💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
[مجید] صورتش به چه
#لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی
#مظلومانه ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب
#نوریه به سامرا
#اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن
#عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب
#زمزمه کردم: "پدر نوریه واسه بابا
#حکم کرد که یا باید مجید
#وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای
#همیشه از خونواده ام طرد شم..."
و دیگر نگفتم در این میان
#پیشانی #مجیدم شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم
#کتک خوردم و باز هم
#عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر
#بی_غیرتم به بهای
بی حیایی های برادر
#نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان
#کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا
#باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
"ولی من میخواستم با
#مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
"ولی چون بابا
#معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول
#پیش خونه رو پس نداد،
#نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی
#اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه
#خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..."
و مجید
#دلش نمیخواست بیش از این از
#مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از
#اعماق غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!"
ولی
#آسید_احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم
#تک تک جراحتهای
#جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ
#مجید را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!"
با هر دو
#دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی
#غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما
#سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه
#وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر
#بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از
#خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی
#ساده خوش بود..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊