگی گفتم من کجا بیام؟ شاید زیبا دوست نداشته باشه من دنبالتون راه بیفتم. پس خودم میرسونمت خونه شهره خودمم میام دنبالت. بدنبال امیر روان شدم مقابل خانه شهره ایستاد.و گفت تو فکر کن من هرلحظه من دارم میام دنبالت اگر بیام ببینم اینجا نیستی وای به حالت. اهی کشیدم وگفتم چشم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
.
به قلم در زدم شهره در را باز کرد وارد اتاق او شدم روی تختش نشستم شهره نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت چته عاطفه؟ حرف شهره مرا همانند بمب ترکاند. هق و هق میگریستم شهره مرا در اغوش گرفت و گفت چیشده عاطفه؟ ماجرا را از سیر تا پیاز برای شهره بازگو کردم برخاست و با دو لیوان شربت بازگشت و گفت یه بارم بهت گفتم حضور تو تو زندگی مرتضی فقط و فقط دردسره . اون بدبخت و ولش کن. قبل از اینکه کار دستش ندادی. حالم از خانواده م بهم میخوره شهره. اگر پول داشتم مطمئن باش ولشون میکردم و میرفتم یه شهر دیگه تنها زندگی میکردم. جایی که اثری از من پیدا نکنند. دیوانه شدی عاطفه؟ نه بخدا، این چند روزه به همه چیز فکر کردم. مامانم صد بار تاحالا از من خواسته خودکشی کنم. عصبانی میشه یه چیز میگه. حداقل اگر ماشینم به نام خودم بود میفروختمش و با پولش از تهران میرفتم یه شهر دیگه تنها خونه میگرفتم یه کار هم پیدا میکردم و زندگی میکردم. طلا و جواهراتی هم به اون صورت ندارم. چهار تا النگو دارم. یه جفت گوشواره و گردنبند. یه پلاک زنجیر هم که پوریا بهم داد. تو این یکسالی که شرکت بابا کار میکنم سه ماه اول که حقوقمو خوردند. نه ماهشم هرچی در اوردم خرج کردم. پولی ندارم که بخوام برم. موندن با اونها هم داره عذابم میده. اینقدر به چیزهای بیخودی فکر نکن. بیخود نبست شهره، خونمو توشیشه کردند. تا تکون میخورم پای مرتضی رو میکشن وسط و پایین شهری بودن و معمولی بودنشو میزنن تو سرم. تو هم زن پوریا شو. و پولدار بودنتو بکوب تو سرشون حرفهایی میزنی شهره، اونها از خداشونه من زن پوریا بشم و شروع کنند به سو استفاده. هردو ساکت شدیم . مدتی بعد شهره ادامه داد به مرتضی این حرفها رو زدی؟ با امدن نام مرتضی اشکهایم دوباره جاری شدو گفتم نه، اون بیچاره ..... هق هق امانم را بریدو گفتم اینقدر سعی میکنه منو ارومم کنه، مدام میگه همه چیز دست خداست، بخدا توکل کن. شهره اهی کشیدو به من خیره ماند با درماندگی گفتم هرچی فکر میکنم میبینم خدا منو یه بار افریده به من یکبار فرصت زندگی داده، چرا خانواده من دارن حق اتخاب و از من میگیرن. اونم با این شیوه؟ چرا امیر و پدر مادرم ازخدا نمیترسند ؟ اخه یکی نیست بهشون بگه اینقدر فخر فروشی و ازار دیگران اونم به واسطه پول و زوری که دارید کار خوبی نیست، از مکافات عملتون غافل نشید، برای خداکاری نداره که تو چشم برهم زدنی پول و جایگاهتونو ازتون بگیره . کمی سکوت کردم وگفتم دنیا مگه چند روزه که من بخاطر اینکه یکی و دوست دارم باید حسرت بخورم و اشک بریزم. شهره اهی کشیدو گفت اون بدرد تو نمیخوره عاطفه، هم تراز تو نیست. با عصبانیت گفتم برای چی ادم هارو میزاری تو کفه ترازو و سبک وسنگینشون میکنی؟ اون بنده خداست منم بنده خدام، کی گفته من از اون سنگین ترم؟ تحصیلاتت میگه، موقعیت خانواده ت میگه ، همین امروز رفتی بهتری مزون و برادرت بدون در نظر گرفتن هزینه برات یه لباس گرون خریده، تو نمیتونی تو حراجی ها و ارزانسرا ها خرید کنی. کی گفته من با مرتضی ازدواج کنم باید از حراجی چیزی بخرم؟ خودم میرم سر کار. شهره با دلسوزی به من خیره ماندو گفت اگر امیر یکی از حرفهاش راجع به مرتضی رو عملی کنه خودتو میبخشی؟ به زمین خیره ماندم و شهره ادامه داد تو راضی ایی مغازه ایی که اون با وام و قرض و بدهی زده اتیش بگیره؟ یا یه چاقو تو صورتش بندازن؟ یا بریزن وسایلهاشو خوردو خاکشیر کنند؟ به شهره خیره ماندم شهره ادامه داد همین الان گوشی منو بردار .براش اس ام اس کن برات ارزوی خوشبختی میکنم، ببخش اگر تو این مدت اذیت شدی و بخاطر من تو دردسر افتادی . من دیگه نمیتونم ادامه بدم. این رابطه برای من و بیشترتو باعث دردسره، ما قسمت هم نیستیم. خداحافظ عاطفه. سکوت کردم شهره ادامه داد بخدا این عاقلانه ترین کاره . اشکهایم را پاک کردم وگفتم دق میکنه. دق نمیکنه، ناراحت میشه، غصه میخوره، شاید مدت زیادی طول بکشه اما فراموشت میکنه. اون هیچ وقت منو فراموش نمیکنه و همینطور من اونو. انسان یعنی فراموشکار، ادم ها مرگ عزیزانشون رو فراموش میکنند ۷۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم یه رابطه پنج ماهه. مرتضی تنها کسی بود که به من بچشم ابزار و وسیله و یه موقعیت خوب مالی نگاه نکرد. مرتضی با همه اطرافیان من فرق داشت. اون دلمو نمیشکونه، ازارم نمیده، حرفی نمیزنه که برنجم، نگاهی نمیکنه که بترسم. گوشی و بردار این اس ام اس و بده نمیتونم شهره. سعی کن بتونی عاطفه، داری تو دردسر می اندازیش ، اون از این پولها نداره که بخواد جبران کارهای امیر رو بکنه. سپس گوشی اش را برداشت چیزی را تایپ کردو گوشی را رو به من گرفت وگفت ارسال کن متن راخواندم و دستم به سمت گوشی رفت، لرزش دستم مانع از تماس با صفحه گوشی میشد. شهره انگشتم زا گرفت و روی صفحه لمس کرد. باهق و هق گریه روی تخت افتادم. شهره دستی روی موهایم کشیدو گفت عاقلانه ترین کارو کردی عاطفه، خانواده ت نمیزارن تو با اون ازدواج کنی، فقط داشتی اونو اذیت میکردی ، خدارو خوش میاد زندگی ایی که اون به بدبختی جمع و کارگری جمع کرده رو تو یه شبه به باد بدی باصدای زنگ گوشی شهره سرم را بلند کردم با دیدن شماره مرتضی گلویم از شدت بغض تیر کشید. شهره نگاهی به من انداخت و گفت گوشی و بگیر جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم جواب بده، بهش بگو نمیتونم ادامه بدم. بگو خانواده م دارن برات دردسر ساز میشن . بگو که امیر تهدیدش کرده. من نمیتونم حرف بزنم شهره. من بهش بگم؟ سرتایید تکان دادم. شهره تماس را وصل کردو گوشی را روی ایفن گذاشت مرتضی با دلهره و سریع گفت الو... عاطفه. شهره ارام گفت سلام اقامرتضی شهره خانم شمایی؟ این اس ام اس و شما ارسال کردی؟ شهره ابرویی بالا دادو گفت نه عاطفه فرستاد ، الان اینجاست نمیتونه صحبت کنه. یعنی چی نمیتونه صحبت کنه گوشی و بده بهش. میدونی اقا مرتضی امیر بهش گفته امار شمارو گرفته میدونه رفتی یه مغازه جدید گرفتی تهدیدش کرده که میخواد فردا بیاد اون مغازرو به قیمت بالاتر اجاره کنه هردوساکت شدند شهره ادامه داد گفته ادم میفرسته مغازتو اتیش بزنه، یکی و اجیر میکنه بهت چاقو بزنه، ادم میفرسته مغازتو بزنند بهم وسایلهاتو بشکونند. مگه شهر هرته شهره خانم. ببین اقامرتضی یه دفعه اومده تو کسبه ابروریزی راه انداخته، اومده مغازتو خریده و از کار و زندگی وا اوردت. اگر عاطفه به رابطه اش با شما ادامه بده بیان مزاحمت بشن خوبه؟ به عاطفه بگو از خانوادت ناراحت بودی و میگفتی پدر و مادرم و امیر از طرف من تصمیم میگیرند به جای من فکر میکنند و نتیجه گیری میکنند. بگو این تو بودی که میگفتی ادمی به اختیارشه که ادمه والا حیوون میشد. الان توهم که شدی مثل اونها چرا از طرف من تصمیم میگیری ؟مغازرو میاد اجاره میکنه؟ به درک اینجا نشد یه جای دیگه، نمیتونه که دنبال من تو شهر راه بیفته من هرجارو گیر اوردم بیاد همونجارو اجاره کنه که، ترسش از اسیب زدن به من و مغازمه؟ من مواظب خودم هستم واسه مغازمم دوربین میبندم دزدگیر میبندم ، بالاخره یه کاری میکنم دیگه، اصلا بیاد اینجا رو اتیش بزنه فدای یه تار موی عاطفه، من به عاطفه قول دادم تا اخرش پاش بمونم. با این تهدیدها هم پاپس نمیکشم. شده باشه همه چیز و ببازم میرم مسافر کشی میکنم میرم کارگری میکنم اما زیر قولم نمیزنم. ۷۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اخه اقا مرتضی فقط هم شما اذیت نمیشی ها ، یه بار اون سری اول عاطفه رو کتک زده بود. به شما نگفته، با کمربند زده بود کبودش کرده بود. یه بار هم شب عید اگر پوریاجلوشو نگرفته بود کتکش میزد خانه هم براش شده جهنم چپ و راست خانوادش دارن بهش سرکوفت میزنند. پوریا شمادوتا رو باهم دیده داره از ایران برای همیشه میره همین مسئله رو پدرو مادرش کردن چماق مدام تو سرش میکوبند. من نمیدونم شهره خنم الان چه جوابی باید بدم. فقط به عاطفه بگو اگر بمونی و طاقت بیاری قول میدم بعد از ازدواجمون کاری کنم که همه این روزها جبران بشه، درسته اونقدر پولدار نیستم که بتونم در حد اونها حرکت کنم. اما معرفتشو دارم که حس امنیت و عشق و ارامش و برای عاطفه بیارم. از طرف من بهش بگو منو تو این حالت ول نکن، این اخر نامردیه. بگو مرتضی گفت برای رسیدن به خواسته دلت باید بجنگی همه چیز اسون بدست نمیاد . شهره اهی کشیدو گفت من حس شمارو درک میکنم اقا مرتضی ولی..... مرتضی پوزخندی زدو گفت بخدا که درک نمیکنی اگر درک میکردی این حرفهارو نمیزدی . شماها نمیفهمید وقتی یه مرد عاشق میشه یعنی چی. شهره ساکت شد. مرتضی هم مکث کرد و با بغض گفت خداحافظ. ارتذاط را قطع کرد به چشمان شهره خیره ماندم وگفتم من از امیر نمیگذرم شهره، بخدا حلالش نمیکنم. ۷۷ صدای زنگ گوشی ام بلند شد شهره نگاهی به صفحه انداخت و گفت چه حلال زاده هم هست گوشی را از دستش گرفتم ،صفحه را لمس کردم و گفتم بله امیر ببا بیرون جلوی درم. متعجب گفتم چه زود امدی ؟ زیبا گفت فردا میریم خرید. الان بریم بیرون من گفتم بیایم دنبال تو باهم بریم. ارتباط را قطع کردم و بدون برداشتن کیفم از خانه شهره بیرون رفتم اتومبیل مشکی رنگ امیر جلوی در بود. زیبا شیشه را پایین دادو گفت سلام، گریه کردی عاطفه جون . نگاه خیره ایی به زیبا انداختم وگفتم سلام عزیزم، بله گریه کردم. زیبا ابرویی بالا دادو گفت چی شده؟ امیر اجازه پاسخ دادن به من را ندادو گفت سوار شو بریم. رو به امیر گفتم اخه داداش ، من کجا بیام دنبال شما دوتا؟ برید دوتایی خوش بگذرونید دیگه. توهم بیا خوش میگذره. امیرجان شاید زیبا بخواد باتو تنها باشه. چرا اینقدر اصرار میکنی؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت دوست نداری عاطفه رو ببریم؟ ابرویی بالا دادو گفت مگه جای منو تنگ میکنه میره اون عقب میشینه دیگه، کافه هم ه اون بزرگی. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺