💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
چه خوب
#فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم
#ظالمانه پدر خودم
#میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن
#منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم."
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل
#عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی
#انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟"
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با
#بغضی که
#گلوگیرم شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه
#ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه
#کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!"
و نمیدانستم با این کلمات
#آتشینم نه تنها تقصیر این همه
#مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را
#میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه
#متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد
#شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟
#خیال میکنی اگه با یه مرد
#سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات
#بهتر بود؟"
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم
#دفاع کنم که از روی
#تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:
"میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم
#بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم
#میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من
#شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار
#نمی_اومدن! همونطور که بابا رو
#وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو
#شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن.
مگه تو همین
#سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل
#سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی
#نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه
#زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره
#وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم."
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر
#لب زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت
#آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ
#لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم
#می_پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و
#غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به
#آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊