اولین باری که از اعزام برگشت، سر کوچه بدون روسری ایستاده بودم و با دخترهای همسایه بازی می‌کردیم. بچه بودم و خیلی حواسم به سر و وضعم نبود. خود کاظم اطلاع داده بود که می‌آید مرخصی. منتظر بودم تا برسد و خودم خبرش را به خانه ببرم. گرمِ بازی بودم که از دور چشمم افتاد به کسی که صورتش پر از ریش بود و ابهت داشت. اول نشناختمش. وقتی آمد نزدیک‌تر دیدم خودش است. ذوق زده رفتم داخل و به مادرم گفتم که داداش آمده. کاظم تا پا گذاشت توی حیاط، قبل از سلام و احوالپرسی رو کرد به من و گفت: «دیگه نبینم توی کوچه این‌طوری بگردی‌ها!» خنده روی لبم خشکید. بعد گفت: «خسته‌ام.» و رفت که دراز بکشد و نفسی چاق کند. بهمان گفت: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» منظورش را نفهمیدیم. رفت خوابید. همه توی هال نشسته بودیم و او توی اتاق دراز کشیده بود. هنوز ساعتی نگذشته، دیدیم از داخل صدا می‌آید. کجکاوی‌مان گل کرد رفتیم ببینیم چه خبر است. دیدیم کاظم خیس عرق شده و لب‌هایش تکان می‌خورد. بی سر و صدا رفتیم نزدیک‌تر و دورش حلقه زدیم. با گوش خودمان شنیدیم که اسم امام زمان(عج) را صدا می‌زدند و می‌گوید: «آقا جان! منم با خودت ببر. منم قبول کن.» آن روز حرف‌های عجیبی از دهنش درآمد. البته هیچ‌وقت به رویش نیاوردیم و نگفتیم که ما چه شنیدیم. بعد از اعزامِ اول کاظم خیلی تغییر کرد. مثل قبل جرأت نداشتیم با او بیخودی شوخی کنیم. اصلاً کاظم آن کاظم قبلی نبود. می‌گفت: «باید حرف امامو گوش کرد و راه شهدا رو ادامه داد.» به حضور در بسیج خیلی سفارش می‌کرد. خودش هم شبی نبود که به آنجا نرود و کشیک نکشد و پُست ندهد. مدام می‌گفت: «جهادیه و بسیج محله شهید پرورش رو خالی نذارید.» آرزوی اول و آخرش این بود که اسم خودش هم در زمره شهدای این محله قرار بگیرد. راوی : خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi