منتظر بچه ای بودم که نه ماه باهاش زندگی کردم ینی الان مجید تو چه حالی بود ؟؟بهوش اومدم. فکر کردم تازه میخوان عملم کنن. یه دردی تو شکم پیچید. فهمیدم عمل شده م . دنبال یکی بودم تا از حال بچه م باخبر باشم. تو همون حالت بیهوشی صدا میزدم پرستار پرستار. یه پرستار اومد بالای سرم. گفتم بچه م سالمه ؟! گفت آره عزیزم. گفتم دختره دیگه ؟؟؟ گفت نمیدونم. فهمیدم وعده سرخرمن داده .. منتظر بودم تا یکی نوید سالم بودن بچه م رو بده .. نمیدونم چقدر شد ولی خیلی طولانی تو اطاق ریکاوری موندم .. اومدم بیرون ..پشت در اطاق عمل به جای بابای بچه م مادرش با گریه وایساده بود .. با گریه هاش گریه میکردم ... با زور پرسیدم بچه رو دیدید ؟؟ سالمه ... مامانش پیشونیم رو بوسید گفت سالمو سفید و خوشگل عین خودت ... دیگه بدجور گریه م گرفته بود .. پرستاره گفت اینجوری گریه نکنم واسه بخیه هام خوب نیس ... بردنم تو اطاق ... بنا به سفارش مامان مجید واسم اطاق خصوصی گرفته بودن ...همه گریه میکردم ... خواهرای مجیدم تو اطاق منتظر بودن ... اما اون کسی که باید می بود نبود .. پدر بچه م ... همسرم ! بیاد طرفم ببوستم و واسه زندگی سه نفریمون شادی کنه ...بعد از یه ساعت زنگ زدن بریم ساینار رو تحویل بگیریم .. مامان اُوردش .. امان از این اشکای لعنتی که نمیذاشتن صورت دخترمو درست ببینم .. مامانم گذاشتش تو بغلم . خواهرای مجید طاقت نیوردن رفتن بیرون .." ساینار مامان خوش اومدی ... به زندگیم خوش اومدی " همش اینا رو تکرا میکردمو گریه میکردم .. باورم نمیشد این کوچولو که کنار دستم خوابیده دخترمه .. دختر ِمن باور نبود مادر شدم باید بشم سنگ صبورش بشم مونس و همدش با اینکه خودم بی همدم بی مونس ....شبش مامان مجید اصرار کرد که میخواد بمونه .. من دوست نداشتم اما مامان گفت باید بمونه .. دلخوشیش به همینه .. اونشب دوتاییشون هم مامان مجید هم مامان خودم پیشم موندن ُمامان مجید از خاطرات مجید تعریف میکرد .. اونشب هیچکدوممون نخوابیدم حتی ساینار .. انگار شنونده حرفامون بودو میدونست قراره تو این دنیای لعنتی یتیم بزرگ بشه ... اما نمیدونه که مامانش مثه کوه پشتشه و اجازه نمیده کوچکترین آهی بکشه ...فردا صبحش مرخص شدم .. خواهرای مجید روبه روی بیمارستان منتظر بودن تنها کسی که نمیخواست نه من نه بچه مو ببینه بابای مجید بود.واسم مهم نبود .. تو ماشین به ساینار خیره شده بودم تازه داشتم درست میدیدمش ... با نگاهم باهاش حرف میزدم ... تو یه روز سرد زمستون متوجه شدم مسافری تو راه دارم که هیچ حسی بهش نداشتم اما فکر نمیکردم تو یه روز گرم تابستونی تو بغلم بگیرمشو بوش کنمو از وجودش از خدا تشکر کنم ..سال مجید گذشت.ساینار واسه اولین بار زل زده بود به تصویری که روی سنگ حک شده بود . واسه اولین بار باباش رو دید که روی یه سنگ سخت آروم آروم نگاش میکرد . رو اون سنگ چشمای باباش مهربون بود خشن نبود . با نگاش با ساینار حرف میزد . بغضم ترکید . میگن خاک سرد ِاما من بعد از یه سال گرمی نگاه مجید به دخترش رو حس کردم.حس کردم چقدر شاد شد دخترش ُ آوردم ینی الان داره ساینار ُ میبینه ؟؟؟ ینی الان داره میخنده ؟؟؟مامان بابام میگفتن نرم یا لااقل ساینار رو نبرم . روز ۵ شنبه اش بدون اینکه به کسی چیزی بگم یه لباس مشکی تن ساینار کردم ُ رفتم .سر خاک شللوغ بود . همه بودن . همه جمع شده بودن . شلوغ بود مثله اینکه تازه رفته باشه انگار نه انگار که یه سال گذشته. مادر مجید بالای قبر نشسته بود ُ بی صدا اشک میریخت . رفتم جلو سلام دادم تا چشمش به من ُساینار افتاد پا شد بغلمون کرد ُگریه ی بی صداش هق هق شد .از گریه اش بدجور گریه ام گرفت . بچه م ترسیده بود ُ اونم گریه میکرد.نشستم پای قبر بابای بچم .. با چشمای خیسم زل زدم به چشمایی که یه روزی ازش مثه سگ میترسیدم . اما اون چشما اونجا آروم بود ُ نقش یه بابای مهربون ُبه خودش گرفته بود .. از نگاهای سنگینی که بهم میشد بدم اومد . نگاهای ترحم . لبخنده های ترحم همه و همه اونجا رو اعصابم بودشب مامان مجید اصرار کرد واسه دعای کمیل بمونم اما بهونه ساینار کردم پا شدم . نمیخواستم بیشتر از این اونجا باشم . بغض بدجور بیخ ِگلومو فشار میداد . دلسوزیای بیجا واسه ی من ُدخترم . میخواستم فرار کنم . منو ساینار به دلسوزی هیچ کسی نیاز نداریم چون خوشبختیم . با وجود هم . بابا مامان ِ مجید از اینکه نموندم واسه شام ازم دلخور شدن اما واسم مهم نبود. مهم این بود زود از اونجا فرار کنم . شبش تو خونه م پشت پنجره ی بالکن کلی گریه کردم . واسه خودم ُساینار . واسه زندگیم که اینجوری شد . واسه آرش ... . واسه این دل لعنتی که هنوز واسش می تپه ُ به امید روزیه که کنارش بمونه . . کاش این جبر لعنتی دست از سرمون بر میداشت ُتحمل دیدن ِمنو آرش ُ کنار هم داشت . کاش ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii