مرتضی مظهر جود رب بود بهترین دلخوشی زینب بود او که از داغ پدر دلهره داشت مرهم تازه روی زخم گذاشت فرق، با لخته ی خون، درهم بود کاش، ابروی علی، سرهم بود گفت؛ بابا چه سری دیدم من! دل من را چو سر خود نشکن شانه بر موی پریشان نزدی دو شبی سر به یتیمان نزدی دخترت را غم تو دلخور کرد چاه را زمزم اشکم، پُر کرد سخت کردی چقدر کار مرا خون دل کرده ای افطار مرا داغ آن لاله ی پرپر، بس بود بستر خونی مادر، بس بود خاطرات در و دیوار! مرو کشته ی روضه ی مسمار، مرو قاتل مادرمان، یادت هست؟ داد می زد سرمان، یادت هست؟ به غرور من و مادر بر خورد تا ترا در وسط مسجد بُرد ماند از آنروز غمی بر جگرت جای شمشیر برهنه به سرت دیدن یار به بستر، سخت است بستن زخم روی سر، سخت است مرو غم، راه مرا می بندد ابن ملجم به حسن می خندد اینقدر آه نکش، حرف بزن بگو از عاقبت کوفه به من اسمی از کوچه اغیار، مبر ذهن من را ته بازار، مبر کاش باشند برادرهایم نگران غم معجرهایم @shia_poem