🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و نهم ✨به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. _کاش به اینجا نمی آمدم! راست گفته اند که زبان تلخ و گزنده ای داری؛ مثل عقرب. 🍁ابوراجح با بی باکی گفت: اگر سرباز خشنی می فرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و ببرد، بدتر و زشت تر از این نمی توانست رفتار کند! حالا که این طور شد، من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه می فروشم. من گفته ام و باز می گویم که رفتار شما با شیعیان، بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و می بینی که راست گفته ام! وزیر به سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. _قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمی خواهم تو را به یاد بیاورم. به راستی که وجود تو شرم است! ابوراجح خونی را که از بینی اش راه افتاده بود، با دستمال پاک کرد و گفت: مثل باج گیران به حمامم آمدی، با تکبر حرف زدی، عصبانی شدی. مثل دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی پرندگانی که دوست شان دارم و به کسب و کارم رونق می دهند، با تهدید از من بگیری. از همه بدتر، مقابل حاضران تحقیرم کردی. کتکم زدی. هنوز هم طلب کاری! اگر ذره ای انصاف داشته باشی، می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است! چشم های وزیر از خشم دودو می زد. فکری به خاطرش رسید. بر خود مسلط شد. با صدایی که می لرزید، گفت: می بینم که از جان خود گذشته ای! راست می گویی. من شوم هستم. پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم، رهایت نخواهم کرد. _از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه می برم! انگار به روزی که باید جوابگوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی، شما را فریفته. پس هر چه می خواهید بکنید! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59